eitaa logo
هجرت|د. موحد|dr.mother8
16.2هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
244 ویدیو
18 فایل
مادرانگی هایم..... 🖊️هـجرتــــــــــــ مادر پزشک / #مامان_پنج_فرشته @movahed_8 تصرف در متن ها ممنوع 😢😊 نشر بدون منبع (لینکهای انتهای متن) فاقد رضایت شرعی و اخلاقی نویسنده (در راستای رعایت سنت اسلامی امانت داری و حفظ حقوق دیگران💕)
مشاهده در ایتا
دانلود
رشته پزشکی اجتماعی
محتاج دعا
دستاورد... @hejrat_kon
پیاده می‌آییم اما.... @hejrat_kon 🏴
لبیک امروز
چه میشود ؟
ماشالا انقدرم هر چند وقت یک بار با یک چیزی جو جامعه متشنج میشه نمیشه حرف زد!!! ببخشید من خبر از اتفاقات نداشتم اظهارنظر هم نمیکنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرق میکند... ❤️ @hejrat_kon
تولدت مبارک
الحمدلله 🌻
پرهیز از مجادله @hejrat_kon
🖋هـجرٺــــ بله https://ble.im/hejrat_kon ایتا @hejrat_kon اینستاگرام @dr.mother8 🏴
﷽ ---- ۳ بابا با همه خستگی اش، رفت دنبال نهار برای ما. قیمه ایرانی بود. در تمام سفر دلم نجفی میخواست اما خوشحال شدم که حتما بعد اینهمه گرسنگی،خوب می‌خورند. نه… باز هم ناز آوردند. دراز کشیدیم برای کمی استراحت. پسرک حسابی به گوشی اعتیاد پیدا کرده بود. ویرم گرفته بود با همه خستگی ام تلاش کنم برای کاهش دادنش - حداقل در این جمع پر از بچه-. کمی نقاشی و بازی کرد و خوابید. از شدت گرما تمام لباس و تشک و بالشت خیس شد. حمام موکب خراب بود. مهم نبود. بچه را سپردم به خواهرها و رفتم. سبک شدم. هوا خنک، گفتم خب خستگی در کردیم، برویم کربلا! آرام نداشتم. نه که شور مشایه و اینها باشد نه، شنبه اول صبح باید سر کار میبودم! تعهد اخلاقی هم بود نه قرارداد کاری و اداری. شوهرم گفت شام میخوریم بعد. فهمیدم کباب است و بچه‌ها حتماً میخورند. ماندیم. طبقه دوم موکب بودیم. از بالکن، مسیر مشایه و پشت صحنه موکب کناری دیده میشد. ماهی پاک می‌کردند. پسر کوچک را سپردم بابا، با بچه‌ها رفتیم گشت و گذار. تا چند موکب عقب تر. به صرف چند لیوان شربت و چای. و چندتا عکس. و تماشا؛ محو در حجم بی نهایتی از بذل و عشق. بخش همیشه منتقد و متفاوت‌بینِ مغزم گفت شاید هم عادت و سنت! ساکتش کردم. تو حظ و بهره‌ات را ببر و خود را باش، چه کار داری به نیت‌خوانی مردم؟ و از ذهنم گذشت مولا بودن و خدا بودن چه سخت است. . . شب بابا برای بچه‌ها و من کباب گرفت. خودم هم رفتم بیرون. اول تمایلی نداشتم بایستم در صف کباب، بعد خوشم آمد گدای حسین شوم و جا بگیرم توی صف. . . ساعت ۱۰ راه افتادیم. بابا کربلا و زیارت هایش را رفته بود، برای همراهی و کمک به ما می‌آمد. گفتیم کمی اینجا پیاده برویم کمی نزدیک کربلا. جاده مشایه خلوت بود. با اولین قدم نیت کردم. اسم و التماس دعاها می‌آمد جلوی چشمم. از همه بیشتر هم که مدیون حاج قا🥀سم بودم. این سفر را از او گرفته بودم، یک ماه پیش، سر مزارش. از همه بیشتر هم یاد بودم. میگفتم آقا، مردها عاشقند، زن‌ها عاشق‌های عاشق‌پرور. پابند و دست‌بسته بودنشان را بخر. اشکم ریخت. حتما خریدند. . . سر ادامه برنامه اختلاف شد. من میگفتم از امشب تا فردا کربلا بمانیم که شب جمعه آنجا باشیم. پدرم مایل بود، همسر مخالف. می‌گفت خیلییی شلوغ است، اصلاً نمیشود!! اما می‌فهمیدم خستگی شدید و دل به فکر موکب بودنش نمیگذاشت با ما راه بیاید و همراهی کند. کوتاه آمدم. حوصله کشاکش نداشتم. نور سفر را هم نمیخواستم بخاطر یک اصرار و جدل از دست بدهم. گفتم خب، حالا که شب جمعه همه کربلایند ما برویم سامرا و کاظمین، خلوت! . . ادامه دارد 🖋هـجرٺــــ بله https://ble.im/hejrat_kon ایتا @hejrat_kon اینستاگرام @dr.mother8 🏴
کاراکترهای اینستا محدوده و نمیتونم متن طولانی بنویسم ان‌شاء‌الله به زودی حذفش میکنم و راحت میشم ازش😌