Raz Saadat 03.pdf
871.5K
.
📚 #معرفی_کتاب
📒 کتاب راز سعادت
✍ مولف: زهرا فرساد
بعد از اصلاحات ابلاغی وزارت ارشاد
┄┅─┅═༅𖣔❀ @hejabuni
دانشگاه حجاب
#داستانک #داستان_کوتاه بـا من بمان❤️ ... #پارت_دوم ..... 🔸تو آینه آسانسور نگاهی به خودم انداختم!
#داستانک
#داستان_کوتاه
بـا من بمان ❤️ ...
#پارت_سوم
.
دیگه همه من رو میشناختن....از نگهبان دم در...تا مسئول ان آی سی یو...
مانتومُ درآوردم..گان به تن کردم....
تو بخش،بیست و چهارتا بچه بودن.اما حال "آوین" کجا؟! .....از همه شون بدتر بود.
با هیچ مادری دوست نبودم.
با اینکه از همه باسابقه تر بودم.
تنها یه نوزاد بود که توجه ام رو به خودش جلب کرده بود.
تخت شماره هشت...
زیر پنجره بود.
هیچ همراهی نداشت.
روز دهم که اتاق خالی بود،بچه مدام گریه میکرد.من کنار کابین آوین نشسته بودم،انگار نه انگار صدایی میشنوم.
پرستار اومد.نگاهی به من انداخت و گفت:"عزیزم...میشه یه کمک بدی؟"
مثل آدم آهنی رفتم پیشش.
شیشه شیر کوچیکی رو داد ."میشه به این نوزاد شیر بدی؟"با اکراه شیشه رو گرفتم
"پس مادرش کجاست؟"
پرستار در حالی که داشت اتاق رو ترک میکرد گفت "نمیدونم والا"
بچه گرسنه بود.با تموم شدن شیر خوابش برد.
شیشه رو بردم ایستگاه پرستاری.
خانم هرمزی گفت:"دستت درد نکنه گلم....خدا خیرت بده...این بچه زردی داشت...زدی بالای بیست وسه...تو خونه بهش داروهای سرخود دادن ، بعد مسمومیت هم اضافه شد به زردی اش... آوردنش اینجا،خون ش رو عوض کردیم اما مغزش آسیب دیده بود...
رهاش کردن اینجا و رفتن"
دوباره نگاهش کردم.
دلم براش میسوخت؟؟؟!
نه! ...مطمئن بودم میمیره...
اصلا کاش منم میمردم... چقدر خسته م...
ادامه دارد...
📝نویسنده : مریم حق گو
#تولیدی #داستان
❤️✨ @hejabuni ✨❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧تجربه نزدیک به مرگ
🔥عذاب بی حجابی
️@hejabuni
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ افتخار مدافعان حرم
📹 نماهنگ ویژه رسانه KHAMENEI.IR به مناسبت سالروز شهادت شهید حججی و روز مدافعان حرم
📥 کیفیت اصلی:
khl.ink/f/53535
aparat.com/v/sA3ro
ebook7147[www.takbook.com].apk
7.09M
#معرفی_نرم_افزار
🗂 معرفی نرمافزار حجاب و عفاف
📲 اندروید
📚آموزنده و کاربردی
#حجاب_و_عفاف
┄┅─┅═༅𖣔❀ @hejabuni
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانشگاه حجاب
#داستانک #داستان_کوتاه بـا من بمان ❤️ ... #پارت_سوم . دیگه همه من رو میشناختن....از نگهبان دم در.
#داستانک
#داستان_کوتاه
بـا من بمان ❤️...
#پارت_چهارم
برگشتم کنار آوین....
اتاق دوباره شلوغ شده بود.....
بیمارستان بیشتر از هر روز حال و هوای محرم داشت....
بالای در اتاق نوزادان یه پارچه سبز زده بودن با نوشته ی "یا علی اصغر(ع) "
تو نمازخونه ، مراسم زیارت عاشورا بود....
همه ی شش تا مادر رفتن...
من پشت به همه نشسته بودم.
رفتارم باعث شده بود،هیچ کس پیگیرم نباشه.....
بعد حدود یک ساعت،یه دفعه تو بخش ولوله شد...
من از جام تکون نخوردم.
سر پرستار با عجله اومد و گفت:
"خادم های حرم امام رضا اومدن"
سقفخادم های حرفم امام رضا اینجا چه کار داشتن؟؟
هزاران کیلومتر دورتر از مشهد؟؟
تو بخش نوزادان....
بچه تخت شماره هشت گریه می کرد.
بی هدف رفتم سراغش.
دیده بودم وقتی گریه میکنه،پرستار انگشت کوچک اش رو میزاره توی دهن بچه و اون آروم میشه.
با تردید دستکش به دست کردم و نشستم کنارش....
بغل اش کردم و انگشت کوچکم گذاشتم تو دهن اش.
بچه خیلی بی جون بود...
سه تا مک زده خوابش برد...
هنوز بغلم بود که بقیه مامان ها اومدن...
خادم ها اومدن تو بخش ان آی سی یو....
یکی همراهشون میخوند:"..........
اونا بین بخش چرخیدن....
همه اشک می ریختن.
اونجا دلها همه شکسته بود.
بالا سر منم اومدن.
گفتن :"خدا شفای خیر بده به حق ثامن الحجج"
ادامه دارد....
نویسنده : مریم حق گو
#داستان
@hejabuni | دانشگاه حجاب
Part05_حماسه حسینی.mp3
8.51M
🏴حماسه حسینی
📚این کتاب تفسیر استاد مطهری از نهضت و قیام حسینی است با رویکرد اجتماعی، شخصیتی و سیاسی امام حسین( ع ).
📌 تحریفات در واقعه تاریخی کربلا، شعارهای عاشورا و جایگاه امر به معروف و نهی ازمنکر از موضوعات کتاب است.
@hejabuni
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 این فیلم پاسخ چرا رنگ چادر مشکیه خیلی خیلی خیلی کوتاه اما بسیار پاسخ جذاب و منطقی و عقلی هست
#حجاب
#حجاب_برتر
#چادر_مشکی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💜 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 💜
@hejabuni
ماجرای دختری که آمده بود هیئت را بههم بریزد!
🔹حسینیه شهدای بسیج مثل همیشه ایام محرم میعادگاه دختران است. دخترانی که گاه راهی دور را طی کردهاند تا خود را به این خانواده بزرگ برسانند.
🔹ایدۀ این هیئت دخترانه از دل یک بحران به ذهن حجتالاسلام راضی رسیده. بحرانی که دختران را به جای امر و نهی با یک کار فرهنگی درست از بیراهه نجات داده.
🔹سخنرانی حاجآقا انگار حلقه وصل این دختران است. از همان ورودی که خادمها کاغذ و قلم پخش میکردند و مهمانها پای آن صف کشیده بودند تا بتوانند سخنرانی را یادداشت کنند.
🔹سخنرانی که شروع میشود، حسینیه میشود سراسر سکوت. بعضیها تندتند یادداشت میکنند و بعضیها هم گوش میدهند که کلمه به کلمه سخنان او را به جان بشنوند.
🔹زهرا سادات مصیبی میگوید: سال پیش چند دختر با وضعیت حجابی که اصلا مناسب نبود وارد هیئت شدند. ما مثل همه دختران و مهمانان اینجا با روی باز استقبال کردیم و آنها در صفهای جلو نشسته بودند. روضه که شروع شد، طوری گریه میکردند که ما از حال و هوای آنها دگرگون شدیم. انگار اولینباری بود که ذکر مصیبت میشنیدند.
🔹بعد از روضه سراغ خادمها را گرفته بودند و گفتند: ما آمده بودیم هیئت شما را به هم بریزیم. عکس و فیلم بگیریم. مسخرهتان کنیم و برای رسانههای معاند بفرستیم. اما حضرت زهرا(س) ما را هم خرید! از فردای آن ماجرا اولین نفر میآمدند. شکل و شمایلشان تغییر کرده بود و حالا از خادمان این هیئت هستند.
@Farsna - Link
┄┅─┅═༅𖣔❀ @hejabuni
دانشگاه حجاب
ماجرای دختری که آمده بود هیئت را بههم بریزد! 🔹حسینیه شهدای بسیج مثل همیشه ایام محرم میعادگاه دخترا
البته ما مثل همیشه تاکید میکنیم ؛ موافق امربه معروف با زبان نرم و مهربان و محترمانه برای عزیزان هستیم🍀
بخصوص در محیط های معنوی مانند هیئت که دلها آماده هست.
امربه معروف در کنار کارفرهنگی حتما جواب میدهد🌼
.
دانشگاه حجاب
#داستانک #داستان_کوتاه بـا من بمان ❤️... #پارت_چهارم برگشتم کنار آوین.... اتاق دوباره شلوغ شده
#داستانک
#داستان_کوتاه
بـا من بمان❤️ ...
#پارت_پنجم
آوین تنها تو تخت اش خواب بود.... بالاسرش رفتن.از تو پاکت یه چیزی درآوردن و سنجاق کردن به عروسکی که کنارش بود...
به سر پرستار گفتن:"هدیه اس...تبرکی امام رضا...."
و بخش رو ترک کردن.....
بین اون همه بچه؟؟چرا آوین؟
همه دور آوین جمع شده بودند.
من رفتم کنار تخت اش.
آروم بغل اش کردم.
یکی گفت "خوش به حالت...."
سرپرستار گفت"خّدام از ما پرسیدن بدحال ترین نوزاد بخش کدومه؟"
همه با ترحم به من نگاه میکردن....
آوین رو تو تخت اش گذاشتم و به صندلی تکیه دادم....
یدفعه انگار یه چیزی تو دلم شکست....
صدای شکستن ام رو شنیدم.
این غرور لعنتی من بود...
زنگ صدای خدام وصدای سر پرستار،مدام تو گوشم میپیچید...
بدحال ترین بچه....
بدحال ترین بچه...
شفای خیر...
تبرکی امام رضا....
چشم هام بستم...
اشک ها جاری بود....
شروع کردم به حرف دل، گریه امون و بریده بود:
"امام رضا...یعنی من رو یادت میاد؟
یعنی فراموشم نکردی؟؟دلم برات تنگ شده...دلم برات خیلی تنگ شده...شرمنده ام....خیلی شرمنده....خدایا...میشه به من رحم کنی؟میشه بدی ام رو با خوبی جبران کنی؟میشه به روم نیاری،هیچی رو؟؟خدایا آغوشت هنوزم برای من جا داره؟؟؟"
یک ساعتی تو همین حال بودم.
یکی از مامان ها که روسری اش رو لبنانی بسته بود.یه لیوان چایی داد دستم.
"عزیزم...این رو بخورید.نبات اش تبرک...
دیشب تو مجلس روضه پخش کردن.خدا ما رو یادش نمیره...مطمئن باش..."
چای خوش عطری بود.
بوی هل مشاممُ پر کرده بود.
لیوانش تمیز و براق بود،روش یه برچسب زده بودن
....به فدای لب عطشان حسین....
اشکم دوباره سرازیر شد.
"بخور عزیزم ....سلام بر امام حسین(ع).."
چایی رو یه نفس سر کشیدم.زیر بغلم گرفت و برد سمت سرویس بهداشتی.تو آینه خودم دیدم.
ترحم برانگیز شده بودم.
رژم پخش شده بود دور لبم تا چونه ام اومده بود.چشمام حالت بدی داشت.سیاهی های ریمل وحشتناک اش کرده بود.ریمل ضد آب اسنس ام ،انگار در برابر اشک های از ته دل ،مقاومتی نداشتن....
اینجا خبری از شیر پاکن اورال و لوسیون های گرون قیمت مک نبود.
با مایع دست شویی ،تمام صورتم رو شستم.
محکم.... اون قدر که انگار داشتم از چهره ام انتقام می گرفتم....
وقتی اومدم بیرون،همه نگاهشون رو از من دزدین....
بعد مدتی سرپرستار بخش اومد.
"خانم ها،
آقای دکتر دارن میان،آماده باشید."
⬅️ادامه دارد....
🖌نویسنده : مریم حق گو
┄┅─┅═༅𖣔❀ @hejabuni