eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *عینک* این بار چهار پنج ماهی درجبهه ماند وقتی برگشت عینکش همراهش نبود محمدعلی برادرش پرسید محمدحسین عینکت کجاست؟ چرا به چشمت نمی زنی؟ مگر دکتر نگفت آن را بر ندار و مرتب هم برای درمان به تهران بیا؟ گفت عینک را گم کردم برادرش گفت مگر می‌شود؟ با کمال تعجب شروع کرد به تعریف کردن یکی از شب‌هایی که برای شناسایی روی ارتفاعات رفته بودم با دو نفر از گشتی های عراقی برخورد کردم تا آمدم به خودم بجنبم بالای سرم رسیده بودند من هم مجبور شدم که درگیر شوم اول یکی از آنها را زدم و به پایین پرت کردم اما دیگری سماجت کرد و با مشت و لگد به جان هم افتادیم در همین حین ضربه‌ای به سرم خورد و بی حس روی زمین افتادم آن عراقی هم از فرصت استفاده کرد و پاهایم را گرفت و به طرف پرتگاه کشاند دیگر رمقی برایم نمانده بود که از خودم دفاع کنم آن ضربه کاملاً گیجم کرده بود کار را تمام شده می‌دیدم با دستانم سعی می کردم جایی را بگیرم و نگذارم او مرا روی زمین بکشد اما فایده ای نداشت تقریباً به لبه پرتگاه رسیده بودم عراقی که اصلاً متوجه پشت سرش نبود پایش به سنگ گرفت و تعادلش را از دست داد پایم را رها کرد تا خودش را نجات بدهد اما قبل از اینکه بتواند کاری بکند به پشت روی زمین افتاد و از لبه پرتگاه به پایین دره پرت شد من هم بیهوش روی زمین افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم وقتی به هوش آمدم دو سه ساعتی گذشته بود و تا حدودی نیرویم را به دست آورده بودم بلند شدم و به سختی خودم را به نیروهای خودی رساندم وقتی حالم بهتر شد تازه متوجه شدم از عینکم خبری نیست و در همان حین درگیری آن را از دست دادم به نظرم گاهی اوقات محمدحسین از شهادت و خطر صحبت می‌کرد و می‌خواست برای ما شنیدن این حرف ها طبیعی شود و واقعاً هم چنین شده بود من سالها بود خودم را برای شنیدن خبر شهادت او آماده کرده بودم اما در همه این سال‌ها به این فکر بودم که فراقش را چگونه تحمل کنم؟ او حتی محل خاکسپاری پیکر پاکش را به برادرش نشان داده بود اما باورش برای من سخت بود یکی از روزهایی که محمدحسین به مرخصی آمد قرار شد که برای درمان چشمانش به تهران برود چون حال عمومی اش خوب نبود و چشمانش درد داشت تصمیم چنین شد که برادرش محمد علی او را با ماشین به تهران ببرد وقتی برگشتند محمدعلی به من گفت مادر خیلی به حال محمدحسین غبطه می‌خورم گفتم چرا چی شده؟ گفت در طول مسیر که می‌رفتیم حال محمدحسین بدتر شد چشمانش به شدت درد گرفته بود و اذیتش می‌کرد او همیشه با صحبت‌های شیرینش برای من راه را کوتاه و سختی‌های سفر را آسان می کرد اما آنروز ساکت و آرام نشسته بود و چیزی نمی گفت فهمیدم که خیلی درد دارد پیشنهاد دادم کمی استراحت کنیم او هم قبول کرد یک مسکن خورد و روی صندلی عقب ماشین خوابید من پتویی رویش کشیدم و گفتم راحت بخواب و دوباره به رانندگی ادامه دادم به شهر نایین رسیدیم برای نماز و شام توقف کردیم بعد از شام دیدم هر دو نفر خسته هستیم گفتم محمدحسین بهتر است شب را همین جا داخل ماشین بخوابیم و صبح دوباره به راهمان ادامه دهیم قبول کرد در کوچه کنار مسجد جامع نایین ماشین را پارک کردیم و هر دو داخل آن خوابیدیم رانندگی خسته ام کرده بود وضعیت محمدحسین هم آنقدر ناراحتم کرده بود که یک لحظه نمی توانستم فکر او را از ذهنم خارج کنم و این خستگیم را دو چندان کرده بود به همین دلیل تا چشمانم را روی هم گذاشتم خوابم برد نیمه‌های شب یک مرتبه از خواب بیدار شدم خواستم ببینم در چه وضعیتی است حالش خوب است یا نه؟ نگاه کردم داخل ماشین نبود ترسیدم با خودم فکر کردم حتماً حالش بدتر شده است و نخواسته مرا بیدار کند چون همیشه سعی داشت مزاحم کسی نباشد با عجله از ماشین پیاده شدم نگاهی به اطراف انداختم اثری از او نبود نمی دانستم چه کار کنم خودم را به خیابان اصلی رساندم دو طرف را نگاه کردم اما نبود داخل کوچه کنار ماشین هیچ جا نبود یک دفعه متوجه مسجد شدم جلو رفتم در مسجد باز بود آهسته داخل شدم در حالی که با نگاهم مرتب اطراف را جستجو می کردم آهسته آهسته جلوتر می‌رفتم یک مرتبه سایه یک نفر در گوشه شبستان مسجد توجهم را جلب کرد یک نفر در حال راز و نیاز در گوشه دنجی از مسجد بود جلوتر رفتم محمد حسین در حالت قنوت بود با خودم فکر کردم بهتر است مزاحمش نشوم اما نمی‌توانستم دل بکنم و بروم آرام گوشه ای رفتم و به تماشایش نشستم حالت عجیبی داشت گریه می‌کرد اشک می ریخت دعا می‌خواند و بدنش به شدت می‌لرزید برای لحظاتی خودم را فراموش کرده بودم چنان غرق در حالت عارفانه او شده بودم که اصلا نمی فهمیدم کجا هستم و در اطرافم چه می گذرد؟ ⤵️⤵️
🪴 🪴 🌿﷽🌿 بعد از عملیات همسر شهید پدرش سکته کرده بود. رفتیم روستا و آوردیمش مشهد. پیش چند تا دکتر بردیم. حرف همه شان یکی بود. بعد از معاینه می گفتند: «این دیگه خوب شدنی نیست.» غیر مستقیم هم اشاره می کردند که روزهاي آخر زندگی اش است. همان وقتها، یک روز عبدالحسین از جبهه زنگ زد. جریان مریضی پدرش را به اش گفتم. گفت: «براش دعا می کنم.» به اعتراض گفتم: «یعنی چی؟ شما باید بیاین مشهد.» گفت: «من براي چی بیام؟ شماها خودتون ببریدش دکتر.» «یعنی می شه که ما تا حالا دکتر نبرده باشیمش؟ چیزي نگفت. انگار حدس زد باید خبرهایی باشد. به ناراحتی ادامه دادم: «دکترها گفتن خوب نمی شه، الانم حالش خیلی خرابه، تا حتی...» می خواستم بگویم امکان مردنش هست، صدام لرزید و نتوانستم. چند لحظه اي ساکت ماند. بعدش غمگین و گرفته گفت: «این جا شرایط طوري هست که نمی تونم بیام عقب، حتماً باید بمونم، حتی اگر بابا فوت کنه!» با پرخاش گفتم: «این چه حرفیه شما می زنی؟» «ملاحظه ي جبهه و جنگ از هر چیز دیگه اي واجبتره.» «پس اگه خداي نکرده بابات طوري شد، چکار کنیم؟!» آهسته و به اندازه گفت: «ببرین دفنش کنید.»... چند روز بعد همین طور شد، پدرش مرحوم شد، ولی ما جنازه را دفن نکردیم. برادرها و خواهرها، و تمام قوم و خویشش منتظر ماندند تا او بیاید. عملیات میمک " 1 ". تازه شروع شده بود. به هر زحمتی که بود، با چند تا واسطه پیدایش کردم و بالاخره تلفنی باهاش حرف زدم. گفتم: «بابات به رحمت خدا رفت.» آهسته از پشت تلفن گفت: «اناالله و اناالیه راجعون.» گفتم: «ما هنوز جنازه رو دفن نکردیم.» «براي چی؟» «این جا همه منتظرن شما بیاین، بعد دفنش کنن.» گفت: «اون دفعه که زنگ زدي، هنوز عملیات شروع نشده بود، حالا که شروع شده، دیگه اصلاً نمی تونم بیام.» «مگه می شه؟! بیست و چهار ساعت بیا و زود هم برگرد.» گفت: «الان تو جبهه بیشتر به من احتیاج هست تا اون جا، خودتون پاورقی -1 بعدها وقتی از شرایط سخت و استثنایی عملیات میمک می شنیدم، فهمیدم او تا چه حد از خودفداکاري و ایثار نشان داده است! ببرین جنازه رو دفن کنید.» " 1 ". چهلم خدا بیامرز پدرش، آمد. هم تو مشهد تعزیه گرفتیم، هم روستا. تو مسجد روستا، خودش رفت پاي منبر و گفت: «الان اهل آبادي همه شون این جا جمع شدن.» بعضی ها هم که صحبت می کردند ساکت شدند.پیش خودم گفتم:«چی می خواد بگه؟» صدایی صاف کرد وبلند گفت: «هر کی از باباي خدا بیامرز من، هر ناراحتی که داره، یا قرض و طلبی داره، همین جا بیاد به خودم بگه تا مسأله رو حل کنیم.»... پاورقی -1 بعد از شهادتش، آقاي مجید اخوان می گفتند: همان جا که شما تلفنی صحبت می کردید، ما کنار حاج آقا بودیم و از دستش خیلی هم ناراحت شدیم. وقتی فهمیدیم تصمیمش براي نیامدن به مشهد قطعی شده، یکی از بچه ها گفت: حاج آقا مگر می شود که شما تو تشییع جنازه نباشی؟!خدا رحمتش کند، در جواب: گفت: حضور من آلان این جا لازم است، من هم پدر این بسیجی ها هستم، چه فرقی می کند تا آخر عملیات هم ماند. تمام اهداف را که گرفتیم و تمام مواضع که تثبیت شد، آمد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 بدنم به لرزه افتاد. گفتم: بخشید. اشتباه کردم. بعد از فامیل هایشان پرسیدم: این شهید، کدوم پسر خانواده نوریه؟ گفتند: بیژنه. آخرین پسرشان. اسم بیژن را نوشتند. وقتی میخواستند پیکرش را توی قبر بگذارند، مادر و خواهرهایش نمی گذاشتند و از او دل نمیکندند. وقتی بیژن را توی قبر گذاشتند و روی صورتش را باز کردند، خواهر کوچک بیژن که به نظر تفاوت سنی چندانی با او نداشت، فریاد میکشید و می گفت: منو جای بیژن بذارید. می خواست خودش را توی قبر بیندازد. اولین بار بود که گودی قبر را می دیدم. به نظرم خیلی تنگ و تاریک آمد، مردها از دست خواهرهای بیژن کلافه شده بودند. به صورت قشنگ و ملیح خواهر شهید که آنقدر بی تاب بود نگاه کردم. دلم برایش میسوخت. سعی کردم او را که هم سن و سال خودم بود، آرام کنم. ولی او جیغ می کشید و از حال میرفت، چادرش می افتاد. وضعیت ناراحت کننده ایی بود. هرچه به او می گفتم: خدا راضی نیست. این جوری نکن، شهیدتون هم ناراحت میشه. از خدا کمک بخواه بهت صبر بده. گوش نمیکرد. یعنی اصلا متوجه نبود. بعد از پوشاندن قبر باز سر مزار نشستند و عزاداری کردند. مردها و زنهای فامیل هم دورشان را گرفته بودند. زینب و مریم خانم از دفن شهید گمنام که برگشتند، سر مزار بیژن فاتحه دادند و به خانواده نوری تسلیت گفتند. بعد زینب خانم که دید من با خواهر بیژن کلنجار میروم، آرام در گوشم گفت: تو نمیخوای بری خونه؟ شاید اینا تا نصفه شب بخوان بمونن. تو هم میخوای بمونی؟ گفتم: اینا آشنا هستند. من میخوام این دختر رو راضی کنم بلند بشه شما برید منم میرم. زینب گفت: پس ما میریم به خواهر بیژن که خطاب به برادر شهیدش میگفت؛ من پیشت میمونم. من از اینجا نمیرم، من می خوام نماز وحشت برات بخونم، گفتم: غسال ها خودشون نماز میخونن. قبول نمی کرد. دست آخر خانواده نوری با اصرار فامیل و آشنا از قبر کنده شدند. من هم دخترشان را بلند کردم و با آنها تا جلوی در رفتم. سوار ماشین شان که شدند، من برگشتم توی جنت آباد، دیگر غروب شده بود و اذان می دادند. رفتم جلوی در اتاقی که دیوار به دیوار اتاق زینب و غساله های زن بود و به مردهای غال اختصاص داشت. چون به خواهر بیژن گفته بودم غسال ها نماز وحشت می خوانند، می خواستم مطمئن شوم اشتباه نکردم. به پیر مرد غسال که از صبح چندین بار او را دیده بودم، خسته نباشید گفتم و سؤالم را پرسیدم. در جوابم گفت: ما که نمیرسیم برای تک تک شهدا نماز وحشت بخونیم. ولی تا اونجایی که بتونیم خصوصا اونایی که بهمون سفارش شده و گردن مون هست، براشون نماز میخونیم. تازه شهید که سوال و جواب نداره، نماز وحشت می خواد چی کار؟ تشکر کردم، آمدم بیایم که چشمم به علیرضا، شوهر آن زن سیاهپوست افتاد. تعجب کردم. از صبح تا آن موقع آنجا بود. دلم به حالش سوخت. انگار هوش و حواسش را از دست داده بود. همین طور که راه می رفت، می افتاد روی خاک ها، بلند می شد و توی سردرگمی خودش بین قبرها راه می رفت. دیگر سر و صدایی نمی کرد و حالت بهت زده ایی داشت. وقت زیادی نداشتم. برای خداحافظی جلوی در اتاق زینب و مریم خانم رفتم. داشتند، لباس کارشان را عوض میکردند و با هم حرف می زدند. صدایشان را می شنیدم. مریم خانم می گفت: امروز نتوانستم به سیگار باب دلم بکشم. از حرفش خنده ام گرفت. چون بین کار هر وقت زمانی دست می داد، مینشست به سیگار کشیدن، زینب خانم هم در جوابش گفت: منم سرم درد میکنه. فکر میکنم چون چایی نخوردیم مال اونه. بعد درباره کار آن روز و خسته شدن شان حرف زدند. هر دوتایشان می گفتند: دیگر توان ایستادن ندارند. حق داشتند. بیشتر فشار کار روی این دو تا بود. آن غساله پیر، زود از نفس می افتاد. آخر با آن هیکل چاقش نمی توانست سر پا بایستد. راه به راه دست از کار میکشید. می رفت گوشه دیوار می نشست و قلیان میکشید. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef