#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهلششم🪴
🌿﷽🌿
ابن ملجم رو به على(ع) مى كند و مى گويد: اى على! بدان كه من اين شمشير را هزار سكّه طلا خريدم و هزار سكّه طلا هم دادم تا آن را زهرآلود كردند، من بارها و بارها از خدا خواستم كه با اين شمشير، بدترين انسانِ روى زمين، كشته شود!
بى حيايى تا كجا؟ اى ابن ملجم! عشق قُطام با تو چه كرد؟ تو چقدر عوض شدى!
امروز على(ع) را بدترين مردم روزگار مى خوانى؟ آيا يادت هست در همين مسجد ايستادى و در مدح على(ع) سخن گفتى؟
روزى كه از يمن آمده بودى چگونه سخن مى گفتى؟ آيا به ياد دارى؟
از جاى خود بلند شدى و رو به على(ع) كردى و گفتى: "سلام بر شما ! امام عادل ! سلام بر شما كه همچون مهتاب در دل تاريكى ها مى درخشيد و خدا شما را بر همه بندگانش برترى داده است...".
اكنون تو على(ع) را بدترين خلق خدا مى دانى؟ واى بر تو!
* * *
على(ع) نگاهى به ابن ملجم مى كند و تبسّمى مى كند و مى گويد: "به زودى خدا دعاى تو را مستجاب مى كند".
من تعجّب مى كنم. معناى اين سخن على(ع) چيست؟ ابن ملجم دعا كرده است كه با اين شمشير بدترين خلق خدا كشته شود و اكنون على(ع) مى گويد اين دعا مستجاب مى شود! چگونه چنين چيزى ممكن است؟
اكنون على(ع) رو به حسن(ع) مى كند و مى گويد: "فرزندم! اگر من زنده ماندم او را خواهم بخشيد، اگر از دنيا رفتم ديگر اختيار با خودت است، مى توانى او را عفو كنى و مى توانى او را قصاص كنى. اگر خواستى او را قصاص كنى او را با شمشير خودش قصاص كن، فرزندم! بايد دقّت كنى كه بيش از يك ضربه شمشير به او زده نشود، مبادا غير از ابن ملجم كسى كشته شود".
اكنون رو به فرزندانت مى كنى و از آنها مى خواهى كه تو را به خانه ات ببرند. همه كمك مى كنند و تو را به خانه مى برند. تو در خانه خودت اتاقى دارى كه آنجا مخصوص نماز و عبادت توست. تو به آنها مى گويى كه تو را به آنجا ببرند.
* * *
على(ع) را به محل عبادتش آورده اند، جمعى از ياران باوفاى على(ع) هم اينجا هستند. فرزندان گرد او را گرفته اند، حسين(ع)گريه زيادى نموده است، او در حالى كه اشك مى ريزد چنين مى گويد:
ــ پدر جان! بر من سخت است كه تو را اين چنين ببينم.
ــ اى حسين! نزديك من بيا.
حسين(ع) نزديك مى شود، على(ع) دست خود را بالا مى آورد، اشك چشمان حسين(ع) را پاك مى كند و بعد دست خود را روى قلب حسين(ع) مى گذارد و سخنى مى گويد كه مايه آرامش او مى شود.
اكنون نامحرم ها از خانه بيرون مى روند، بعد از لحظه اى صداى شيون به گوش مى رسد، زينب و اُم كُلثوم(ع) براى ديدن پدر آمده اند، قيامتى برپا مى شود، دختران على(ع) چگونه مى توانند پدر را در اين حالت ببينند؟
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتچهلششم🪴
🌿﷽🌿
فانوس
سید کاظم حسینی
قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود.تو منطقه ي دشت عباس، سایت چهار، چادرها را زدیم و تیپ مستقر شد.
آن موقع عبدالحسین، فرمانده ي گردان ما بود. با او وچند تا دیگر از بچه ها تو چادر فرماندهی نشسته بودیم.
یکدفعه پارچه ي جلوي چادر کنار رفت و مسؤول تدارکات تیپ آمد تو. یک چراغ توري تر و تمیز دستش بود. سلام
کرد و گفت:«به هر چادر فرماندهی، یکی از این چراغ توري ها دادیم " 1 "،. این هم سهم شماست.»
یکی از بچه ها رفت جلو. تشکر کرد و چراغ را گرفت. او خداحافظی کرد و از چادر زد بیرون.آقاي تُنی، مسؤول
تدارکات گردان، سریع بلند شد. گفت: «از این بهتر نمی شد.»
چراغ را گرفت. رفت وسط چادر. به خلاف سن بالا و محاسن
پاورقی
-1 دلیل این که به چادر فرماندهی گردان چراغ توري می دادند، این بود که اگر بخواهند کالکی بکشند، نقشه اي
بخوانند، یا جلسه ي بگذارند؛ از لحاظ نور مشکلی نداشته باشند
سفیدش، فرز کار می کرد. با زحمت زیاد، یک آویز براي سقف درست کرد. حاجی گوشه ي چادر نشسته بود. داشت
چفیه اش را بین دوتا دستش می چرخاند و همین طور میخ آقاي تنی بود.
پیرمرد، تور چراغ را باد کرد.جعبه ي کبریت را از جیبش بیرون آورد و چراغ را روشنش کرد. خواست آویزانش کند
که عبدالحسین به حرف آمد.
«نبند حاجی.»
آقاي تنی برگشت رو به او. با تعجب پرسید: «براي چی؟!»
عبدالحسین به کنارش اشاره کرد و گفت: «بگذارش این جا.»
حاجی تنی زود رفت رو کرسی قضاوت. گفت: «تا اون جا که نورش می رسه حاج آقا، حتماً که نباید کنار دستتون
باشه.»
حاجی لبخند زد و گفت: «نه، بیار کارش دارم.»
چراغ را گذاشت کنار حاجی.او هم خاموشش نکرد. همه مانده بودیم که می خواهد چکار کند.
صداي اذان مغرب بلند شد. چراغ را همان طور روشن برداشت و از چادر رفت بیرون، ما هم دنبالش. یکی، دو نفر
پرسیدند: «می خواي چکار کنی حاج آقا؟»
گفت: «بیاین تا ببینین.»
رفتیم تو چادري که براي نماز خانه ي گردان زده بودند. به آقاي تنی گفت: «حالا فانوس این جا رو باز کن و جاش
این چراغ توري رو ببند.»
تازه فهمیدیم چی به چی است. تنی سریع کار را ردیف کرد. حالا نماز خانه مثل روز، روشن شده بود.
حاجی، مسؤول چادر را صدا زد. صورتش را بوسید و گفت: «این چراغ مال بیت الماله، خیلی باید مواظبش باشی،
یکوقت کسی بهش
دست نزنه که تورش می ریزه.»
ظرافتها و طرز کار چراغ را قشنگ، مو به مو براش توضیح داد.بعد هم رو کرد به ما و گفت: این چراغ دیگه مال نماز
خونه شد.»
بعد از نماز، فانوس را برداشتیم و بردیم چادر فرماندهی. حالا به جاي چراغ توري فانوس داشتیم، مثل بقیه ي
چادرهاي گردان.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهلششم🪴
🌿﷽🌿
از خیابان اردیبهشت خیلی طول نکشید که به جنت آباد رسیدم.
محشری برپا بود. جمعیت موج می زد، از هر طرف ناله و شیونی
به آسمان بلند بود. هیچ وقت جنت آباد را این طور ندیده بودم. راه
به راه جنازه ها را خوابانده و روی ملحفه های سفیدی که رویشان
کشیده بودند، یخ گذاشته بودند. خون با آبی که از ذوب یخها راه
افتاده بود، مخلوط شده، خونابه از زیر جنازه ها روان بود. بالای
سر هر شهیدی عده ای جمع شده، مرثیه خوانی می کردند و به سر
و روی خودشان می زدند. بی تابی بعضی ها دل آدم را می
لرزاند. خصوصا زنها جگرسوزتر عزاداری می کردند. بعضی
هایشان آنقدر صورت خراشیده بودند که از
جای آن خون جاری شده بود. تعدادی هم به موهایشان چنگ زده
بودند و دست هایشان پر از مو بود. چند نفری هم غش کرده
بودند. بقیه برای آنکه آنها را به هوش بیاورند آب در دهانشان می ریختند و شانه هایشان را ماساژ می
دادند، حتی مردها هم در مقابل این همه مصیبت از پا در آمده
بودند، سر به دیوار می کوبیدند یا خودشان روی جنازه ها می
انداختند. عده ایی هم گل به سر و شانه هایشان مالیده بودند. بیشتر
زنهای عزادار عرب مثل ایام محرم و شب های عاشورا دایره وار
ایستاده بودند. یکی از آنها مرثیه می خواند و بقیه جواب می دادند
و به سر و سینه شان می زدند. همین طور که بین جمعیت راه می
رفتم و شاهد این صحنه ها بودم، اشک می ریختم و صدای مرثیه
خوانی عرب ها را می شنیدم
زن روضه خوان می گفت: وهوا گولن وه.
زنها جواب می دادند: و هوا و هوا
روضه خوان میگفت: وهوا على الراحو شهیدیه وهوا۔
اسم شهیدشان را که میگفت، همه جیغ می کشیدند. بعد بلافاصله با
ریتم تندی به گونه هایشان می زدند و دم می گرفتند: حا، حا... و
در این بین بعضی ها هم طاقت نمی آوردند و بیهوش می شدند.صحنه های عجیبی بود. با اینکه در جریان انقلاب یا غائله خلق
عرب و یا بمب گذاری منافقین، بارها تشییع شهدا را دیده بودم اما
این بار تعداد شهدا خیلی زیاد بود، شهیدانی که مظلومانه در خواب
به خاک و خون کشیده شده بودند. از آن طرف هم آفتاب بی امان
می تایید. بوی خاک و خون و باروت در فضا پخش شده بود. دیدن
این چیزها حالم را خیلی بد کرده بود. طوری که احساس میکردم
دیگر نمی توانم روی پاهایم بایستم. انگار تمام نیروی بدنم را یکجا
از دست داده بودم. چشمانم سیاهی میرفت و سرگیجه داشتم. به زحمت خودم را به طرف ستونی که روبه رویم قرار داشت کشیدم
و به آن تکیه دادم. زانوهایم سست شدند و ناچار روی زمین
نشستم. صحنه هایی را که میدیدم درست مثل تعریف هایی بود که
از واقعه کربلا شنیده بودم. در حالی که نشسته بودم، به خودم گفتم:
پس چی شد، چرا این قدر ضعیفی؟ با این نهیب درونی سعی کردم
به خودم مسلط شوم، بلند شدم و به طرف غسالخانه زنها رفتم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef