#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتشصتم🪴
🌿﷽🌿
فصل چهارم
*شهادت به روایت همرزمان و خانواده شهید*
*جزر و مد اروند*
یکی از مسائلی که در عملیات والفجر ۸ اهمیت داشت جزر و مد آب دریا بود که روی رود اروند نیز تاثیر می گذاشت
برای اینکه میزان جزر و مد را در ساعات و روزهای مختلف دقیق اندازهگیری کنند یک میله را نشانهگذاری کرده و کنار ساحل داخل آب فرو کرده بودند
افرادی وظیفه شان ثبت اندازه جزر و مد بر حسب درجه های نشانهگذاری بود
اهمیت این مسئله در این بود که می بایست زمان عبور غواصان از اروند طوری تنظیم شود که با زمان جزر آب تلاقی نکند چون در آن صورت آب همه آنها را به دریا می برد
از سویی در زمان مد چون آب بر خلاف جهت رودخانه از سمت دریا حرکت میکرد موجب میشد تا دو نیروی رودخانه و مد دریا مقابل هم قرار گیرند و آب حالت راکد پیدا کند و این زمان برای عبور از اروند بسیار مناسب بود
اما اینکه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ میدهد و چه مدت طول میکشد مطلبی بود که میبایست محاسبه شود و قابل پیش بینی باشد
اطلاعات لشکر برای این میله سه نگهبان گذاشته بود که به صورت شیفتی ارتفاع آب را در ساعت معین شبانه روز ثبت می کردند
حسین بادپا یکی از این نگهبان ها بود خودش تعریف میکند
دفترچه به ما داده بودند که هر ۱۵ دقیقه درجه روی میله را میخواندیم و با ساعت و تاریخ در آن ثبت میکردیم
مدت دو ماه کار ما سه نفر فقط همین بود آن شب خیلی خسته بودم و خوابم می آمد نیمههای شب نگهبان قبل بالای سرم آمد و بیدارم کرد
حسین بلند شو نگهبانی
همانطور خواب آلود گفتم
فهمیدم باشه تو برو بخواب من میروم
نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید به این امید که من بیدارم و سر پستم خواهم رفت
اما با خوابیدن او من هم خوابم برد دقایقی بعد یک دفعه از جا پریدم به ساعتم نگاه کردم ۲۵ دقیقه گذشته بود با عجله بلند شدم نگاهی به بچهها انداختم همه خواب بودند با خودم گفتم الحمدلله مثل اینکه کسی متوجه نشد خداراشکر محمدحسین یوسف الهی و محمدرضا کاظمی هم اهواز هستند
ازسنگر تامیله فاصله چندانی نبود سریع سر پستم رفتم دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیات قبلی و یادداشت های درون دفترچه ۲۵ دقیقه ای را که خواب مانده بودم از ذهن خودم نوشتم
روز بعد داخل محوطه قرارگاه بودم دیدم محمدرضا کاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف طرف من آمد از ماشین پیاده شدمرا صدا کرد
حسین بیا اینجا
جلو رفتم
بی مقدمه گفت
حسین تو شهید نمی شوی
رنگم پرید و فهمیدم که قضیه از چه قرار است ولی اینکه او از کجا فهمیده بود برایم خیلی مهم بود
گفتم
چرا شهید نمیشوم حرف دیگری نبود بزنی
گفت
همین که گفتم
گفتم خب دلیلش را بگو
گفت
خودت میدانی
گفتم
من چیزی را نمی دانم تو بگو
گفت
تو دیشب نگهبان میله بودی درست است؟
گفتم خب بله
گفت
۲۵ دقیقه خواب ماندی از پیش خودت دفترچه را نوشتی آدمی که میخواهد شهید شود باید شهامت و مردانگی اش بیش از اینها باشد بهتر بود جای ۲۰ تا ۲۵ دقیقه را خالی می گذاشتی و می نوشتی که خواب بودم گفتم
کی گفته اصلاً چنین چیزی نیست نگهبان بودم اما خواب نیفتادم
گفت
دیگر صحبت نکن حالا دروغ هم میگویی پس یقین پیدا کردم شهید نمی شوی
سپس با ناراحتی سوار ماشینش شد و سراغ کار خودش رفت
با این حرفش حسابی ذهنم مشغول شد با خودم گفتم
آخر او چطور فهمیده بود آن شب که همه خواب بودند حتی اگر کسی متوجه من شده باشد چطور به محمدرضا کاظمی خبر داده او که اهواز بود و به محض ورودش با کسی حرف نزد یک راست آمد سراغ من
از همه مهمتر چطور اینقدر دقیق میدانست که من ۲۵ دقیقه خواب بودم
تا چند روز ذهنم درگیر این مسئله بود هرچه فکر کردم او از کجا ممکن است قضیه را فهمیده باشد راه به جایی نمی بردم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتشصتم🪴
🌿﷽🌿
گفتم: دا راست میگه. نباید برید بیرون. بابا هم هر جا باشه دیگه
پیداش میشه.
بعد به خودم گفتم: چه تو خونه، چه بیرون، دیگه هیچ فرقی نداره،
همه جا خطرناکه. زینب مجبورم کرد، برایش قصه بگویم. هرچه
می گفتم؛ خسته ام. خوابم میباد، زیر بار نمی رفت. آخر سر یک
چیزی سر هم کردم و برایش گفتم. زینب که رفت، لیلا که کنارم
دراز کشیده بود، شروع کرد به پرسیدن. این یکی بدتر از آن یکی
بود. به هیچ جوابی قانع نمی شد. وقتی هم رضایت داد، دست از
سرم بردارد، خودم از شدت خستگی خوابم نمیبرد چشم هایم که
روی هم رفت، کابوس ها به سراغم آمدند. انگار توی قبر بودم و
یک نفر مرا به عمق آن میکشید، هر چه تلاش می کردم خودم را
از دستش رها کنم، نمی شد. همین طور که در تقلا بودم، دیدم از
مسافت نه چندان دوری، چهره های عجیب و غریب و ترسناکی به
طرفم حمله ور شدند. می خواستم از توی قبر بیرون بیایم و پا به
فرار بگذارم. ولی پاهایم محکم گرفته شده بود، نه راه پس داشتم و
نه راه پیش. در آخرین لحظاتی که آن موجودات ترسناک نزدیکم
شدند، از خواب پریدم. بدجوری عرق کرده بودم. قلبم می خواست
از قفسه سینه ام بیرون بزند. صلوات فرستادم و خدا را شکر کردم
که از خواب پریده ام وگرنه از ترس قالب تهی می کردم. دوباره
که خوابم برد، باز خواب دیدم، خواب هایی که صحنه های درهم
برهم و شلوغی داشت و من احساس ناراحتی می کردم. تا صبح
چند بار از صدای نفس نفس زدن هایم بیدار شدم. یک بار که از
خواب پریدم، صدای دا را شنیدم. به بابا میگفت: تو چرا به این
دختر چیزی نمیگویی؟ چرا مانعش نمی شوی، جنت آباد نرود؟ از
حرف دا خیلی ناراحت شدم. گفتم: الان کار دستم می دهد. ولی بابا
گفت: الان وقت این حرفها نیست. ما باید خودمون هوای همدیگه
رو داشته باشیم، اگه قرار باشه من نذارم، اون همسایه اجازه نده،
پس کی میخواد جلوی دشمن بایسته، این جوری که دشمن یه روزه
می یاد، همه مملکتمون رو اشغال میکنه و شرف و ناموس همه
مون رو از بین می بره. این بعثی ها که نمی دونی چه بی وجدان
هایی هستند. این ها به ناموس سرشون میشه، نه دین و ایمون
دارند. بعضی هاشون از حیوونای وحشی هم بدترند. با حرف بابا
خیالم راحت شد و دوباره خوابم برد.
آخرین بار که بلند شدم، اذان صبح را گفته بودند. از جا کنده شدم
و رفتم نمازم را خواندم. از دا که بیدار بود، پرسیدم: دیشب بابا کی
اومد؟
گفت: آخرهای شب.
پرسیدم: پس الان كو؟ گفت: اذان را که دادند، رفت.
خیلی دلم می خواست دوباره برگردم توی تختخواب و تا ظهر
بخوابم ولی چون میخواستم بروم جنت آباد، باید دست به کار می
شدم. لیلا هم یک دفعه از جا پرید. دوتایی هول هولکی شروع کردیم
به کار کردن صبحانه درست کردیم. سفره انداختیم. من بچه ها را
بلند کردم و لیلا رختخواب ها را روی هم گذاشت. سر سفره، لقمه
درست کردم و دست بچه ها دادم. خودم هم یک لیوان چای
سرکشیدم و دویدم، لباس پوشیدم. دا وقتی دید من و لیلا در تکاپوی
رفتن هستیم، گفت: کجا؟
دوتایی گفتیم: جنت آباد گفت:
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef