#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتسییکم🪴
🌿﷽🌿
*پاسگاه زید*
سال ۶۴بعد از عملیات بدر در پاسگاه زید بودیم همه شناساییها در هور انجام میشد به همین دلیل تمام زندگی ما روی آب بود یک شب که دو نفر از بچهها برای شناسایی رفته بودند دیگر برنگشتند محمدحسین طبق معمول بچهها را تا نزدیک معبرهمراهی کرد و بعد همان جا منتظر ماند تا برگردند
آن شب خیلی دیر کرد همه نگران شده بودیم معمولا ساعت حرکت و بازگشت بچه ها مشخص بود اما این بار از ساعت مقرر خیلی گذشته بود معلوم بود که حتماً اتفاقی افتاده است
اواخر شب دیدیم محمد حسین آمد ناراحت و افسرده و با حالی خراب توی خودش بود زیر لب اشعاری را زمزمه می کرد بغضی گلویش را گرفته بود اما گریه نمی کرد شاید ملاحظه نیروها را میکرد
گویا در طول مسیر بچهها خمپارهای به بلمشان اصابت کرده و هر دو شهید شده بودند و محمدحسین که ابتدای محور منتظرشان بود زودتر از همه با خبر شد
حالا دست خالی آمده بود و غم رفتن بچه ها بر دلش سنگینی می کرد از ته دل آه میکشید و میگفت
آقا اینها رسیدند به مقصد خودشان اما ما هنوز مانده ایم آنها هم رفتند
حسرت میخورد که چرا خودش مانده است به من گفت
مرتضی من لیاقت شهادت ندارم گفتم این حرفها چیه که میزنی؟
گفت
باور کن من لیاقت ندارم من همیشه قبل از عملیات زخمی میشوم میدانی علتش چیه؟
گفتم
خب اتفاقی است مثل اینکه فراموش کردی برای شما بیشتر خطرات قبل از عملیات ها و در شناسایی منطقه است
گفت
نه علتش این است که من طاقت مقاومت در عملیات را ندارم خداوند زودتر مرا زخمی می کند که بروم و از منطقه خارج شوم
گفتم
آخه چرا این فکر را میکنی؟
گفت
خودم از خدا خواستهام تا در هر عملیاتی که می داند توان و تحمل ندارم مرا مجروح کند
این حرف را محمدحسین به چند نفر دیگر هم گفته بود بالاخره خداوند او را طلبید سماجتش برای حضور در آخرین عملیات نشانه پروازش بود
*بارمفروشبهدنیاکهبسیسودنکرد*
*آنکهیوسفبهزرناسرهبفروختهبود*
*عینک آفتابی*
در بین بچههای جبهه محمدحسین از افرادی بود که وضع مالی خانواده اش نسبتاً خوب بود در واقع میتوان گفت تمام آسایش پشت جبهه را رها کرده و به جنگ آمده بود
در جبهه و در بین بچه ها خیلی ساده میگشت یکدست پیراهن و شلوار کرهای داشت که همیشه همان لباس را به تن میکرد اما پشت جبهه به سر و وضع خودش می رسید
شاید به این خاطر که میخواست وقتی به عنوان یک رزمنده به میان مردم می آید ظاهر مرتبی داشته باشد
زمانی که من در عملیات والفجر ۴ مجروح شدم به کرمان آمدم مدتی مرخصی استعلاجی داشتم و در شهر ماندم
یک روز توی خیابان شهید مصطفی خمینی (شهاب) سه راه ادیب می رفتم که دیدم یک نفر صدایم زد نگاهی به اطرافم انداختم اما آشنایی ندیدم
خواستم راه بیفتم که دوباره شنیدم یک نفر صدا میزند
مرتضی، مرتضی
جوانی با سر و وضع خیلی مرتب و شیک از داخل یک پیکان سدری رنگ به من اشاره میکند
نگاهش کردم نشناختم
گفتم
این بنده خدا با من چه کار دارد؟
جلوتر رفتم که مثلا بگویم آقا اشتباه گرفتهاید
دیدم ای بابا محمدحسین است
یک شلوار سفید و پیراهن طوسی رنگ به تن داشت و یک عینک آفتابی به چشماش زده بود
گفتم
محمدحسین خودتی؟
گفت
پس توقع داشتی کی باشم؟
گفتم
خیلی به خودت رسیدی
گفت
چه کار کنیم مگه اشکالی داره؟
گفتم
نه اما آنجا توی جبهه آنقدر خاکی و در شهر اینطوری؟
خندید
بنده خدا آنجا هم من همینطوری هستم ولی شما متوجه نیستید
*اوقاتخوشآنبودکهبادوستبهسررفت*
*باقیهمهبیحاصلیوبیخبریبود*
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتسییکم🪴
🌿﷽🌿
صف غذا
حجت الاسلام محمد رضارضایی
توجبهه ها توفیق نداشتم کنار او باشم. من از قم اعزام می شدم، او از مشهد مقدس. فقط دو، سه بار قسمت شد که
تو خط مقدم و پشت خط ببینمش.
یک بارش تو یکی از پادگانها بود. سر ظهر، نماز را که خواندیم، از مسجد آمدم بیرون. راه افتادم طرف آسایشگاه،
بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا. داشتند غذا می دادند. چند تا بسیجی هم تو صف ایستاده بودند. ما بین آنها،
یکدفعه چشمم افتاد به او! یک آن خیال کردم اشتباه دیدم. دقیق تر نگاه کردم.
«آقاي برونسی!... صف غذا!...»
با خودم گفتم: «شاید من اشتباه شنیدم که فرمانده ي گردان شده!»
رفتم جلو.احوالش را پرسیدم و گفتم:شما چرا ایستادي صف غذا؟! مگر فرمانده گردان...»
بقیه ي حرفم را نتوانستم بگویم. خنده از لبهاش رفت. با ناراحتی گفت: «مکه فرمانده ي گردان با بسیجی هاي
دیگه فرق می کنه که غذا بدون صف
بگیره.»...
یاد حدیثی افتادم:«من تواضع االله رفعه االله.»
پیش خودم گفتم: «بیخود نیست آقاي برونسی این قدر تو جبهه ها پر آوازه شده.»
بعداً فهمیدم بسیجی ها خیلی مانع این کارش شده بودند، ولی از پس او بر نیامده بودند.
پاورقی
-1 هر کس به خاطر خدا تواضع کند، خداوند او را رفعت می دهد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسییکم🪴
🌿﷽🌿
حرف های علی ما را به فکر فرو می برد. می گفتیم خب برویم به
کسی که پولدار است بگوئیم پول ها را با ما تقسیم کند، می گفت: نه
نمیشه. اونها اصلا برای این پولدار شده اند که پول دوست دارند و
حاضر نمی شوند برای دیگران خرج کنند. بعد ما می گفتیم: خب
چه کار کنیم که آنها بفهمند آدم های فقیر هم می خواهند پول داشته
باشند. آنقدر از این حرف ها می زدیم تا کم کم خوابمان می برد
یکبار کفشم بدجور پاره شد. کفشی دیگری هم نداشتم مدرسه بروم.
علی گفت: نگران نباشی، با هم کفش من رو می پوشیم. آن سال ها
در شیفت های مختلف درس می خواندیم.
على صبح به مدرسه می رفت و من بعد از ظهر. او به محل
تعطیلی مدرسه یک نفس تا خانه امیدوید. کفش های کتانی اش را
از پا در می آورد و به من که آماده، منتظرش بودم، می داد کفش
ها برای خودش تنگ بود و در پای من گشاد بود و لق می زد.
وقتی آنها را پایم می کردم و راه می رفتم، پاهایم به طرف جلو
میرسید و انگشتم از پارگی جلوی کفش بیرون می زد. همیشه
وقتی می خواستم از جلوی کوی فرشید پاکوچه کامیزی ها که به
خاطر بچه پولدارهای لوس و ننرش به این اسم معروف شده بود،
رد شوم، خیلی به خودم فشار می آوردم و سعی میکردم طوری
راه بروم که انگشتم بیرون نزند. از مسخره کردن بچه های پولدار
أن محله که منتظر چین بهانه هایی بودند تا کسی را به بازی
بگیرند، می ترسیدم. تا از آن محله رد شوم، برایم بدجوری درد
می گرفت. وی به علی گفتم؛ کتانی هایش برایم بزرگ است،
مقداری پنبه توی کتانی جا داد. این کار هم بی تاثیر بود. توی
هوای گرم جنوب پاهایم عرق می کرد و پشه ها مچاله می شد و
باز انگشتم بیرون میزه و بدبختی من دوباره شروع می شد. مدتی
به این شکل سر کردیم تا بالأخره على با پولی کار کردن
برای خودش کفش خرید و بابا هم پولی دستش آمد و مرا نجات
داد
اواخر سال ۱۳۵۵ شهرداری در محل قبرستان قدیمی شهر که به
آن »قبرستان کهنه میگفتند، شروع به ساخت خانه هایی برای
کارگرانش کرد بابا هم در این پروژه کار می کرد کارهایی مثل
نگهبانی، تحویل مصالح ساختمانی و نظارت کارگران بر عهده او
بود
بعد از عمری دربه دری و خانه به دوشی این خبر برای ما باور
نکردنی بود. فکر اینکه تا چند ماه دیگر خودمان صاحبخانه می
شویم، خیلی خوشحالمان می کرد. اما آزار و اذیت های
صاحبخانه، چنان بابا را عاصی کرده بود که دیگر نتوانست تحمل
کند. سقف ردیف اول را که زدند، ما را به یکی از این خانه ها
برد خانه که نه، یک چهار دیواری بی در و پیکر، حتی پنجره
هایش را بابا با نایلون بست. ولی با این حال هرچه بود از معصیبت
مستاجری و همنشینی با صاحبخانه های بی انصاف بهتر بود
قبرستان کهنه کم کم به یک شهرک تبدیل می شد، در طول یک
سالی که آنجا بودیم، بارها می دیدیم کارگران هر بار که زمین را
برای ساختمان سازی می کننده استخوان ها و اسکلت مرده ها را
از زیر خاک بیرون می کشند. تنها قبری که از تخریب در امان ماند، قبر دختر سید دوازده سالهایی به اسم هاشمیه بود که مردم
اعتقاد عجیبی به او داشتند. به او متوسل می شدند و مرادشان را
می گرفتند. هر بار لودر شهرداری به این قبر نزدیک می شد به
مشکلی برمی خورد و از کار می افتاد. دست آخر گذاشتند آنجا به
همان شکل بماند و با نذورات مردم آرامگاهی برایش ساختند. یک
آرامگاه خانوادگی هم که متعلق به یکی از مرات طوایف عرب
خرمشهر بود، توسط خانواده اش خریداری شده بعدها آنجا را به
محل تبدیل کردند. مردم می گفتند در زمان جنگ جهانی دوم اینجا
حریم شهر بوده. ولي نیروهای انگلیسی وارد خرمشهر می شوند،
مردم اینجا سنگر می گیرند و بعد هم کشته ها را اینجا دفن میکنند
و به این ترتیب، این قبرستان شکل می گیرد. حتی قبلا شنیده بودم
دو پسر بچه توی همین شهرستان کهنه، نارنجک پیدا می کنند،
چون شغلشان پیدا کردن مس و فروش آن بوده، به جان نارنجک
می افتند. نارنجک منفجر می شود و هر دوی آنها را می کشد
بابا با اینکه کارهایش زیاد بود و بعضی وقت ها خستگی او را از
پا می انداخت، هر بار که کارگران اسکلتی بیرون می آوردند. آنها
را می برد و در زمینی که قرار بود به فضای سبز تبدیل شود،
دفن می کرد. می گفت: گناه دارد نمی شود استخوان ها را این
ور، آن ور انداخت گاهی ما هم که آن گوشه کنارها بازی می
کردیم و به استخوانی بر می خوردیم، بابا را صدا میزدیم. او هم
گودالی می کند و به ما میگفت: آهسته بردارید و بیاورید.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef