#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتشصتیکم🪴
🌿﷽🌿
بالاخره یک روز محمدرضا کاظمی را صدا زدم و گفتم
چند دقیقه بیا کارت دارم
گفت
چیه
گفتم راجع به مطلب آن روز میخواستم صحبت کنم
گفت
چه میخواهی بگویی
گفتم
حقیقتش را بخواهی آن روز تو درست میگفتی من خواب مانده بودم اما باور کن عمدی نبود نگهبان بیدارم کرد ولی چون خیلی خسته بودم دوباره خوابم برد
گفت
تو که آن روز گفتی خواب نمونده بودم
گفتم
آن روز میخواستم کتمان کنم ولی وقتی دیدم تو محکم و با اطمینان حرف میزنی فهمیدم که باید از جایی خبر شده باشی
گفت
با این حرفت می خواستی من را به شک بیاندازی
گفتم
چه شکی؟
گفت
بی خیال خوب حالا چه میخواهی بگویی؟
گفتم
هیچی من فقط می خواهم بدانم تو از کجا فهمیدی؟
گفت
تو دیگر کار به این کارها نداشته باش فقط بدون که شهید نمی شوی
گفتم
تورو خدا به من بگو باور کن چند روزه این مطلب ذهنم را به خود مشغول کرده
گفت
چرا قسم می دهی نمی شود بگویم
گفتم
حالا که قسم دادهام پس بگو
مکثی کرد و با تردید گفت
خیلی خوب حالا که اینقدر اصرار می کنی می گویم ولی باید قول بدهی که چیزی به کسی نگویی لااقل تا موقعی که زنده ایم
گفتم
هرچه تو بگویی قول می دهم
گفت من و محمدحسین یوسف الهی توی قرارگاه شهید کازرونی اهواز داخل سنگر خواب بودیم نصف شب محمدحسین مرا بیدار کرد و گفت
محمدرضا حسین الان سر پست خوابش برده و کسی نیست که جزر و مد آب را اندازه بگیرد همین الان بلند شو برو سراغش من چون مطمئن بودم محمدحسین دروغ نمیگوید و بی حساب حرفی نمیزند بلند شدم که بیایم اینجا وقتی خواستم راه بیفتم دوباره آمد و گفت
محمدرضا به حسین بگو شهید نمیشوی چون ۲۵ دقیقه خواب ماندی و بعد هم دفترچه را از ذهن خودت پر کردی
حالا فهمیدی که چرا اینقدر با اطمینان حرف میزدم
اما تو با انکارت آن روز می خواستی من را نسبت به او به شک بیندازی
وقتی اسم محمدحسین یوسف الهی را شنیدم دیگر همه چیز دستگیرم شد او را خوب میشناختم و باورم شد که شهید نمیشوم
(حسین بادپا در سال ۱۳۹۴ در دفاع از حریم حرم در سوریه به شهادت رسید و به خواست خودش سنگ یادبودش در گلزار شهدا در کنار محمدحسین قرار دادند)
*کارخانه یخ*
نیروهای اطلاعات ماهها پیش از عملیات والفجر ۸ کارشان را روی منطقه آغاز کرده بودند
محدوده شناسایی اروندرود و ساحل غربی آن بود یعنی قسمتی که دست عراقیها بود
به خاطر اهمیت ویژه این عملیات تمام کارها با حساسیت خاصی انجام میگرفت و تمام موارد ایمنی برای جلوگیری از لو رفتن عملیات انجام میشد
بچه ها شبانهروز تلاش میکردند جزر و مد آب را بررسی کنند آنها شبها برای شناسایی به آن طرف اروند میرفتند و روزها هم ساحل دشمن را زیر نظر داشتند
قرارگاه نیروها کمی دور از اروند رود بود و نهرهای فرعی کوچکی که از اروند منشعب میشد راه بچهها را دورتر می کرد چون مجبور می شدند برای رسیدن به اروند این نهرها را دور بزنند
محمدحسین برای راه حل این مشکل پیشنهادی داد که روی نهر های فرعی پل بزنیم
در آن محدوده کارخانه یخ وجود داشت که بعد از جنگ تخریب شده و متروک مانده بود
قرار شد از قالبهای بزرگ یخ که آنجا بلا استفاده مانده بود برای زدن پل استفاده کنیم
آن شب همه بچهها بسیج شدند هر کسی قالبی روی دوشش گذاشته بود و به طرف اروند میرفت من و محمدحسین با هم ۱۲ تا بردیم و در بین راه من دائم خسته می شدم و می نشستم اما او همچنان کار میکرد و قالب ها را روی دوشش میگذاشت و میبرد
در همین فاصله از طرف حاج قاسم تماس گرفتند و محمدحسین را برای شرکت در جلسهای به قرارگاه خواندند
محمد حسین پیغام داد فعلاً کار واجبی دارم شما ماشین بفرستید کارم تموم شد میآیم
و دوباره مشغول به کار شد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتشصتیکم🪴
🌿﷽🌿
خود نبینی!
همسر شهید
یک شب مسجد گوهرشاد سخنرانی داشت.براي اینکه موضوع زیاد بزرگ نشود، می گفت: «به عنوان یک رزمنده می
خوام براي مردم حرف بزنم.»
ابوالفضل " 1 ". آن وقتها یکی، دو سالش بود.عبدالحسین که خواست برود، دنبالش گریه کرد. تو بغلم دست و پا
می زد و با زبان بچه گانه اش، «بابا - بابا» می گفت.
هر کار کردم ساکتش کنم، نشد. آخرش عبدالحسین، لپش را گرفت و آرام فشار داد. با خنده گفت: «باشه وروجک
بابا، می برمت.»
چشمهام گرد شد. پرسیدم: «کجا می بریش؟!»
«همون جایی که خودم می خوام برم.»
«شما که می خواي سخنرانی کنی، مگه با بچه می شه؟!»
گفت: «عیبی نداره، می دمش دست رفقا.»...
پاورقی
-1 کوچکترین پسرم که الان در دوره ي دبیرستان مشغول تحصیل است
لباسش را که عوض کردم، بچه را با خودش برد.
وقتی برگشتند، اول از همه پرسیدم: خرابکاي نکرد؟»
لبخند زد. جور خاصی گفت: «خرابکاري که چه عرض کنم.»
بچه را داد بغلم و نشست. ادامه داد: «وسط سخنرانی، یکدفعه زد زیر گریه. جوري که دیگه بچه ها حریفش نشدن.
آخر هم بردنش بیرون. سخنرانی که تموم شد، خودم رفتم سروقتش. تو کار شما فضولی کردم و فهمیدم که بالاخره
باید لاستیکی بچه رو عوض کنم. خواستم ببرمش جاي خلوت، یکی از رفقا گفت: «کجا می بریدش حاج آقا.»
به ابوالفضل اشاره کردم وگفتم:«با اجازه تون باید لاستیکی آقا پسرم رو عوض کنم.»
به خودشان افتادن و گفتن: «اه! مگه ما می گذاریم شما این کارو بکنید!»
خندیدم و گفتم: «خاطرتون جمع باشه، تو این جور کارها حریف من نمی شین.»
خیلی اصرار کردن، آخرش هم ولی حریفم نشدن.خودم کارو تموم کردم و بچه هم آروم شد.»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتشصتیکم🪴
🌿﷽🌿
چرا دوتاتون با هم؟ الاقل یکی تون
بمونه کمک کنه من گفتم: من که نمی تونم بمونم. بهشون گفتم؛
امروز هم میرم. قول دادم برم کمک. لیلا هم با تضرع گفت: دا
منم میخوام برم کمک کنم.
دوباره من گفتم: سعی میکنیم زود بیاییم کمکت کنیم. و دا سکوت
کرد. ما هم معطل نکردیم و از خانه بیرون زدیم. توی راه از
اینکه لیلا با من می آید، نگران بودم. چون دختر عاطفی و حساسی
بود، می ترسیدم نتواند آن صحنه ها را تحمل کند و اثر بدی توی
روحیه اش بگذارد. از آن طرف نتواند کار کند و آبروی من برود.
برایم سؤال بود که چرا هر چه از صحنه های دلخراش آنجا بیشتر
میگفتم، او بیشتر پافشاری می کرد که بیاید، جوابی که برای این
سوال داشتم، این بود که من و لیلا چون فقط یکسال با هم تفاوت
سنی داریم و توی کارها همیشه با هم بوده ایم، او دوست دارد که
همه جا با من باشد. الان هم نمی خواهد از کاری که در آن برای
مردم خیری وجود دارد، عقب بماند. برای اینکه خیالم از بابت لیال
راحت باشد، گفتم: میریم جنت آباد، باید سریع مشغول به کار بشیها، معطل نکنی، بگی من نمی تونم. من می ترسم. این حرفها
رو نداریم. داری می آی، هر کاری بود باید انجام بدی. بیچاره
برای اینکه با من بیاید، گفت: باشه هرکاری بهم بدهند انجام میدم.
خیلی زود رسیدیم جنت آباد، چون اول صبح بود، چندان شلوغ
نبود. غسال ها در حال لباس عوض کردن بودند، بیرون ایستادیم.
وقتی زینب چکمه پوش و دستکش به دست آمده سلام کردیم. زینب
با خنده جواب داد و گفت: نیروی کمکی آوردی؟
گفتم: آره. این لیلا خواهرمه.
زینب گفت: الهی سفید بخت بشین، خدا خیرتون بده. با سن و سال
کم تون اومدین کمک کنید. رو به لیلا کرد و ادامه داد: دیروز
خواهرت خیلی به ما کمک کرد. خیلی خسته شد. بعد به اتفاق هم
رفتیم، طرف غسالخانه. پشت در غسالخانه نرسیده، دیدیم تعدادی
شهید آنجا خوابانده اند. زینب گفت: اینا رو از بیمارستان آوردن.
من حواسم به لیلا بود. از همان لحظه که چشمش به جنازه ها افتاد،
چشم هایش گرد شده بودند، با بهت و نگرانی آنها را نگاه می کرد.
انگار تازه فهمیده بود که چه اتفاقی افتاده. با اینکه این همه سؤال
پیچم کرده بود ولی تا به چشم خودش ندید، باورش نشد من چه
میگویم. تازه عمق فاجعه را می فهمید. بدون اینکه لب باز کند و
عکس العملی نشان بدهد به آنها خیره مانده بود. گاه به من نگاه
میکرد. انگار با نگاهش میگفت؛ این چیزی که من می بینم، چیزی
نیست که تو می گفتی
برای اینکه او را از این فضا بیرون بیاورم و مسأله را عادی جلوه
بدهم، گفتم: بیا بریم سر مزار برادر خانم نوری. دیشب برایش از
بیژن و خواهرانش گفته بودم. خانم نوری در مدرسه سالور معلم
لیلا هم بود و لیلا خیلی دوستش داشت
سر خاک پیژن، لیلا فاتحه خواند و گریه کرد. این گریه همان
بغضی بود که جلوی در غسالخانه داشت خفه اش می کرد. باز هم از
خواهر بیژن برایش گفتم. بعد بلند شدیم و به
طرف غسالخانه راه افتادیم. لیلا با تعجب به قبرها که از دیروز تا
به حال پر شده بودند، نگاه میکرد و می گفت: وای زهرا نگاه کن،
اینجا تا دو روز پیش یه تیکه بیابون بود. چطور یک شبه بر شد؟!
لیلا راست میگفت، شهرداری از اول سال ۱۳۵۹ اعلام کرده بود؛
اجازه دفن میت در جنت آباد را نمی دهد و مردم باید مرده هایشان
را به قبرستان جدید در حول و حوش مزار علی ابن الحسین در
جاده شلمچه ببرند. بعد از این اعلام، رفت و آمد مردم به جنت آباد
خیلی کم شده بود. موسی بختور و عباس فرحان اسدی و سید جعفر
موسوی را هم که در درگیری های مرزی به شهادت رسیده بودند،
به خاطر آنکه شهید بودند، در جنت آباد دفن کردند. مثل اینکه
قرار بود فقط اگر مورد شهادت پیش بیاید، مجوز دفن بدهند، حالا
در عرض یکی، دو روز تعداد زیادی شهید شده بودند و آن
محدوده پر از قبر شده بود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef