#سكوتآفتاب🪴
#قسمتسیهفتم🪴
🌿﷽🌿
اكنون ابن ملجم به بازار كوفه مى رود تا خريد كند. در بازار با على(ع) كه همراه با ميثم تمّار است، برخورد مى كند، راهش را عوض مى كند و به سوى ديگرى مى رود. على(ع) كسى را به دنبال او مى فرستد. ابن ملجم مى آيد. على(ع) از او سؤال مى كند:
ــ در اينجا چه مى كنى؟
ــ آمده ام تا در بازار كوفه گشتى بزنم.
ــ آيا بهتر نبود به مسجد مى رفتى؟ بازارى كه در آن ياد خدا نباشد جاى خوبى نيست.
على(ع) مقدارى با او سخن مى گويد...
* * *
ابن ملجم خداحافظى مى كند و مى رود، على(ع) رو به ميثم مى كند و مى گويد:
ــ اى ميثم! اين مرد را مى شناسى؟
ــ آرى! او ابن ملجم است.
ــ به خدا قسم او قاتل من است. پيامبر اين خبر را به من داده است.
ــ آقاى من! اگر اين طور است اجازه بده تا او را به قتل برسانيم.
ــ چه مى گويى ميثم؟ چگونه از من مى خواهى كسى را كه هنوز گناهى انجام نداده است به قتل برسانم؟!
من مات و مبهوت به مولاى خود نگاه مى كنم و به فكر فرو مى روم. به خدا تاريخ هم مبهوت اين كار على(ع) است. هيچ كس را قبل از انجام جُرم، نمى توان به قتل رساند!
حكومت ها، هزاران نفر را مى كشند به جُرم اين كه شايد آنها قصد داشته باشند حاكم را به قتل برسانند، امّا على(ع) مى گويد من هيچ كس را قبل از انجام جُرم، مجازات نمى كنم.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتسیهفتم🪴
🌿﷽🌿
سخنرانی اجباري
مجید اخوان
هفته اي یکی ، دوبار تو صبحگاه سخنرانی می کرد.یک بار قبل از صبحگاه مرا خواست. رفتم پهلوش.گفت: «امروز
بیا صحبت کن براي بچه ها.»
لحنش مثل نگاهش جدي بود. یک آن دست و پام را گم کردم. تا حالا سابقه ي این جور کارها را نداشتم.
متواضعانه گفتم: «حاج آقا شما سخنران هستی، ما که اهلش نیستیم.»
لحنش جدي تر شد: «بري صحبت کنی بلد می شی.»
شروع کردم به اصرار، که نروم.آخرش ناراحت شد. گفت: «من که یک پیرمرد بی سواد و روستایی هستم، صحبت
می کنم، شماها که محصل هستین و درس خوانده، از پسش بر نمی آین؟ واقعاً خجالت داره!»
سرم را انداختم پایین.حاجی راه افتاد.در حال رفتن گفت:«برو، برو خودت رو آماده کن که بیاي صحبت کنی.»..
نه تنها من، همه ي کادر تیپ را وادار به این کار می کرد.یکی سخنرانی، اجباري بود؛ یکی هم غذا خوردن تو چادر
بسیجی ها. وقت صبحانه که می شد، می گفت: «وحیدي و اخوان و مسؤول عملیات، برن تو اون گردان.»
خودش و یکی، دو نفر دیگر تو گردان بعدي، و بقیه ي کادر را هم تقسیم می کرد تو گردانهاي دیگر.صبحانه را
مهمان بسیجی ها می شدیم.کار خودش از همه مشکل تر بود:یکی، دو لقمه تو این چادر می خورد؛ یکی، دو لقمه
تو چادر بعدي و،... این جوري به همه ي چادرها سر می زد.
ناهار و شام هم همین برنامه ردیف بود.هر وقت کسی دلیل سخنرانی و آن وضع غذا خوردن را می پرسید، می
گفت:«بسیجی ها شما رو باید با صدا بشناسن، نه با چهره.»
می گفت: «شب عملیات، بچه ها تو تاریکی، صورت اخوان رو نمی بینن، صداي اخوان رو می شنون، تا می گه، برین
جلو، می گن: این اخوانه. تا من می گم:برین چپ، می گن:این برونسیه.»
هر کس این دلیلها را می شنید، جاي هیچ چیزي در دلش نمی ماند جز این که او را تحسین کند.تازه این یکی از
عواید سخنرانی و هم غذا شدن با بسیجی ها بود.محسنات دیگر، جاي خودش را داشت.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیهفتم🪴
🌿﷽🌿
زمستان ۱۳۵۸ بود که توی خرمشهر و مناطق اطراف سیل بدی
آمد. خیلی از روستاها زیر آب رفت و خسارات زیادی به مردم
وارد شد. علی هم برای کمک به سیل زده ها به خرمشهر برگشته،
بچه های سپاه و جهاد سازندگی سیل زده ها را امکان می دادند و
به آنها غذا می رساندند. باقي مانده وسایل مردم را از زیر آوارها
بیرون می کشیدند و در نهایت در بازسازی روستا کمک می
کردند. علی بعد از مدتی که به خانه آمد، چند کیسه بزرگ لباس
آورد، می گفت بچه های آغاجاری اینجا غریب اند, تو کارها هم
خیلی به ما کمک کردند. این ها را برای شستن آوردم تا ما هم
کاری برای آنها کرده باشیم
میدانستم یک سری از جوان های آغاجاری به خرمشهر آمده اند تا
دوره آموزش بیشتر آنها می خواستند بعد از این دوره در شهرشان
سپاه تشکیل بدهند، من که از کارهای علی روحیه می گرفتم و
همیشه لحظه شماری می کردم به خانه بیاید، با دل و جان قبول
کردم کاری را که می خواهد، برایش انجام بدهم. سری اول آن قدر
لباس ها زیاد بود که دیگر پشت بام جا داشت آنها را پهن کنیم. هر
بار که لباس میشستیم، اگر به تعمیر هم نیاز داشتند با چرخ خیاطی
همسایه ها درست می کردیم و بعد اتو میزدیم. یک بار به علی
گفتم: من دیگر خجالت میکشم بروم در خانه همسایه، چرخ خیاطی
بگیرم. اگر میخواهی کارت را انجام و هم باید چرخ خیاطی
بخری. فردا نزدیکی های ظهر بود که علی با یک چرخ خیاطی به
خانه أمد، رفته بود آن را از آبادان خریده بود
مدتی بود علی با وجودی که در جهاد کار می کرد، اصرار داشت
وارد سپاه شود. آبان سال ۱۳۵۸ اعلام کردند به عنوان پاسدار در
سپاه پذیرفته شده است. روزی که با لباس فرم پاه به خانه آمد، همه
مان خیلی خوشحال شدیم. لباس سپاه با آن رنگ سبز زیتونی خیلی به
علی می آمد. نگاه های بابا را که به او می دیدم، می فهمیدم که به
وجودش افتخار میکند شد من هم از اینکه این برادری دارم،
احساس غرور می کردم، خصوصا اینکه این لباس ام لباس مقدسی
بود. وقتی او را در این فرم می دیدم، حس میکردم لباس خاصی
است که
کسی نمی تواند آن را به تن داشته باشد. مرور زمان این اعتقادم را
تقویت می کرد. می دیدم مثل کسانی که جذب سیاه شده اند برای
رضای خدا کار می کنند. کسی به فکر حقوق و مزایا است. حتی
بعد از مدلی که جهان آرا به فرمانده سپاه خرمشهر - برایشان
حقوقی در نظر رفته برای این پول برنامه های دیگری ریختند
على اولین حقوقش را به فقرا بخشید. ماه های بعد هم از آن پول
مقداری به من داد و بقیه اش را همراه دوستانشی
خواروبار و مایحتاج مردم را می خریدند و شبانه به در خانه های
فقرایی که شناسایی کرده بودند، می بردند. بعد از مدتی هم با چند
نفر مامور به شادگان پرونده باید در آنجا سپاه تشکیل می
دادند. این دوران، دوران قشنگی بود که بدون توقع کار میکردند و
دست هم را می گرفتند فضای انقلاب، امنیت و آرامش ایمان به
ارمغان آورده بود. بابا دیگر اجازه می داد من و لیلا در برنامه ها و
راهپیمایی ها شرکت کنیم. من هم مسئولیت کارهای خانه را بر
عهده داشتم، سعی می کردم، از چیزی کم نگذارم
فروردین سال ۱۳۵۹ بود. بابا برای اولین بار اجازه داده بود، من،
لیلا و محسن همراه خانواده دایی حسینی به سیزده به در برویم.
اول صبح سوار کامیون شدیم و با چند خانواده دوستان دایی رفتیم
مزار علی ابن حسین )ع(، این امامزاده توی شلمچه بود، نخل های
بلند، درخت های انگور، انار و گذار در نخلستان ها و باغ های
شلمچه آنجا را به شکل منطقه ایی سرسبز و زیبا در آورده بود
هنوز مدتی از رسیدن مان نمی گذشت که علی را در حال گشت
زدن در آن منطقه دیدیم. او بعد از چهار، پنج ماهی که در شادگان
بود، به خاطر تحركات مرزی به خرمشهر برگشته بود و با بچه
های سپاه خرمشهر برای کنترل اوضاع توی مرز مستقر شده
بودند. علی که ما را دید، جلو آمد و بعد از احوالپرسی به دایی
حتی گفت؛ زیاد اینجا نمونید. بروید ممکن است عراقی ها به
طرفتان شلیک کنند. باورم نمی شد به همین سادگی بخواهند به ما
معرفی کنند. یادم بود که سال ۱۳۴۹ هم درگیری مختصری بین
ایران و عراق پیش آمده بود. زمانی که خانه ما در محدوده دیزل
آباد، نزدیک کمربندی قرار داشت، ماشین های ارتشی را که به
سمت مرز عراق می رفتند، دیده بودم. گاهی این کامیون های پر
از سرباز، قطاری توقف می کردند و بعد از ساعتی استراحت می
رفتند تا در مرز مستقر شوند. بهانه درگیری سال ۱۳۴۹ که از
جانب برای شروع و به اخراج ایرانیان ساکن عراق منجر شد، شط
العرب و اروندرود بود. ولی این بار مساله چه بود و رژیم بعث
چه خوابی برایمان دیده بود خدا می دانست.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷