eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *بهبودی نسبی* روزها و ماه ها میگذشت و محمدحسین از زخم حنجره، جراحت پا و مصدومیت شیمیایی کم‌کم رهایی پیدا کرده بود هر زمان به مرخصی می آمد امکان نداشت به گلزار شهدا سر نزند یک روز به همراه برادرش محمد هادی توی حیاط خلوت خانه پدری زیر درخت توت نشسته و گرم صحبت بودند برادرش گفت محمدحسین دیگر بس است چقدر به جبهه می روی الان نزدیک چهار سال است که داری می‌جنگی فکر نمی کنی که وظیفه‌ات را انجام دادی و حالا باید به زندگیت برسی؟ گفت داداش این را بدان تا زمانی که جنگ هست من در جبهه‌ها می‌مانم و این جنگ تمام نمی‌شود مگر آنکه عده ای که خالصانه توی جبهه جنگیده اند به شهادت برسند هیچ پاداشی جز شهادت نمی تواند پاسخگوی از خودگذشتگی و فداکاری این بچه ها باشد داداش خواهش می‌کنم در این باره دیگر صحبت نکن مرخصی اش تمام شد و دوباره راهی جبهه شد زمستان بود و هوا سرد اما دلگرمی خانه و خانواده در کنار من نبود گاهی اوقات دلم را با خیال پردازی های قشنگ آرام می کردم خدایا می شود به زودی این جنگ پایان یابد و پسرم به خانه برگردد برایش آستین بالا بزنیم و سختی های زندگی را برایش شیرین کنیم اما غافل از این‌که محمدحسین زمینی نبود اصلا به این چیزها فکر نمی‌کرد از دیدگاه او شیرینی و زیبایی دنیا در رسیدن به محبوب حقیقی بود چیزی نگذشت که رویاهای قشنگ من باخبری ناگوار به کابوس تبدیل شد محمدحسین دوباره از ناحیه پا مجروح شد و به کرمان برگشت هرچه این اتفاق‌ها برای او می‌افتاد مهر و محبت او در دل من عمیق تر می‌شد وقتی او را روی تخت بیمارستان دیدم هیچ اثری از ناله و ناراحتی در چهره اش نمایان نبود گفت من به زودی به خانه برمی‌گردم نگاهی به پایش انداختم خبری از بهبودی نبود اما مجبور بودم که باور کنم خوب است و به زودی به خانه می‌آید گفتم مادرجان فکر نمی کنی دیگر بس است آهی کشید و گفت بله دیگه بس است این حرفش بیشتر ته دلم را خالی کرد چند روزی در بیمارستان ماند و بعد بدون اینکه مرخصش کنند به خانه آمد و چیزی نگذشت که با دوستانش به منطقه برگشت در حالی که هنوز سلامتی‌اش را به دست نیاورده بود ماجرای جراحت ها و عروج بی‌صبرانه اش را دوستان و همرزمانش بهتر از من می گویند 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 غرض و مرض همسر شهید تا بعد از شهادتش، هیچ وقت نفهیمدم تو جبهه مسؤولیت مهمی دارد. خیلی از فامیل و در و همسایه هم نفهمیدند. گاهی که صحبت منطقه رفتن او پیش می آمد، بعضی از آشناها می گفتند: «این شوهر تو از جبهه چی می خواد که این قدر می ره؟» یک بار تو همسایه ها صحبت همین حرفها بود. یکی از زنها گفت: «من که می گم آقاي برونسی از زن و بچه اش سیر شده که می ره جبهه و پیش او نا نمی مونه.» کسی تحویلش نگرفت. تا دست و پاي بیشتري بزند، ادامه داد: «آدم اگر رویی و محبتی ببینه، بالاخره ملاحظه ي زن و زندگی رو هم حتماً می کنه دیگه.» حرفش به دلم سنگینی کرد. نمی توانم غرض داشت یا مرض؟! هرچه بود، چیزي نگفتم. سرم را انداختم پایین و با ناراحتی آمدم خانه. همان موقع عبدالحسین هم مرخصی بود. حرف آن زن را به اش گفتم. فهمید خیلی ناراحت شده ام. شاید براي طبیعی جلوه دادن موضوع، خندید و گفت: «می دونی من باید چکار کنم؟» گفتم: «نه» گفت: «باید یک صندلی تو کوچه بگذارم و همسایه ها رو جمع کنم، بعد به شون بگم که بابا! من زن و بچه ام رو دوست دارم، خیلی هم دوست دارم، اما جبهه واجبتره.» خنده از لبش رفت. تو چشمهام نگاه کرد و پی حرفش را گرفت: «اون خانمی که این حرف رو به تو زده، لابد نمی دونه زن و بچه ي من این جا در امن و امان هستن، ولی تو مرز خیلی ها هستن که خونه و همه چیزشون از بین رفته و اصلاً امنیت ندارن.» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 اصلا نا نداشتم خودم را بشورم. لباس هایم را زیر دوش لگدمال کردم و چلاندم. بعد لیلا را صدا زدم تا آنها را پهن کند، لیلا که بی صبرانه پشت در منتظر من بود، لباس ها را گرفت. شنیدم دا به او می گوید: اینا رو روی بند رخت پهن نکن. بیندازشون رو فنس به خودم گفتم: دا وضعیت غسالخانه را ببیند، چه می خواهد بگوید. بعد در حین غسل مس میت، یاد کشته هایی که غسل داده بودیم، افتادم. به نظرم تنها فرقم با آنها این بود که آنها قدرت انجام کار خودشان را نداشتند و من این قدرت را داشتم. وقتی بیرون آمدم خیلی دلم می خواست بروم، بیفتم روی تخت. ولی مجبور بودم کار کنم تا بهانه دست دا ندهم لیلا هم پا به پای من این طرف و آن طرف می آمد و سوال پیچم میکرد. می خواست درباره وضعیت جنت آباد بداند. من هم خسته بودم و حوصله حرف زدن نداشتم. شام را آوردیم و سفره پهن کردیم. بچه ها دور سفره نشسته بودند. شیطنت میکردند و غذا می خوردند، به آنها نگاه می کردم. دستم به غذا نمی رفت. شکمم قار و قور می کرد. ولی اصلا اشتها نداشتم، حتی دیدن گوشت های غذا، حالم را بد میکرد. دا هی میگفت: چرا هیچی نمیخوری؟ از صبح سر پا بودی می خواستم بگویم: نمیدونی تو دلم چه غوغایی برپاست. ولی به گفتن اینکه اشتها ندارم اکتفا کردم. یک تکه نان برداشتم و رفتم توی حیاط, به زور نان را سق زدم تا ضعف معده ام از بین برود. چند لیوان چای هم سر کشیدم، عطشم برطرف شود و خستگی از تنم برود. بعد رفتم و سفره را جمع کردم و رختخواب ها را آوردم. در همان حال به خودم میگفتم: وقتی قرار است آدم بمیرد، دیگر این چیزها چه ارزشی دارد. خوردن و خوابیدن چه معنایی دارد. خیلی ساده تر از این ها می شود زندگی کرد. وقتی با لیلا ظرفها را می شستیم، گفت: منم فردا باهات میام. گفتم: نمی شه. اگر تو بیای دا دست تنها می مونه. اون وقت به بابا چغولی میکنه. اونم نمیذاره هیچ کدوممون بریم. بعد برایش جسته گریخته از چیزهایی که دیده و کارهایی که کرده بودم، تعریف کردم. دا می رفت و می آمد و یکی در میان حرفهای مرا می شنید و کدام را نفرین می کرد. می گفت: این دست از سر ما برنمی داره. نمیذاره آسایش داشته باشیم. هر چی بدبختیه زیر سر اینه. اون از عراق، اینم از ایران.. و کارمان که تمام شد، نماز خواندم و رفتم، افتادم روی تخت. خیلی خسته بودم دلم میخواست بخوابم ولی زینب نمی گذاشت. از وقتی پایم را توی خانه گذاشته بودم، می خواست خودش را به من بچسباند. هی میگفتم: برو بگیر بخواب من خسته ام، به خرجش نمی رفت. وقتی آمد توی اتاق و با لحن کودکانه اش گفت: می خوام پیشت بخوابم، دلم نیامد دوباره دست به سرش کنم. گفتم: بیا. او را کنارم گرفتم و به موهایش دست کشیدم. حالا که او را در بغل داشتم و معصومیت و لطافتش را حس می کردم، دیگر نمی خواستم به هیچ چیز جنت آباد فکر کنم، ولی زینب پرسید: کجا بودی؟ گفتم: جنت آباد، گفت: چی کار می کردی؟ ماندم چه بگویم، مکث کردم و گفتم: کار داشتیم. الان هم خیلی خسته ام. بعد برای اینکه ذهنش را منحرف کنم، پرسیدم: شما امروز چی کارها کردین؟ گفت: هیچی. خسته شدم. همه اش توی خونه ایم. دا نمیذاره بریم بیرون. میگه خطرناکه. بابا هم که نیومده. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef