eitaa logo
حکایات منبــر
382 دنبال‌کننده
1 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۰ ✅داستان پدر شیخ احمدمقدس اردبیلی شیخ محمّد، پدر مرحوم مقدس اردبیلی قدس سره در ایام جوانی از راهی می گذشت، نگاهش به سیبی می افتد که روی آب است، سیب را از آب می گیرد و مقداری می خورد. یک دفعه به خاطرش می رسد که ممکن است صاحب این سیب راضی نباشد. با مشقت باغ را پیدا می کند و متوجه میشود که صاحب باغ در اردبیل(محل سکونت او) نیست و به نجف مهاجرت کرده است. @hekayatemenbari با سختی خود را به نجف میرساند و طلب رضایت می کند. صاحب باغ که از ایمان او خوشحال شده بوده، فوراً فکری به ذهنش خطور می کند. دختری داشت پاک دامن و در جستجوی جوانی باتقوا بود، او را مناسب تشخیص داد، به او گفت از سیبی که خورده ای راضی نخواهم شد مگر اینکه با دختر من ازدواج کنی و گفت در ضمن دختر من کچل است و کور و لال و شل است. @hekayatemenbari شیخ محمّد با مشکل عجیبی مواجه شد، از طرفی می خواهد رضایت او را حاصل کند، از طرفی او راضی نمی شود مگر با چنین ازدواجی. بالاخره می پذیرد اما شب ازدواج می بیند عروس چنین عیوبی در او نیست بلکه بسیار زیبا و عفیف و سالم است. در شگفت شد، سبب را سؤال کرد، به او گفت اینکه کچل است نامحرم موی او را ندیده، کور است چشم دختر به نامحرم نیفتاده، لال است صدای او را نامحرم نشنیده، فلج است پای خود را به بیرون ننهاده است. شیخ محمد شکر خدا را بجای آورد. آری از چنین پدر و مادری چنین پسری به نام مقدس اردبیلی به دنیا می آید. 📚هزار و یک نکته اخلاقی از دانشمندان،اکبردهقان؛ص: 26 ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۱۱ ✅داستان روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌کردند. یکی نبض او را می‌گرفت، یکی دستش را می‌مالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او می‌گرفت، یکی لباس او را در می‌آورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش می‌پاشید و یکی دیگر عود و عنبر می‌سوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند و هرکسی چیزی می‌گفت. @hekayatemenbari حال مرد بدتر و بدتر می‌شد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود و همه درمانده بودند. تا اینکه خانواده‌اش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را می‌دانم. برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایه‌های مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است.   @hekayatemenbari کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونه‌ای که می‌خواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. 📚مثنوی معنوی مولانا ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۲ ✅داستان طلسم شیخ بهایی در مورد نقشه و ساخت حرم مطهر و ملكوتي امام علي بن موسي الرضا(ع) توسط شيخ بهايي (ره) يكي از مسؤلين آستان قدس رضوي تعريف مي‌كرد: شيخ بهايي پس از طراحي حرم، در هنگام ساخت آن، خود بر كليه امور نظارت داشته‌اند و تمام مراحل ساخت حرم نيز تحت نظارت و كنترل ايشان انجام مي‌شده است. قبل از آنكه ساخت حرم به اتمام برسد، براي جناب شيخ، سفر مهمي پيش مي‌آيد. شيخ سفارش‌هاي لازم را به معماران و مسؤلان ساخت حرم كرده، بسيار سفارش مي‌‌كنند كه كار را متوقف نكنند و ساخت حرم را پيش برده به اتمام برسانند؛ به جز سر در دروازه اصلي حرم (دروازه ورودي به حرم و ضريح مقدس، نه دروازه صحن). @hekayatemenbari سفر شيخ به درازا مي‌كشد و بيش از زمان پيش بيني شده در سفر مي‌ماند. هنگامي كه از سفر باز مي‌گردد و جهت سركشي كارهاي ساخت و ساز به حرم مطهر مي‌رسد، با تعجب بسيار مي‌بيند كه ساخت حرم به پايان رسيده، سر در اصلي تمام شده و مردم در حال رفت و آمد به حرم مقدس هستند. شيخ با ديدن اين صحنه، بسيار ناراحت مي‌شود و به معماران اعتراض مي‌كند كه «چرا منتظر آمدن من نمانديد؟ چرا صبر نكرديد؟« @hekayatemenbari مسؤل ساخت عرض مي‌كند: «ما مي‌خواستيم صبر كنيم تا شما بياييد، اما توليت حرم نزد ما آمدند و بسيار تأكيد كردند كه بايد ساخت حرم هر چه سريع‌تر به پايان برسد.هرچه به او گفتيم كه بايد شيخ بيايد و خود بر ساخت سر در دروازه نظارت مستقيم داشته باشد، قبول نكردند. وقتي زياد اصرار كرديم، گفتند: كسي دستور اتمام كار را داده كه از شيخ خيلي بالا‌تر و بزرگ‌تر است. ما باز هم اصرار كرديم و خواستيم صبر كرده، منتظر شما بمانيم. در اين زمان توليت حرم گفتند: خود آقا علي بن موسي الرضا(ع) دستور اتمام كار را داده‌اند. شيخ بهايي قدس سره هم‌راه مسؤل ساخت پروژه و معماران نزد توليت حرم مي‌روند و از توليت در اين مورد توضيح مي‌خواهند. @hekayatemenbari توليت حرم نقل مي‌كند: چند شب پي در پي آقا امام رضا(ع) به خواب من آمده و فرمودند: «كتيبه شيخ بهايي، به در خانه ما زده نشود، خانه ما هيچ‌گاه به روي كسي بسته نمي‌شود و هر كس بخواهد مي‌تواند بيايد.« شيخ با شنيدن اين حرف، اشك از چشمانش جاري مي‌شود و به سمت ضريح مي‌رود و ذكر «يا ستار العيوب» بر لبانش جاري مي‌شود. سپس در كنار ضريح آن قدر گريه مي‌كند تا از هوش مي‌رود. پس از به هوش آمدن خود چنين تعريف مي‌كند: 《من مي‌خواستم يكي از طلسم‌ها را به صورت كتيبه‌اي بر سر در ورودي حرم بزنم، با اين اثر كه افرادي كه آمادگي لازم را ندارند، نمي‌توانند وارد حرم مطهر و حريم مقدس حضرت علي بن موسي الرضا(ع) شوند، اما خود آقا نپذيرفتند و در خواب به توليت آستان از اين اقدام ابراز نارضايتي فرمودند.》 📚دلشدگان؛محمد لك علي آبادي  ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۱۳ ✅داستان نادرشاه و گدا یک روز وقتی نادر شاه افشار از جنگهای پیروزمندانش بر میگردد؛ قصد زیارت آقا علی بن موسی الرضا را میکند و به سمت حرم ایشان روانه میشود. به اطراف حرم که میرسد به فرد نابینایی بر میخورد که گوشه ای نشسته و گدایی میکند. از انجایی که نادر شاه هیبت شاهانه قَدَری داشته خطاب به فرد نابینا میگوید: آهای تو برای چه اینجا نشسته ای و گدایی میکنی؟؟! فرد نابینا در جواب نادر شاه اینچنین میگوید که من کور مادر زادم و راه دیگری برای امرار معاش ندارم به ناچار هر روز به اینجا می آیم و با لطفی که مردم به من میکنند به زندگی خود ادامه میدهم. @hekayatemenbari نادر شاه بعد از شنیدن داستان مرد نابینا به شدت عصبانی میشود و بر سر مرد فریاد میزند که ای نادان تو اینجا نشسته ای و از مردم گدایی میکنی؟؟!! من به تو دستور میدهم که هم اکنون به حرم علی بن موسی الرضا (ع)بروی وشفای خود را بگیری وفرصت تو فقط تا فرداست و اگر تا فردا شفای چشمانت را نگیری من تو را گردن خواهم زد. @hekayatemenbari مرد نابینا که میداند حرف شاه حرف است به حرم می رود وخود را دخیل پنجره فولاد آقا میکند وتمام شب را تا صبح گریه وناله میکند که ای آقا اگر شفای چشمان من را ندهی فردا دیگر سر در بدن نخواهم داشت تمام امیدم تویی نا امیدم نکن! @hekayatemenbari فردای آن روز نادر شاه طبق قراری که گذاشته بود به سمت حرم و جایگاه مرد نابینا حرکت میکند و وقتی به آنجا میرسد مردی از دور به سمت او میدود و فریاد میزند من شفای چشمان خود گرفتم. نادرشاه رو به گدا کرد و گفت : تو تا کنون گدا نبودي وگرنه خیلی زودتر از اینها شفای چشمانت را گرفته بودی! ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۴ ✅داستان ازدواج علامه مجلسی(ره) ملا صالح مازندرانى در آغاز تحصیل بسیار تهیدست بود که با وضعى رقت‌بار به تحصیل می پرداخت؛ حتى قادر نبود چراغى براى مطالعه خویش بخرد. ملا صالح به اصفهان آمد و در سایه کوشش و پشت کار زائدالوصف خود، دروس مقدماتى را به پایان آورد. @hekayatemenbari شور و شوق آن محصل جوان علوم دینى چنان او را به کمال رساند که توانست در حوزه درس ملا محمدتقى مجلسى دانشمند بزرگ عهد صفوى حضور بهم رساند و در اندک زمانى مورد توجه خاص استاد نامور خود واقع شود و بر تمام شاگردان وى فائق آید. ملاصالح سنین جوانى را پشت سر می‌گذاشت و همچنان مجرد می‌زیست. استادش علامه مجلسى متوجه شد این دانشمند نابغه که از مفاخر شاگردان اوست، شایسته نیست مجرد باشد. @hekayatemenbari روزى بعد از پایان تدریس، علامه مجلسى به وى گفت: اجازه می‌دهی دخترى را براى شما عقد کنم که با ازدواج با وى بتوانى تشکیل خانه و خانواده بدهى و از رنج تنها زیستن آسوده شوى؟! ملا صالح سر به زیر انداخت و با زبان حال آمادگى خود را اعلام داشت. علامه مجلسى رفت به اندرون خانه خود و دختر دانشمندش را که در علوم دینى و ادبى به سر حد کمال رسیده بود، طلبید و به وى گفت: دخترم! شوهرى برایت پیدا کرده‌ام که در نهایت فقر و تنگدستى و منتهاى فضل، صلاح و کمال است؛ ولى منوط به اجازه توست، منتظرم نظر خود را اعلام کنى . آن دختر دانشمند و پاک سرشت در پاسخ پدرش گفت: پدر! فقر و تنگدستى عیب مردان نیست و بدین گونه قبولى خود را براى ازدواج با داماد مستمند ولى دانشمند اعلام داشت و عقد آن دو در ساعتى بعد بسته شد. 📚داستان‌های ما ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۱۵ ✅داستان ماهیگیر و ماهی بزرگ و ظرف کوچک دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند. یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست. @hekayatemenbari هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آن را در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آن را به دریا پرتاب می کرد. @hekayatemenbari ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسید : - چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی؟ مرد جواب داد : - آخر تابه من کوچک است! _گفت:خوب تابه ات را بزرگ کن چرا ماهی ها در آب می اندازی؟؟!! ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۱۶ ✅داستان حاتم طاعی و دزد شبی فقیری وارد خانه حاتم طاعی شد که سکه ای بدزدد اما ناکام ماند. موقع خروج از منزل؛ حاتم طاعی که مشغول عبادت شبانه بود او را دید و مچش را گرفت. دزد که ترسیده بود التماس کرد که او را تحویل ماموران ندهد. @hekayatemenbari حاتم گفت بشرطی که قول بدهی دقایقی در کنار من بنشینی و به حرفهایم گوش دهی تحویلت نمی دهم. سپس حاتم طاعی شروع به سخن گفتن کرد و گفت: می دانی که حاتم طاعی هم روزگاری فقیر بوده و گدایی می کرده؟؟!! فقیر که تعجب کرده بود گفت مگر چنین چیزی ممکن است؟! حاتم طاعی در جوابش گفت: آری من هم روزگاری فقیر بودم و از فرط فقر و نداری دست گدایی ام به سوی مردم دراز بود. @hekayatemenbari روزی موقع زوال آفتاب درب خانه ای را کوبیدم که قدری طعام به من بدهند. همین طور که منتظر بودم تا طعامی برایم بیاورند صحنه ای توجه نرا به خود جلب کرد. در مقابلم بنایی مشغول کار بود؛ دقت کردم دیدم شاگرد بنا دستانش از آجر پر میشد و سپس آجرها را برای بنّا پرتاب میکرد و زمانی که دستش خالی از آجر میشد دوباره دستانش را از آجر پر می کرد. @hekayatemenbari همان لحظه فکری به ذهنم خطور کرد که مسیر زندگی من را عوض کرد. پیش خود گفتم قصه ما و خدا و رزق و روزی هم همین است تا انسان دست پرش را خالی نکند و دست خالی بودنش نمایان نشود دستش پر نمی شود. از همانجا تصمیم گرفتم که بروم کار کنم و درآمدم را سه قسمت کنم و دو قسمتش را در راه خدا خرج کنم و یک سومش را خرج خورد و خوراک خودم کنم. و این نقطه عطف زندگی حاتم طاعی بود که از گدایی کارش به جایی رسید که روزی چندین گدا با دست خالی به در خانه اش می آمدند و با دست پر می رفتند. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۷ ✅داستان شیخ عباس قمی و لقمه حرام از مرحوم محدّث قمی (ره) نقل شده که فرمود: من سفری به همدان رفتم و بر شخص معتمدی وارد شدم. یک شب او به من گفت: فلان جا شام مهمانم، دلم می خواهد خدمت شما باشم و با هم آنجا برویم. من امتناع کردم ولی او گفت: آقا اگر شما همراه من بیایید آبروی من بیشتر می شود، برای من خوب است. با هم رفتیم؛ شام آوردند و خوردیم، بعد از شام به منزل برگشتیم. @hekayatemenbari من صبح برخلاف هر شب که با کمال راحتی برای نماز شب بر می خاستم، زمانی از خواب بیدار شدم که نزدیک طلوع آفتاب بود و نزدیک بود، نماز صبحم قضا شود. خیلی ناراحت شدم. عجب! آدم یک عمر زحمت بکشد که نماز شبش ترک نشود، ولی حالا چطور شده که نماز صبحم نزدیک است قضا شود؟ @hekayatemenbari با عجله برخاستم، با ناراحتی وضو گرفتم و نماز صبح را خواندم تا قضا نشود بعد به فکر افتادم چرا این طور شد؟ یعنی چه؟ برای من مصیبتی شد. من فکر کردم چرا این طور شد؟ گفتم: شاید به خاطر شام دیشب بوده است. غیر از این دیگر توجیهی ندارم. @hekayatemenbari صاحبخانه آمد، به او گفتم: صاحب آن منزل که دیشب رفتیم چه کاره بود؟! قدری تأمّل کرد و گفت: ایشان بانک بعد از ظهر است. من نفهمیدم یعنی چه؟ بعد ادامه داد بانک ها قبل از ظهر، ربا می دهند. این آقا بعداز ظهر ربا می دهد. من خیلی ناراحت شدم، گفتم: عجب! مرا به خانه یک رباخوار بردی و سر سفرهء او نشاندی. چرا این کار را کردی؟ به من خدمت کردی؟! این مهمان نوازی بود؟! ایشان فرمود: اثر این غذا این طور شد که تا چهل شب نمی توانستم خوب برای نماز شب برخیزم. تا چهل شب موفّق نشدم آن گونه که باید، نماز شب را انجام بدهم. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۱۸ ✅ داستان زن ابوایوب انصاری ابو ایّوب فرزندی 3 ساله داشت؛ روزی که این کودک از دنیا می رود پدر  در خانه نبود. مادر فرزند، بالای سر او گریه می کرد ولی  وقتی متوجه شد   که هنگام بازگشتن همسرش به خانه است فرزند را در گوشه کناری در   خانه گذاشت و خودش را آماده پذیرایی از همسرش کرد و با چهره بشّاش با همسرش روبرو شد. @hekayatemenbari سحرگاه که ابو ایّوب می خواست برای نماز صبح به مسجد برود همسرش گفت :اگر کسی به تو امانتی بدهد و سپس آن را طلب کند، آیا آن را پس می دهی یا نه ؟! ابو ایّوب جواب داد: آری پس می دهم . آنگاه زن ابوایوب گفت : 3سال قبل خداوند امانتی به ما داد و دیروز او را از ما گرفت!!!  پس از نماز بیا تا فرزندمان را به خاک بسپاریم . ابو ایّوب گفت : الحمدللّه و به مسجد رفت. @hekayatemenbari پیامبر در مسجد بود و ماجرا را برای پیامبر تعریف کرد و او فرمود :"مبارک باد دیشب تو " اتفاقا" همان شب همسر او باردار شد و فرزند بسیار صالحی نصیب آنان گردید. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57