eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
6.2هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 💗 🌼 خیلی تعجب کرده بود ... ولی ساکت گوش می کرد ... منم ادامه دادم ... بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ... تو می خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی ... من می خوام غرورم برگرده ... . اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین ... ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید ... برام مهم نبود ... . تمام شرط هات هم قبول ... لباس پوشیده می پوشم ... شراب و هیچ چیز الکل داری نمی خورم ... با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم ... فقط یه شرط دارم ... بعد از تموم شدن درست، این منم که باهات بهم میزنم ... تو هم که قصد موندن نداری ... بهم که زدم برو ... . سرش پایین بود ... نمی دونم چه مدت سکوت کرد ... همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد ... تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید ... من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم ... . برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت ... اما فایده ای نداشت ... ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود ... چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت ... . خیلی جدی بهش گفتم: اصلا ایده خوبی نیست ... آبروی من رو بردی ... فقط این طوری درست میشه ... بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت. منم ولش کردم ... یه معامله است ... هر دو توش سود می کنیم ... . اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم ... فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه ... 🎁 🎁🎁 🎁🎁🎁 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
﷽ رسیدیم سر کوچه ای که آن هم از خرابی ها در امان نمانده بود حسین ماشین را نگه داشت و به ساختمانی سه طبقه در همان کوچه اشاره کرد و گفت خوب رسیدیم اینجا محل اسکان شماست بهتره سریع بریم وسایلو توی خونه جا گیر کنیم که من حدود نیم ساعت دیگه یک جلسه مهمی دارم و باید برم البته سعی می کنم بعدش زود برگردم پیش شما انشاالله وقتی رسیدیم جلوی در خانه حسین زنگ زد سرایدار ساختمان که نگاه چندان مهربانانه‌ای به ما نداشت در را باز کرد ابوحاتم چند کلمه‌ای با او صحبت کرد که انگار داشت ما را به او معرفی می‌کرد حرفهای ابوحاتم که تمام شد سرایدار نگاهی به ما انداخت که بغض و کینه‌ای پنهانی نسبت به ما در آن آشکار بود و می‌شد عمق آن را در ابروهای درهم رفته و گره زمخت چهره‌اش خواند آنقدر این نفرت آشکار و ناگهانی بود که سوال بزرگی در ذهنم ایجاد کرد علت این همه تنفر در دیدار اول چی می‌تونه باشه؟ چمدان ها و چند کارتون مواد غذایی مثل برنج و خواربار را از پشت ماشین بازحمت تا طبقه سوم ساختمان بالا بردیم آمدم بپرسم که این آقا چرا اینقدر اخم کرده بود که حسین گفت حاج خانم با این همه وسایل اومدید پیک‌نیک؟ راستش قبل از آمدن خودم هم باور نمی‌کردم که در شرایطی اینقدر بحرانی پا به دمشق بگذاریم تصورم این بود که لااقل پایتخت سوریه باید کمی در امان مانده باشد حسین همانطور که وسایل را برمی‌داشت به ابوحاتم گفت بگو اینجا کجاست؟ جوان نگاهی همراه با اکراه به حسین انداخت تا بلکه معافش کند اما با اشاره حسین که اصرار می کرد تا بگوید مجبور شد صحبت کند اسم این منطقه کَفَرسوسِه است یک منطقه پولدار نشین که با شیعه‌ها میانه خوبی ندارند علی‌الخصوص با ایرانی‌ها من که حسین را بعد از سال‌ها زندگی خوب می‌شناختم فهمیدم او می‌خواست ما را متوجه کند که محل اسکان امان چندان هم امن نیست و باید مواظب باشیم اما نمی خواست این مسئله را در همین لحظات اول دیدار ما خودش بگوید به همین خاطر شرایط را طوری تنظیم کرد تا ما آن توضیحات ضروری را از زبان ابوحاتم بشنویم خودش رفت کنج حیاط و با کسی تماس گرفت و بعد سرگرم مرتب کردن وسایل خانه شد در این فاصله ابوحاتم اطلاعات بیشتری از کفر سوسه در اختیارمان گذاشت از اینجا تا سفارت ایران چندان راه نیست اما همه جا ناامنه حتی خود سفارت چند روز پیش مسلحین تا پشت دیوار کاخ ریاست جمهوری هم آمدند ابوحاتم هم مثل حسین از واژه مسلحین استفاده کرد با وجود اینکه سر پدرش را همین ها بریده بودند خواستم بپرسم چرا میگی مسلحین؟ مگه کسی که سر می‌بره تکفیری و وهابی نیست؟ این سوالی بود که می‌توانستم در فرصتی مناسب از حسین بپرسم برای من وضعیت حرم حضرت زینب سلام الله علیها از هر سوالی مهمتر بود با لحنی که بوی نگرانی داشت پرسیدم حرم خانم چطور؟ امنه؟ ابوحاتم اما آه سردی کشید سرش را پایین انداخت وحرفی نزد برای لحظه ای فکر های مختلفی از ذهنم گذشت اشک تا پشت پرده چشمم آمد اما در همان حال بارقه‌ای دلم را روشن کرد خوشحال شدم که در این اوضاع و احوال غربت خانم حسین را که برای دفاع از حرم آمده تنها نگذاشته‌ام ابوحاتم که به گمان من نمی خواست دیگر سوالاتم در مورد حرم و اوضاع و احوال آن ادامه پیدا کند دست بر قضا برای عوض کردن زمینه بحث موضوعی را مطرح کرد که قبلاً برایم سوال شده بود اما روی پرسیدنش را نداشتم او گفت در مسیر آمدن به فرودگاه از حاج آقا پرسیدم چرا زن و بچتون رو توی این اوضاع بحرانی به دمشق میارین؟ حاج آقا جواب جالبی به من دادند گفتند اتفاقاً همین موضوع را آقای بشار اسد دیروز ازشون پرسیده و ایشون گفتن من پیرو مکتب حسین بن علی‌ام سید الشهدا همه هستیشون رو از زن و فرزند و برادر و خواهر تا دختر سه ساله به کربلا بردند تا همه بدونن که ایشون از هیچ چیزی برای نجات مردم دریغ ندارند وقتی صحبت‌های ابوحاتم تمام شد با خودم فکر کردم بعد از ۳۶ سال زندگی مشترک با حسین چقدر کم می شناسمش او عجب روح بزرگی دارد برایم تحسین‌برانگیز بود آنقدر که احساس کردم خیلی از هم سفر ٣۶ساله‌ام جامانده ام با خودم فکر کردم البته حسینی که من طی سال‌های سال زندگی می شناختم مومن بود، معتقد بود، پاکباز هم بود اما این خصوصیات در مسیر انقلاب و دفاع مقدس خودمان بروز و ظهور پیدا می‌کرد حالا چه عاملی یا چه اتفاقی او را به این حد از جانبازی رسانده که حاضر است برای این مردم هرچه دارد و ندارد را در طبق اخلاص بگذارد احساس کردم این هم از اثرات همین چهار ماه مجاورت و مجاهدت در راه حضرت زینب است با خودم گفتم که من هم باید از این فرصت نهایت استفاده رابکنم تا همسفر واقعی حسین باشم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷
🪴 🪴 🌿﷽🌿 او ابتدا سجده کرد و سپس وارد اتاق شد بعد از دلجویی از من نوزادم را بغل کرد و چندین بار شکر خدا را بر زبان جاری نمود فقط دیدم زیر لب زمزمه می کند محمد علی، محمد شریف، محمدمهدی، محمدرضا، و این هم محمدحسین متوجه شدم دنبال نامی می‌گردد که با محمد شروع شود زیرا او با خدای خود عهد کرده بود که هر پسری به او عطا کند اسمش را محمد بگذارد و واقعاً هم وقتی نام محمدحسین بر زبانش جاری شد ناخودآگاه مظلومیت و محبوبیت حسین بن علی علیه السلام در ذهنم نقش بست نامش را محمدحسین گذاشتیم و از این که خداوند در اوج بارش رحمت خود و در شب نزول قرآن این فرزند را به ما عطا کرد دل مان روشن شد او نوزادی خوش‌سیما و جذاب بود کمتر کسی بود که با دیدنش به وجد نیاید اما آن نور هنوز هم ذهن مرا درگیر کرده بود محمد حسین در گهواره بود و صدای تلاوت قرآن و دعای کمیل پدر لالایی‌اش پنج شش‌ ماه داشت که مراسم سوگواری سالار شهیدان حسین بن علی علیه السلام شروع شد در روضه‌ها وقتی که روضه علی اصغر می‌خواندند مرتب محمدحسین در آغوشم بود اشک می ریختم و اوج دلدادگی به ساحت مقدس سالار شهیدان و محبت به اهل بیت را چاشنی شیری می‌کردم که او از آن تغذیه می نمود حدود ۲۲ ماه از تولدش می‌گذشت که باز آثار بارداری در من پیدا شد و چون با تولد محمدحسین به آرامش رسیده بودم نسبت به این اتفاق عکس العمل خاصی نشان ندادم زیرا او کودکی زیبا، جذاب و آرام بود آن جمله همسرم تا ۱۲ تا هنوز راه داری در ذهنم بود اگر چه می‌دانستم او به شوخی گفت اما به استناد اینکه نیمی از هر شوخی جدی است به حکمت خدا تن دادم آن زمان اعتقاد به پیشگیری از بارداری بین مردم رایج نبود من هم راضی بودم به رضای حق آن روز نزدیک آمدن همسرم سماور را روشن کردم تا چای دم کنم در ذهنم مرور می‌کردم که چگونه این خبر را به او بدهم بسیار منتظر دیدن عکس العملش بودم چیزی نگذشت که از راه رسید خانه ما بزرگ بود و بچه ها معمولاً در اتاق‌ها یا زیرزمین مطالعه می کردند و در حیاط خانه که برای آن‌ها تفریحگاه و تفرجگاه بود بازی می‌کردند او طبق معمول کنار سماور نشست و منتظر چای شد چای را که برایش ریختم گفتم آقا غلامحسین یک خبر بهت بدم؟ با لحنی مهربان گفت بفرما خانم انشاء‌الله خیره گفتم یادت می آید روزی که محمدحسین را باردار شدم چقدر اعصابم بهم ریخته بود گفت بله دقیقاً یادم هست گفتم یادت می آید شما به من چه گفتی؟ گفت من زیاد با شما حرف زدم و می‌زنم برو سر اصل مطلب گفتم هیچی یک همراه و حامی برای محمدحسین تو راه دارم همچنان که چای را در نعلبکی ریخته بود و نوش جان می کرد گفت راست می گویی؟ و با گفتن این کلمه شروع کرد به سرفه زدن مبهوت شد گفتم مراقب خودت باش چه خبر است؟ گفت الحمدالله 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef