☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
امام موسی بن جعفر علیه السلام
امام رضا علیه السلام
امام جواد علیه السلام
امام هادی علیه السلام
يَا أَبَا الْحَسَنِ، يَا مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ، أَيُّهَا الْكاظِمُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🌹🦋
يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسىٰ، أَيُّهَا الرِّضا، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🌹🦋
يَا أَبا جَعْفَرٍ يَا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا التَّقِىُّ الْجَوادُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🌹🦋
يَا أَبَا الْحَسَنِ، يَا عَلِىَّ بْنَ مُحَمَّدٍ، أَيُّهَا الْهادِى النَّقِىُّ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
#کتابدا🪴
#قسمتهفتادنهم🪴
🌿﷽🌿
اما بچه ها بی خیال دنیا بازیگوشی
می کردند. روحانی میان سالی با قد و قواره متوسط که عبا روی
دوشش نبود، کنار چند پیرمرد که به نظر از بازاری های بازار
صفا می آمدند، ایستاده بود و به حرفهای آنان گوش می کرد. در
عین حال بدجوری توی فکر فرو رفته بود. مش ممد . متولی
مسجد جامع - دائم از پله های مشرف به اتاقش بالا و پایین می
رفت و چیزهایی که می خواستند می آورد و کار انجام می داد. از
چهره خسته اش می شد فهمید چقدر کار زیاد به او فشار آورده
است
به طرف میزی که کنار در مسجد بود، برگشتم. من هم بین کسانی
که به اعتراض بود. هرچه به مسجد جامع نزدیک تر می شدم،
تردد آدم ها و ماشین ها بیشتر می شد. بیرون مسجد همه جور
آدمی بود؛ از نیروهای انتظامی، ارتشی و تکاور گرفته تا نیروهای
مردمی و بسیجی ها که سوار یکی، دو تا کامیون بودند. نمی
دانستم در مسجد سراغ چه کسی بروم و حرفم را به که بگویم.
جلوی در مسجد، دری که به خیابان فخر رازی باز می شد، یک
عده دور میزی جمع شده بودند
خواسته هاشان را می گفتند، قرار گرفتم. جوان پشت میز سعی می
کرد با رویی خوش جواب مردم را بدهد. کمی که گذشت و سرش
خلوت تر شد. جلوتر رفتم و پرسیدم: ببخشید. اینجا با کی می تونم
صحبت کنم؟
گفت: راجع به چی؟ گفت: راجع به شهدا گفت: نمی دونم برو تو
مسجد. اونجا سراغ بگیر.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتهشتاد🪴
🌿﷽🌿
فصل پنجم
بالاخره یکی جوابت رو میده
عصبانی شدم و گفتم: این چه وضعیه؟ من برم سراغ کی رو
بگیرم؟ بگم با کی کار دارم. برم وسط حیاط وایسم داد بزنم آهای
یکی به داد من برسه؟ از پرخاش و عصبانیت من خنده اش گرفت
و گفت: حالا کارت چیه؟
گفتم: شهدا تو جنت آباد موندن رو زمین. ما دست تنهاییم. آب
نیست. کفن کم می آریم. سگ ها هار شدن به جنازه ها حمله
میکنند.
گفت: حالا شما آرام باشید. یه کمی به خودتون مسلط باشید. من
زنگ میزنم به بچه ها، هماهنگ میکنم به تعداد نیرو بفرستن جنت
آباد. خوبه؟
دیگر چیزی نگفتم، سرکج کردم و برگشتم جنت آباد، زینب تا لب
و لجه آویزان مرا دید، پرسید:ها چی شد؟
گفتم: رفتم گفتم، قول دادن هم نیرو بفرستن برای کمک، هم برای
نگهبانی بیان. گفت: خدا کنه این طور باشه
بعد به من که می خواستم داخل غسالخانه بروم، گفت: بیا مادر
بریم این مادر مرده ها رو دفن کنیم. آب تانکرها تموم شده.
دستمون موند تو حنا
سر برانکاردی که زینب بالا سرش ایستاده بود را گرفتم و به
طرف قبرها راه افتادیم. از جلوی در غسالخانه مردانه که رد شدیم
یکی، دو نفر به کمک مان آمدند و زیر برانکارد را گرفتند. جنت
آباد تقریبا خلوت شده بود. ده، دوازده نفری بیشتر نبودیم. سر
قبرهای خالی که رسیدیم، برانکارد را زمین گذاشتیم. شهید را
برداشتیم تا توی قبر بگذاریم. در کمتر از ثانیه ای صدای شکستن
دیوار صوتی همه مان را وحشتزده کرد. چشم هایمان به دل آسمان
خیره شد، دو تا میگ بودند. تا ما به خودمان بیاییم اولین سری
راکت ها را ریختند
صداها آنقدر مهیب و نزدیک بود که مطمئن شدیم، جنت آباد را
زده اند. زمین و زمان لرزید و گرد و خاک شدیدی بلند شد،
هرکس خودش را به طرفی انداخت. صدای اصابت ترکش های
راکت به اطراف شنیده می شد. من به محض شنیدن صدای انفجار
دستانم را از زیر گردن و کتف جنازه که قصد بلند کردنش را
داشتیم، بیرون کشیدم. با در پا توی قبری که قصد داشتیم جنازه را
در آن بگذاریم، پریدم و همزمان فریاد زدم: زینب خانم بپر
چند ثانیه گذشت، منتظر بودم راکت های بعدی را همین جا بریزد
و یکی از آنها روی سرم فرود بیاید. ولی خبری نشد. در حالی که
مرتب زیر لب حضرت عباس را صدا میکردم و از او کمک می
خواستم، سرم را بالا آوردم تا زینب خانم را ببینم. او کنار جنازه
روی زمین پناه گرفته بود، چند تا از مردها هم توی قبرها رفته
بودند و تکبیر میگفتند.
صدای انفجار دوم از سمت پادگان در آمد و بلافاصله جنت آباد را
با مسلسل به رگبار بستند. گلوله ها در فاصله پنجاه تا صد متری ما
زمین را شخم می زدند. دوباره سرم را دزدیدم. گلوله ها موقع
نشستن به زمین صدای خاصی ایجاد می کردند. نگران زینب
بودم. با اینکه می ترسیدم و زمین گیر شده بودم، این لحظات ترس
آور برایم جالب بود. ولی هر چه بود، خیلی زود تمام شد. سر و
صداها که خوابید، توی آن گودال حس دیگری به من دست
، اگر یکی از آن گلوله ها به من می خورد، حتما همین جا دراز به
دراز می افتادم و در خانه ابدی ام جا می گرفتم. با این فکر توی
قبر خوابیدم تا ببینم حس و حال قرار گرفتن در توی قبر چطور
است. مراحلی را که این روزها موقع تدفین شهدا دیده بودم، به
ذهن می آوردم. خواباندن روی پهلوی راست و قرار گرفتن
صورت روی خاک، سنگ لحد بالای سر و بعد تاریکی و تنهایی،
رعب و وحشت عجیبی توی دلم افتاد. یاد کارها و اعمالم افتادم.
صحنه های زندگی ام خیلی سریع از نظرم گذشت. به خدا گفتم:
خدایا زمانی مرا از این دنیا پر که مرا بخشیده باشی و اعمال و
کردار من آنقدر صالح باشد که دیگر این رعب و وحشت را نداشته
باشم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزیز با عرض سلام و احترام خدمت دوستان عزیز عرض کنم امروز ایتای من قطع شده بود و نشد پست ارسال کنم🌸🌺
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا بقیه الله🧡
گر عاشق و دلداده شوی، می آید..
پاک از گنه، آزاده شوی می آید..
پیداست علائم ظهورش اما..
وقتی که تو آماده شوی می آید
اَللهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ🌼
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
يَا أَبا مُحَمَّدٍ، يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ أَيُّهَا الزَّكِىُّ الْعَسْكَرِىُّ ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
#کتابدا🪴
#قسمتهشتادیکم🪴
🌿﷽🌿
صدای زینب خلوتم را به هم زدن دختر چرا خوابیدی توی قبر؟
گفتم: می خوام ببینم مرگ چه طعمی داره. یک کمی خاک روم
میریزی، فرض کن منم یه شهیدم
گفت: پاشو، پاشو. مسخره بازی بسه. بلند شو وقت نداریم. به
شوخی گفتم: مگه تو صاحب قبری، منو بیرون میکنی؟ خندید و
گفت: نه صاحبش این بنده خداست. منم وکیل، وصی اینم.
بعد دست دراز کرد و مرا از قبر بیرون کشید. وقتی بالا آمدم،
چون احتمال برگشت هواپیماها را می دادیم، سریع جنازه را توی
قبر گذاشتیم و رویش را پوشاندیم. بعد به سمتی و رگبار بسته شده
بود رفتیم. بعضی از گلوله ها به قبرها اصابت کرده بود. بقیه هم
روی زمین پخش شده، خاکها را زیر و رو کرده بودند. مردها چند
تا از گلوله ها را برداشتند. همه با تعجب نگاه می کردیم. گلوله
های بزرگی بودند. پنج سانتی متری می شدند. یکی از مردها به
شوخی گفت: یکی از اینا فیل رو هم از پا در می یاره. این بی
وجدانها اومده بودند ماها رو بکشند. بعد به سمت قبرستان صبیها
رفتیم. قبرهای صبیها در زمین خالی، در فاصله بین جنت آباد و
منازل فرهنگیان قرار داشت. پنجاه، شصت تا قبر سیمانی بود که
خیلی از هم فاصله داشتند، سری اول راکتها را اینجا ریخته بودند
و قبرها را زیر و رو کرده بودند. خیلی آنجا نایستادیم و زود
برگشتیم.
نزدیکی های غروب کم کم جنت آباد خلوت شد. ما هم دست از
کار کشیده بودیم. همه از خستگی یک طرف افتاده بودند. از بس
جنازه این طرف و آن طرف کرده بودم، کمرم راست نمی شد.
هنوز جنازه هایی بودند که کارشان انجام نشده بود. غساله ها می
گفتند: غروب که بشه فضا سنگین میشه. خوب نیست تو تاریکی
شب کسی دفن بشه.
وقتی دیدم دیگر به کار ادامه نمی دهند، به لیلا گفتم: تو بیا برو
خونه. گفت: تو نمی آیی؟ گفتم: نه. گفت: پس منم می مونم، تو چرا
نمی آیی؟ گفتم: من لازمه بمونم. گفت: خب منم بمونم.
گفتم: نه. دوست نداشتم لیلا شب را آنجا بماند و سختی ها و
سنگینی شب قبرستان را تجربه کند. از صبح تا به آن موقع هم کلی
اذیت شده بود. در بین رفت و آمدها و کارهایم او را می دیدم که
چقدر در فشار است. از آن طرف هم دا دلواپس میشد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتهشتاددوم🪴
🌿﷽🌿
با اکراه بلند شد. با خانم ها خداحافظی کرد و راه افتادیم. لیلا را تا
خیابان دانشسرا همراهی کردم. موقعی که می خواستیم از همدیگر
جدا شویم، گفتم: به دا بگو نگران من نباشه. من با زینب خانم و
مریم خانم میمونم
سری تکان داد و رفت. از اینکه او را به خانه فرستاده بودم، پکر
بود. کمی ایستادم. از تیررس نگاهم که خارج شد، برگشتم.
به محض ورودم در جنت آباد صدای اذان مغرب از رادیویی که
مال یکی از پیرمردها بود، بلند شد. وضو گرفتم و رفتم توی اتاق
زنهای غسال، این اتاق محل استراحت روزانه شان بود. موکت
رنگ و رو رفته ایی کف زمینش را پوشانده بود. یک کمد فلزی
که لباس هایشان را در آن می گذاشتند، با دو، سه پتو، تمام وسایل
اتاق را تشکیل می داد. همان طور که به در و دیوار نگاه می
کردم، به خودم گفتم: ما چطور توانستیم این کارها را انجام بدهیم؟
ما چطور دوام آوردیم؟ و...
کمی که گذشت از اینکه می خواستم شب را اینجا بمانم، پشیمان
شدم. به خودم گفتم: برای چی موندی؟ میرفتی خونه استراحت می
کردی، خستگی هم از تنت بیرون می رفت. صبح با انرژی بر می
گشتی، دا هم با خیال راحت سرش را میگذاشت و می خوابید. بعد
به خودم دلداری دادم که ماندنم بی دلیل نبوده. جای بدی هم که
نمانده ام. اگر می رفتم خانه تا صبح خوابم نمی برد و فكرم اینجا
بود. حتما خواست خدا بوده، به دلم انداخته که بمانم.
و این را که گفتم، کمی آرام شدم و دوباره، صحنه هایی که از
صبح دیده بودم از جلوی نظرم گذشت. بیشترین چیزی که توی
غسالخانه از آن می ترسیدم؛ جنین های سقط شده بود. شل و شمایل
عجیبی داشتند، صورت بعضی از آنها به هم فشرده بود، انگار آنها
را پرس کرده بودند. میگفتند: زنها از هول و هراس انفجارها و
آوارها حملشان را سقط کرده اند، تا هر اصال طرفشان نرفتم ولی
تعداد نوزادها و جنین های کفن پیچ شده گوشه غسالخانه زیاد شد،
برای اینکه آن قسمت را خالی کنم مجبور شدم بهشان دست بزنم.
خسته از رفت و مدهای بین قبرها و غسالخانه دو تا از آنها را
برداشتم. خیلی سنگین شده بودند. سردی نشان توی دست ها و بغلم
می نشست، تمام تنم را می لرزاند. وقتی یادم می افتاد یکی از
نوزادان هنوز پستانک توی دهانش بود، آن یکی پیش بند دور
گردنش داشت و شیری که خورده بود، گوشه لبش خشک شده بود،
می خواستم بمیرم. به خاطر ذهن کنجکاوم از کنار هر چیزی نمی
توانستم عادی بگذرم. به لباس ها و قنداق هایشان دقت می کردم.
می توانستم حدس بزنم این ها هر کدام در چه خانواده ایی به دنیا
آمده اند، مستضعف بوده اند با دستشان و دهانشان می رسیده.
برای خودم عجیب بود، ما چطور توانستیم با این چیزها روبه رو
شویم. من و لیلا که از بدن زخم و خون، دل مان ریش می شد و طاقت دیدن یک جراحت ساده را نداشتیم، چطور توانستیم این
کارها را انجام بدهیم. بابا گاهی موقع جوشکاری و بنایی دست و
پایش نمی میشد، به خانه که می آمد لب طارمه می نشست و می
گفت: ساولن و گاز بیاورید این زخم را ببندید. خیلی ناراحت
میشدیم. نمی توانستیم حتی زخم را ببینیم. حالا در ما چه اتفاقی
افتاده بود، نمی دانستم، دیگر گیج شده بودم. سرم را گرفتم بالا:
خدایا هر چه زودتر به این مصیبت پایان بده. این قدر به من توان
بده که بتونم هر قدر ضرورت داشت بایستم، کار کنم و تحمل کنم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef