eitaa logo
حکمت و حکایت
436 دنبال‌کننده
307 عکس
870 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✅امام سجاد علیه السلام، خطاها و گناهان برده‌ها را در دفتری یادداشت می‌کردند. آخرین شب ماه رمضان که فرا می‌رسید، برده‌ها را جمع می‌کردند و آن دفتر را بیرون می‌آوردند و می‌فرمودند: «ای فلانی! تو چنان و چنین کردی و من تو را تادیب نکردم، آیا به یاد داری؟!» او هم می گفت: «بلی یابن رسول الله.» تا به آخرین نفر از آنها می رسید و همه را به اقرار وا می‌داشت. سپس حضرت، در وسط آنها می‌ایستاد و به آنها می فرمود: با صدای بلند به من بگوئید: «ای علی بن الحسین! خداوند نیز همه آنچه تو انجام داده‌ای را نوشته است. همانطور که تو آنچه ما عمل کرده بودیم بر ما نوشته‌ای؛ حال که چنین است پس ببخش و درگذر همچنانکه امید عفو از خداوند داری و دوست داری که او از تو درگذرد. تو از ما در گذر تا او را بخشنده بیابی. ببخش تا مالک واقعی (خداوند) تو را ببخشد. خداوند در آیه ۲۲ سوره نور می‌فرماید: {وَلْيَعْفُوا وَلْيَصْفَحُوا أَلَا تُحِبُّونَ أَن يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ} « باید ببخشید و در گذرید، آیا دوست نمی‌دارید که خداوند شما را ببخشد.» امام سجاد با صدای بلند این مطالب را بر علیه خود فریاد می‌کردند و به برده‌ها تلقین می‌فرمودند و بردگان نیز با صدای بلند می‌گفتند و این در حالی بود که امام زین‌العابدین در بین آنها ایستاده بود و گریه می‌کرد و می‌گفت: «پروردگارا ! تو خود ما را امر فرمودی که از هر کس که به ما ظلم کرده بگذریم. ما که به خود ظلم کردیم و اینک از هرکس که به ما ظلم کرده بود درگذشتیم، پس تو نیز از ما درگذر؛ و تو امر فرمودی که ما سائلی را از درهای خود نرانیم و اینک همه به عنوان نیازمند و مسکین به خدمت تو آمده‌ایم.» سپس امام سجاد رو به آن گروه از بردگان و کنیزان می‌فرمود: «من همه شما را بخشیدم ؛ آیا شما من را می‌بخشید؟! و از آنچه از من نسبت به شما سرزده می‌گذرید؟!! که من مالک بدی بودم، ولی خود مملوکی هستم، برای خداوندی کریم که بخشنده و عادل است.» آن بردگان همگی در پی این درخواست حضرت می‌گفتند: «ای سید و آقای ما، همگی از تو درگذشتیم ولی تو کوچکترین بدی به ما نکرده‌ای» سپس امام سجاد به آنها می فرمودند همگی بگوئید: «خداوندا ، علی بن الحسین را ببخش همچنانکه او ما را عفو کرد. و او را از آتش آزاد بفرما همچنانکه او ما را از بندگی آزاد کرد.» آنها هم این را می گفتند و امام سجاد می‌فرمود: «بروید که شما را آزادکردم، به این امید که خداوند نیز از من بگذرد.» سپس همه آنها را آزاد می‌کرد و روز عید فطر که فرا می‌رسید به همه آنها اموال ارزنده‌ای که آنها را از آنچه نزد مردم است بی نیاز کند، هدیه می‌داد. 📚کشف الغمه، جلد ۲، ‌صفحه ۲۷۹ 📚بحارالانوار، جلد ۴۶ ، صفحه ۹۵
(قسمت دوم) شب دوم مرد متقی، عارف عالم و پرهیزگار دیگری به صحرا رفت، او هم مانند شخص اول تا صبح با خضوع و خشوع کامل درخواست جواب مسأله بغرنج انار را نمود و حضرت بقیةالله علیه السلام را قسمها داده و خلاصه هر چه کرد جوابی دریافت ننمود! او هم مأیوسانه به سوی مردم برگشت و به آنها از ناامیدی خود اطلاع داد. شیعیان فوق العاده مضطرب شدند، تنها یک شب دیگر فرصت دارند که جواب مسأله را آماده کنند، اگر آن شب هم مأیوس برگردند و شب بی جواب سپری گردد! چه خاک بر سر کنند؟ همهٔ مردم دست به دعا برداشتند و بالاخره جناب محمد بن عیسی را که از بهترین مردمان علم و تقوای آن سامان بود به بیابان فرستادند. ✨💫✨ آن بزرگوار با سر و پای برهنه به صحرا رفت، آن شب اتفاقا شب بسیار تاریکی بود، او در گوشه ای از صحرا نشست و مشغول دعا و تضرع و زاری گردید، از خدا می خواست که آن بلیّه را، بوسیلهٔ حضرت بقیةالله ارواحنافداه از سرشیعیان برطرف کند. او آن شب خیلی گریه کرد، کوشش کرد که در خود خلوصی غیر قابل وصف ایجاد کند. او عاشقانه منتظر فرج بعد از شدت بود. او منتظر لقاء صاحب الزمان (علیه السلام) بود که ناگهان در اواخر شب صدائی شنید، وقتی خوب گوش داد متوجه شد که شخصی اسم او را می برد و به او می گوید: محمد بن عیسی من صاحب الامرم چه می خواهی؟! او گفت: اگر تو صاحب الامری طبعا باید حاجت مرا بدانی احتیاجی به گفتن نیست. ✨💫✨ فرمود: بله راست می گوئی، تو برای بلیّه ای که شیعه دچارش شده در خصوص انار و تهدیدی که حاکم شما را کرده به صحرا آمده ای! محمد بن عیسی میگوید: وقتی این کلام معجزه آسا را از مولایم شنیدم، متوجه او شدم و به او عرض کردم: بلی شما می دانید چه بر سر ما آورده اند و شما امام مائید و قدرت دارید این بلا را از ما دور کنید. مولایم فرمود: ای محمدبن عیسی، در خانهٔ وزیر(لعنةالله) درخت اناری است که وقتی این درخت تازه انارهایش درشت میشد‌، او از گِل قالبی به شکل انار ساخت و آن را دو‌ نصف کرد و میان آن را خالی نمود و در داخل هر یک از آن دو نصف، مطالبی که روی انار نوشته بود، معکوس حک کرده و به روی انار نارس محکم بست، انار داخل آن قالب درشت شد و اثر نوشته در آن باقی ماند!... حالا فردا صبح که به نزد حاکم می روی، به او بگو که من جواب مساله را آورده ام، ولی به کسی نمی گویم، مگر آنکه خودم قبلا به خانه وزیر بروم و جواب را بدهم. آن وقت داخل منزل وزیر می شوی، طرف راست اتاقی است، به حاکم بگو من جواب مساله را در آن اتاق خواهم گفت. در اینجا وزیر نمی خواهد بگذارد که تو وارد اتاق بشوی، ولی تو اصرار کن که وارد اتاق شده و نگذار که وزیر تنها وارد اتاق بشود و تا می توانی کوشش کن که تو اول وارد اتاق گردی. در اتاق طاقچه ای می بینی که کیسه سفیدی در آن هست و در کیسه، قالب گِلی می باشد! آن را بردار و به نزد حاکم ببر و انار را در آن قالب بگذار تا برای حاکم حقیقت معلوم شود! ✨💫✨ ضمنا بدان که علامت دیگری هم هست و آن این است که به حاکم بگو: معجزه امام ما این است که اگر انار را بشکنید در آن دانه نمی یابید، بلکه بجز خاکستر چیز دیگری در آن نیست! به وزیر بگویید: در حضور مردم انار را بشکند و خاکستر داخل آن را مشاهده کند. وزیر این کار را خواهد کرد، ولی خاکستر از داخل انار بیرون می آید و به صورت و ریش وزیر می نشیند. جناب محمدبن عیسی، وقتی این مطالب را از مولای خود، حضرت بقیة‌الله ارواحنافداه شنید، بسیار خوشحال شد و زمین ادب را در مقابل آن حضرت بوسید و با خوشحالی به میان مردم برگشت و با جمعیت شیعه، اول صبح نزد حاکم رفت و آنچه حضرت به او فرموده بودند، انجام داد. ✨💫✨ حاکم سؤال کرد: امام شما کیست؟! جناب محمدبن عیسی نام یک یک از ائمه شیعه تا حضرت بقیة الله را برد. حاکم گفت: دستت را دراز کن که من با تو بیعت کنم و مشرّف به مذهب تشیّع گردم! بالاخره در اثر این معجزه واضحه، حاکم مشرّف به مذهب حقّه شیعه شد و دستور داد، وزیر را اعدام کنند و او از شیعیان عذرخواهی کرد و مسلمان واقعی شد. این قضیه در بحرین معروف است و در کتاب بحارالانوار و نجم الثاقب نقل شده که همه مردم آنجا آن را شنیده اند و قبر جناب محمدبن عیسی در بحرین مورد احترام مردم است. 📗ملاقات با امام زمان ص ۱۳۸
مرحوم آیت الله حاج حسین حائری نقل کرده‌اند: من در سال ١٣۴۵ ه. ق در کرمانشاه ساکن بودم و منزلی داشتم که اکثر زوّار حضرت سیدالشهدا علیه السلام در وقت رفتن و برگشتن به کربلا بر آن وارد می‌شدند و هرچند روز که می‌خواستند در آنجا می ماندند. در اوائل ماه محرمی سید غریبی که او را قبلا نمی‌شناختم در منزل ما وارد شد و چند روزی در آنجا ماند و ما هم طبق معمول پذیرایی می‌کردیم. در این بین یکی از اهالی شهر نجف که به ایران آمده بود به دیدن من آمد وقتی چشمش به آن سیّد افتاد به من اشاره کرد که این سید را می‌شناسی؟ گفتم: نه سابقه‌ای با ایشان ندارم. ✨💫✨ گفت: او یکی از کسانی است که سالها به تزکیه نفس و ریاضت مشغول بوده و به ظاهر در کوچه مسجد هندی دکان عطاری داشته و غالبا در دکان نبوده و هرچند وقت یکبار مفقود می‌شود و وقتی کسانش از او تجسس می‌کنند می‌بینند که او در مسجد کوفه مشغول ریاضت است. (بعدها معلوم شد که اسم این شخص سیدمحمد و اهل رشت است) ✨💫✨ من وقتی از حال او اطلاع پیدا کردم به او بیشتر محبت نمودم و گفتم: بعضی شما را از اولیاء خدا می‌دانند. اول آن را انکار کرد ولی پس از اصرار به من گفت: من دوازده سال در مسجد کوفه و غیره مشغول ریاضت بودم و اینطور به من گفته بودند که شرایط تکمیل ریاضت دوازده سال است و در کمتر از آن کسی به مقامی نمی‌رسد. من از او خواستم که چیزی به من بگوید. او گفت: «من احضار جن می‌دانم ولی چون آنها گاهی راست می‌گویند و گاهی دروغ، به آنها اعتمادی نیست و نیز احضار ملائکه هم صلاح نیست چون آنها مشغول عبادتند و از عبادتشان باز می‌مانند ولی برای شما روح علمای بزرگ را احضار می‌کنم که از آنها هرچه سوال کنیم جواب می دهند.» ✨💫✨ در ضمن من مقید بودم که در زمان رضاشاه که مجالس روضه خوانی و سینه زنی مورد اهانت قرار می گرفت، بخاطر تقویت اساس روضه خوانی مجلس مفصل عزاداری در منزل اقامه نمایم و آن مجلس از اول طلوع تا یکساعت بعدازظهر ادامه داشت. و مجلس بسیار پرخرجی بود. ولی من نمی دانستم که آیا این مجلس مورد قبول حضرت بقیة‌الله روحی فداه هست یا نه؟! لذا از آقای سید محمد خواستم که او از ارواح علماء سوال کند که آیا این مجلس مورد قبول اهل بیت علیهم السلام هست یا نه؟ او گفت: من امشب از چهار نفر از علمائی که از دنیا رفته اند سوال می کنم تا ببینم که آیا این مجلس مورد قبول آنها هست، یا خیر و آن چهار عالم عبارتند از: مرحوم آیت الله میرزا حبیب الله رشتی و مرحوم میرزای شیرازی و مرحوم سید اسماعیل صدر و مرحوم سید علی داماد آقای حاج شیخ حسن ممقانی. صبح که نزد او رفتم او گفت: دیشب روح این چهار نفر را احضار کردم و از آنها پرسیدم که آیا این مجلس مورد قبول اهل بیت عصمت و طهارت هست یا خیر؟ آنها به اتفاق آراء گفتند: بله این مجلس مورد توجه و مقبول اهل بیت عصمت علیهم السلام می باشد و در روز نهم محرّم(تاسوعا) و یا دهم محرم(عاشوراء) حضرت بقیه الله روحی فداه هم به این مجلس تشریف می آورند. ادامه دارد...
✨💫✨ من خیلی خوشحال شدم و به او گفتم: چرا روزش را تعیین نفرمودند؟ گفت: مانعی ندارد باز امشب از همانها سوال می کنم و روز و ساعتش را هم تقاضا می نمایم تا تعیین کنند. ضمنا وضع من در آن مجلس، خلاف مجالسی که اکثراً علماء تشکیل می دهند بود، که یک قسمت جائی خودم با علماء باشم و بقیه مردم در قسمتهای دیگر بنشینند. بلکه من دم در منزل غالباً ایستاده بودم و برای همه احترام قائل بودم لذا این مجلس مورد توجه عموم اهل شهر بود و جمعیت زیادی در آن مجلس حاضر می شدند و بلکه راه عبور و مرور بسته می شد و جمعی در کوچه های اطراف منتظر می شدند تا جمعیتی که در داخل منزل هستند بیرون بروند و بعد این ها در جای آنها بنشینند. ✨💫✨ بالاخره فردای آن روز آقا سید محمد گفت: که دیشب از همان علماء مطلب شما را سوال کردم آنها جواب دادند که حضرت ولی عصر ارواحنا فداه روز نهم (تاسوعا) در فلان ساعت و فلان دقیقه وقتی که شما کنار چاه که نزدیک در منزل است نشسته اید به مجلس تشریف می آورند در آن وقت یک مرتبه حال شما تغییر می خورد و بدنتان تکان می خورد. در آن وقت نگاه کنید در این نقطه معین (اشاره به قسمتی از منزل کرد) می‌بینید که عده ای حدود دوازده نفر به هیئت خاص و لباس مخصوص نشسته اند. یکی از آنها حضرت بقیه الله روحی له الفداء است. یک ساعت آنجا هستند و بعد با مردم بیرون می روند و شما با همه ی توجهی که خواهید کرد متوجه رفتن آنها نمی شوید. به هر حال آقای سید محمد این مطالب را روز پنجم محرم بود که برای من گفت و من تا روز تاسوعا ساعت شماری می کردم. روز تاسوعا اتفاقا جمعیت عجیبی به مجلس آمده بود و من در اثر کثرت جمعیت در آن ساعت معین کنار چاه نشسته بودم که ناگاه بدنم به لرزه افتاد تکان عجیبی خوردم، فورا به همان نقطه معیّن نگاه کردم دیدم دوازده نفر حلقه وار دور یکدیگر نشسته اند. لباسشان متعارف بود، همه کلاه نمدی کرمانشاهی بسر داشتند. همه آنها سبزه و قوی هیکل بودند، همه آنها در حدود سن چهل سالگی بودند، موهای ابرو و ریش و موی سرشان سیاه بود، من فورا جمعیت را شکافتم و به خدمتشان رسیدم و با فریاد صدا زدم برای آقایان چایی بیاورید. ✨💫✨ آنها به روی من تبسم کردند ولی احترامی که در آن مجلس حتی حکومت و امراء و همه مردم از من می کردند آنها نسبت به من ننمودند و به من گفتند: اینجا خانه خودمان است برای ما همه چیز آورده اند. شما بروید دم در خانه و از مردم پذیرائی کنید. من بدون اختیار برگشتم دم در خانه و نمی دانستم که آنها از کجا وارد شده اند ولی احتمال دادم که از در اطاق بین بیرونی و اندرونی آمده باشند. به هر حال در آن ساعت دو نفر از وعاظ به منبر رفتند و با آنکه رسم است روز تاسوعا باید از حالات حضرت ابوالفضل علیه السلام بخوانند، ناخوداگاه آنها خطاب به حضرت ولیّ عصر ارواحنافداه مطالبی می گفتند که مردم در فراق آن حضرت گریه می کردند. آنها به آن حضرت تسلیت می گفتند و از آن حضرت در فشارهای دنیا استمداد می کردند. مجلس هم شور عجیبی داشت، از نظر گریه و زاری هنگامه ای بود. ✨💫✨ آقای اشرف‌الواعظین که باید بعدازظهر بیاید و مجلس را ختم کند، طبق گفته آقای سیدمحمد همان اول صبح آمد و برخلاف عادت که باید به اتاق روضه خوانها برود، کنار من دم در خانه نشست و گفت: من امروز تعطیل کرده‌ام که رفع خستگی کنم چون فردا که عاشوراست مجالس زیادی دارم. ولی این مجلس را نتوانستم تعطیل کنم و بعد در همان ساعت منبر رفت و وقتی روی منبر نشست سکوت ممتدی کرد، مثل کسی که نمی‌داند چه باید بگوید. سپس با صدای بلند و بدون مقدمه معمولی گفت: ای گمشده بیابانها روی سخن ما با توست! مردم بقدری از این کلمه بی‌تابانه به سر و صورت می‌زدند و اشک می‌ریختند که اکثر آنها بی‌حال شدند. من مرتب چشمم به آن دوازده نفر بود. ولی ناگهان دیدم که آنها نیستند و از مجلس خارج شده‌اند!!! در اینجا آقای سید حسین حائری مطالبی در کرامات سیدمحمد نقل کردند که از بحث تشرف خارج است. 📗عبقری‌الحسان 📗ملاقات با امام زمان ص۲۸۹
شخصی شیر می فروخت و آب در آن می ریخت، پس از چندین سال، سیلابی بیامد و گوسفندان و اموالش را برد. به پسر خود گفت نمی دانم😰😰 این سیل از چه آمد؟ پسر گفت ای پدر، این آبی است که به شیر داخل می کردی اندک اندک جمع شد و هرچه داشتیم برد. قلب و ذهن تو از شیر با ارزش تره شیر فروش با اب قاطی کردن به مشتری خیانت کرد تو با افکار غلط که اجازه میدی وارد ذهنت بشه به خودت خیانت میکنی حواست تو این دو روز به باشه شیطان کم کم، یواش یواش ما رو به غیر خدا مشغول میکنه. افکارِ بی سود و فایده میریزه تو ذهنمون😓 آخه عزیزم دل جای فکر خداست نه جای افکار این دوره زمونه که ما رو محاصره کرده. این افکار هیچ ارزشی هم به جز ناراحت کردن ما نداره این افکار باطل که جاش تو ذهن ما نبوده و ما خودمون راه دادیم کم کم مثل سیل میشه و زندگی ما رو نابود میکنه مخصوصا 👈 خانومای متأهل حواسشون به افکار غلط باشه اینکه فلانی چی کار کرد یا چی گفت زندگی و نابود میکنه باید اراده کرد و افکار بی ارزش و بیرون کرد. دل که پاک بشه خدا خودش با پای خودش میاد. دیو چو بیرون رود فرشته در آید
سید مهدی نجفی که مداومت به تشرف به مسجد سهله در شب های چهارشنبه را داشت فرمود: شبی با جمعی از رفقا به سمت مسجد سهله مشرف شدیم. دیدیم رکن قبله مسجد طرف شرقی همانجا که مقام حضرت حجت علیه السلام واقع است روشن می باشد. پیش رفتیم، سید بزرگواری در محراب مشغول عبادت بودند. معلوم شد آن روشنی، روشنایی چراغ نیست بلکه نور صورت مبارک آن سرور است که در و دیوار را منوّر کرده است. به جای خود برگشتیم و باز نظر کردیم، آن صفّه را روشن دیدیم. گویا چراغ نور بخشی در آن گزارده اند. ✨💫✨ وقتی دوباره نزدیک شدیم همان حال سابق را یافتیم. بالاخره یقین یافتیم آن امام ابرار و سلالهٔ ائمه اطهار علیهم السلام است. هیبت آن حضرت همه ما را گرفت؛ هر کدام از ما در جای خودمان مانند چوب خاک شدیم و از حس و حرکت افتادیم، جز من که چند قدمی از رفقا جلوتر رفتم. هر قدر خواستم جلوتر بروم یا عرضی بکنم، در خود یارایی ندیدم مگر اینکه مطلبی به خاطرم آمد، عرض کردم: استخاره ای برای من بگیرید. آن حضرت دست مبارک خود را باز نمودند و با آن تسبیحی که مشغول ذکر بودند مشتی گرفتند و بعد از حساب کردن در جوابم فرمودند خوب است. ✨💫✨ بعد هم روی مبارک خود را به سوی ما انداختند و نظر پر فیض خویش را برای لحظاتی به ما انداختند. گویا انتظار داشتند حاجت دنیا و آخرت خویش را از درگاه لطف و عطایشان در خواست نماییم ولی سعادت و استعداد ما یاری نکرد و قفل خاموشی دهان ما را بست. سپس به سمت در مسجد روانه گردیدند چون قدری تشریف بردند قدرت در پای خود یافتیم و به دنبال آن حضرت دویدیم؛ وقتی خواستند از در مسجد بیرون بروند دوباره صورت مبارک خود را به طرف ما گرداندند و مدتی به همین حال بودند‌. ما چند نفر بدون حس و حرکت بودیم و هیچ قدرتی نداشتیم تا اینکه بالاخره از مسجد خارج شدیم و به فاصله ای که بین دو در بود رسیدیم. ✨💫✨ آن بزرگوار از در دوم خارج شدند به مجرد خروج حضرت قوّت و شعور ما بازگشت فورا و به سرعت هر چه تمام تر به سمت در دوم دویدیم و به اندازه یک چشم بر هم زدن از در دوم خارج شدیم چشم به اطراف بیابان انداختیم ولی هیچ کس را نیافتیم هرچه به اطراف و اکناف دویدیم به هیچ وجه اثری نیافتیم و برای ما معلوم شد که به مجرد خروج از در دوم حضرت از نظر ما مخفی شدند، بر بی لیاقتی و از دست دادن فرصتی که برای ذکر حاجات مان پیش آمده بود افسوس خوردیم و متاثر شدیم. 📗ملاقات با امام زمان در کربلا ص ٢١٩
👈 برخورد منطقی با سخن چین 🌴شخصی سخن چین، به حضور امام حسن رسید. عرض کرد: فلانی از شما بدگویی می کند. امام به جای تشویق چهره درهم کشید و به او فرمود: تو مرا به زحمت انداختی. 🌴از این که غیبت یک مسلمان را شنیدم باید درباره خود استغفار کنم و از این که گفتی آن شخص با بدگویی از من، مرتکب گناه شده بایستی برای او نیز دعا کنم. 📚 بحار ج 43، ص 350 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸مناظره امام كاظم عليه السلام با هارون ➖روزى هارون الرشيد (خليفه عباسى ) به امام كاظم عليه السلام گفت : - چرا اجازه مى دهيد مردم شما را به پيغمبر صلى الله عليه و آله نسبت بدهند؟ به شما بگويند فرزندان پيغمبر، با اينكه فرزندان على عليه السلام هستيد، نه فرزندان پيغمبر؟ البته مسلم است شخص را به پدرش نسبت مى دهند و مادر به منزله ظرف است و نسل را پدر توليد مى كند نه مادر. ❤️امام كاظم عليه السلام در پاسخ فرمود: خليفه ! اگر پيامبر صلى الله عليه و آله زنده شود و دختر تو را خواستگارى كند، به او مى دهى ؟ ➖گفت : سبحان الله ! چرا ندهم ؟ البته كه مى دهم و بدينوسيله بر عرب و عجم افتخار مى كنم . ❤️امام عليه السلام فرمود: پيغمبر هرگز از من خواستگارى نمى كند و من نيز دخترم را به او تجويز نمى كنم . ➖هارون گفت : چرا؟ ❤️امام عليه السلام فرمود: چون پيامبر صلى الله عليه و آله پدر بزرگ من است . ➖هارون گفت : - احسنت ! آفرين ! پس چگونه خود را فرزند پيغمبر صلى الله عليه و آله مى دانيد با اينكه پيغمبر صلى الله عليه و آله فرزند پسرى نداشت ؟ و نسل از پسر است نه از دختر. شما فرزند دختر هستيد كه فرزند دختر نسل به شمار نمى رود. ❤️امام عليه السلام فرمود: - تو را به حق قبر پيامبر صلى الله عليه و آله و كسى كه در آن مدفون است سوگند، مرا از پاسخ اين سؤ ال معذور بدار. ➖هارون گفت : - غير ممكن است . بايد بر گفتار خود دليل بياورى و اثبات كنى كه شما فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله هستيد. تا از قرآن دليل بيان نكنيد، عذرتان پذيرفته نيست و شما به همه علوم قرآن آشناييد. ❤️امام عليه السلام فرمود: حاضرى پاسخ اين پرسش تو را بدهم ؟ ➖هارون گفت : بگو. ❤️امام عليه السلام فرمود: ((بسم الله الرحمن الرحيم ؛ و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون و كذلك نجزى المحسنين و زكريا و يحيى و عيسى )) . آن گاه امام عليه السلام پرسيد: پدر عيسى كيست ؟ ➖هارون گفت : عيسى پدر نداشت . ❤️امام عليه السلام فرمود: در اين آيه خداوند از طرف مادر عيسى ، مريم ، كه فاطمه زياد با حضرت ابراهيم دارد، در عين حال عيسى را از فرزندان ابراهيم شمرده است . همچنين ما نيز از طرف مادرمان ، فاطمه ، فرزند پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله هستيم . 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
🍃 چند وقت پیش از پرسیدم: چطور می‌شود امام زمان را درک کرد❓ 💡 گفتند: « زیاد قرآن بخوانید و به قرآن زیاد نگاه کنید. » 🍃 از وقتی این حرف را زدند، خواندن روزانه‌ام ترک نشده بود؛ اما امروز خیلی دلم گرفت. با خودم گفتم: توی این مدت، چرا نباید یک حس نزدیکی به داشته باشم❓ ✨ بعد از جلسه، بدون اینکه حرفی بزنم، آقا برگشتند به من گفتند: چشم آدم باید مواظب باشه. اگر کسی میخواد رو ببینه، باید مواظب چشمش باشه که گناه نکنه. ⚠️ سرم را انداختم پایین حساب و کتاب چشم‌هایم👁 خیلی وقت بود از دستم در رفته بود. 📜🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️📜
👈 هرگز كسی را كوچك نشماريم 🌴علی بن يقطين از بزرگان صحابه و مورد توجه امام موسی بن جعفر عليه السلام و وزير مقتدر هارون الرشيد بود. 🌴روزی ابراهيم جمال (ساربان) خواست به حضور وی برسد. علی بن يقطين اجازه نداد. در همان سال علی بن يقطين برای زيارت خانه خدا به سوی مكه حركت كرد و خواست در مدينه خدمت موسی بن جعفر عليه السلام برسد. حضرت روز اول به او اجازه ملاقات نداد. 🌴روز دوم محضر امام عليه السلام رسيد. عرض كرد: آقا! تقصير من چيست كه اجازه ديدار نمی دهی؟ حضرت فرمود: به تو اجازه ملاقات ندادم، به خاطر اينكه تو برادرت ابراهيم جمال را كه به درگاه تو آمده و تو به عنوان اينكه او ساربان و تو وزير هستی اجازه ملاقات ندادی. خداوند حج تو را قبول نمی كند مگر اينكه ابراهيم را از خود، راضی كنی. 🌴می گويد عرض كردم: مولای من! ابراهيم را چگونه ملاقات كنم در حاليكه من در مدينه ام و او در كوفه است. امام عليه السلام فرمود: هنگامی كه شب فرا رسيد، تنها به قبرستان بقيع برو، بدون اينكه كسی از غلامان و اطرافيان بفهمد. در آنجا شتری زين كرده و آماده خواهی ديد. سوار بر آن می شوی و تو را به كوفه می رساند. 🌴علی بن يقطين به قبرستان بقيع رفت. سوار بر آن شتر شد. طولی نكشيد در كوفه مقابل در خانه ابراهيم پياده شد. درب خانه را كوبيده و گفت: من علی بن يقطين هستم. 🌴ابراهيم از درون خانه صدا زد: علی بن يقطين، وزير هارون، در خانه من چه كار دارد؟ علی گفت: مشكل مهمی دارم. ابراهيم در را باز نمی كرد. او را قسم داد در را باز كند. همين كه در باز شد، داخل اتاق شد. به التماس افتاد و گفت: ابراهيم! مولايم امام موسی بن جعفر مرا نمی پذيرد، مگر اينكه تو از تقصير من بگذری و مرا ببخشی 🌴ابراهيم گفت: خدا تو را ببخشد. وزير به اين رضايت قانع نشد. صورت بر زمين گذاشت. ابراهيم را قسم داد تا قدم روی صورت او بگذارد؛ ولی ابراهيم به اين عمل حاضر نشد. مرتبه دوم او را قسم داد. وی قبول نمود، پا به صورت وزير گذاشت. در آن لحظه ای كه ابراهيم پای خود را روی صورت علی بن يقطين گذاشته بود، علی می گفت: (اللهم أشهد). خدايا! شاهد باش. 🌴سپس از منزل بيرون آمد. سوار بر شتر شد و در همان شب، شتر را بر در خانه امام در مدينه خواباند و اجازه خواست وارد شود. امام اين دفعه اجازه داد و او را پذيرفت. 📚 بحار ج 48،ص 85 📜🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️📜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖼شاید در افتادن ها خیری نهفته باشد عَسي أَنْ تَکْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَکُمْ چه بسا چیزی راخوش نداشته باشید حال آن که خیرِ شمادرآن است آیه ۲۱۶ سوره بقره
⭕️نقل است که روزی «معاویه» برای نماز در مسجد آماده می‌شد. به خیل عظیم جمعیتی که آماده اقتدا به او بودند نگاهی از سر غرور انداخت. 🔰عمروعاص که در نزدیکی او ایستاده بود، در گوشش نجوا کرد که: بی‌دلیل مغرور نشو❗️ این‌ها اگر عقل داشتند به جماعت تو نمی‌آمدند و «علی» را انتخاب می‌کردند. 💠معاویه» برافروخت. «عمروعاص» قول داد که نماز‌گزاران را ثابت می‌کند. پس از نماز، بر منبر رفت و در پایان سخن‌رانی گفت: از رسول خدا شنیدم که هر کس نوک زبان خود‌ را به نوک بینی‌اش برساند، خدا بهشت را بر او واجب می‌نماید و بلافاصله مشاهده‌کرد که همه تلاش می‌کنند نوک‌ زبان‌ِشان را به نوک بینی‌ِشان برسانند تا ببینند بهشتی‌اند یا جهنمی⁉️ 🔰عمروعاص» خواست در کنار منبر حماقت جمعیت را به «معاویه» نشان دهد، دید معاویه عبایش را بر سر کشیده و دارد خود را آزمایش می‌کند و سعی می‌کند کسی متوجه تلاش ناموفقش برای رساندن نوک زبان به نوک بینی نشود. 💠از منبر پایین آمد در گوش «معاویه» نجوا کرد: این جماعت احمق خلیفه احمقی چون تو می‌خواهند. ""علی""برای این جماعت حیف است.
👈 یک خلاف، پنج نوع مجازات! اصبغ بن نباته که یکی از اصحاب حضرت امیرالمؤمنین، علی علیه السلام است حکایت کند: روزی عمر بن خطّاب نشسته بود که پرونده پنج نفر زِناکار را نزد او آوردند تا حکم مجازات هریک را صادر نماید. عمر دستور داد تا بر هریک، حدّ زنا اجراء نمایند. امام علی علیه السلام که در آن مجلس حضور داشت، خطاب به عمر کرد و فرمود: این حکم به طور مساوی برای چنین افرادی صحیح نیست و قابل اجراء نمی باشد. عمر گفت: پس خود شما هر حکمی را که صلاح می دانی صادر و اجراء نما. امام علی علیه السلام اظهار داشت: باید اوّلین نفر اعدام و گردنش زده شود، دوّمین نفر سنگسار گردد، سوّمین نفر صد ضربه شلاّق بخورد، چهارمین نفر پنجاه ضربه شلاّق و پنجمین نفر را تعزیر یعنی، مقداری شکنجه نمایند. عمر و حاضرین در مجلس، از صدور چنین حکمی بسیار تعجّب کرده؛ و علّت اختلاف مجازات را برای یک معصیت جویا شدند؟ امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام فرمود: شخص اوّل مشرک بود و حکم مرد زناکار مشرک با زن مسلمان اعدام است. شخص دوّم مسلمان بود ولی چون همسر داشت، زنای او محصنه بوده است و می بایست سنگسار شود. شخص سوّم نیز مسلمان بود، و چون ازدواج نکرده بود، حدّ آن صد ضربه شلاّق است. شخص چهارم غلام و عبد بود و حدّ او نصف حدّ افراد آزاد می باشد. و شخص پنجم دیوانه است و بر دیوانه حدّ جاری نمی گردد؛ بلکه باید او را تعزیر و شکنجه نمایند. 📗 ، ج 28، ص 64 ✍️ شیخ حرّ عاملی
👈 تا شب گویند: صاحب دلی، برای اقامه نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت: مردم! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسی برنخاست. گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز کسی برنخاست. گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما برای رفتن نیز آماده نیستید! 📗 ✍️ عطار نیشابوری
✍️رفع گرفتاری با توسل به علیه السلام 🔸عبدالله به دیواره ی سخت صخره ی کوچک تکیه داد . دلش پر از غصه شد . دور و بر خود چشم چرخاند . دلش می خواست با ناله ی بلند، عقده هایش را بیرون بریزد . چه کسی بود که پای درد دلش بنشیند و غصه هایش را بروبد! چشم به آسمان کشاند و به خدا شکایت کنان گفت: «فقط خودت به دادم برس; تنهایم، خدا!» یاد طیس و دوستانش افتاد . در نظرش، طیس چه قدر پست شده بود! دیگر کم مانده بود که آن ماجرا را از همه جای شهر جار بزند . حالا خیلی ها به موضوع پی برده بودند . همان ماجرای پول مختصری که عبدالله به «طیس » بدهکار بود . 🔹آخرین بار، همین چند دقیقه ی پیش بود که طیس، سر راه او سبز شد و زبان پشت لب های درشت و سیاهش چرخاند که: «آهای عبدالله! دوباره که دست خالی هستی، نکند باز هم گرفتاری و شرمنده ... هان؟!» عبدالله هم با رویی سرخ، اما دلی خشمگین گفت: «نه! باور کن هنوز در تلاش هستم تا هر طور شد، بیست و هشت دینارت را برایت جور کنم; کمی صبر داشته باش مسلمان!» ناگهان دوستان «طیس » دور عبدالله جمع شدند و او را به باد خنده های مسخره آمیزشان گرفتند . - آهای آهای عبدالله گدا! آهای آهای عبدالله بی پول! عبدالله گرسنه! همان دم بود که عبدالله از دست آن ها گریخت . «طیس » هم پشت سرش عربده کشید که: «تا فردا مهلت داری پولم را پس بیاوری; وگرنه، هر چه دیدی از چشم خودت دیدی . می دهم نوچه هایم از پا به نخل های نخلستانم آویزانت کنند، آن وقت ... !» حالا عبدالله آرام آرام می گرید . 🔸- خدایا! از کجا بیست و هشت دینار طلا جور کنم . برای من پول زیادی ست . کاش محتاج نبودم و از او قرض نمی گرفتم! کاش می مردم و دست به دامان او نمی شدم! فکری به خاطرش رسید . - بروم دست به دامان او بشوم . نه ... بهتر نیست؟! او خیلی کریم است . خیلی هم با گذشت و راز دار! 🔹فوری به عریض، در نزدیکی مدینه رفت . چون اهل خانه ی امام رضا ( علیه السلام) گفته بودند که حضرت به آن جا رفته است . به طرف کلبه ی امام راه افتاد . امام را از دور دید، تا آمد پا تند کند، دید امام فوری اسبش را به سمت او راند و خیلی زود به او رسید . هر دو گرم سلام و احوال پرسی شدند . عبدالله تا آمد حرفی بزند، امام رضا ( علیه السلام) پرسید: «چه خواسته ای داری عبدالله!» - قربانت گردم مولای من! «طیس » از من طلبی دارد و چند روزی ست که در گرفتن آن پافشاری می کند . من نتوانسته ام پولش را تهیه کنم; اما او با حرف ها و اعمال خود مرا در کوچه و بازار، رسوای مردم کرده است! صورت امام رنگ به رنگ شد . عبدالله فکر کرد شاید امام به «طیس » خواهد گفت که باز هم به عبدالله مهلت بده و دیگر او را آزار نده! اما چنین نشد . امام رضا ( علیه السلام) با جمله ی کوتاه گفت: «همین جا باش تا برگردم!» او بر روی زیلویی ساده در بیرون کلبه نشست . ماه رمضان بود . عبدالله هم مثل امام روزه دار بود . دقایقی گذشت، امام نیامد . عبدالله نگران شد . برخاست تا به مدینه برگردد و روزی دیگر به سراغ امام بیاید . چون وقت افطار شده بود . تا آمد راه بیفتد، امام را در برابر خود دید . امام رضا ( علیه السلام) با مهربانی او را به درون کلبه برد . عبدالله در کنار امام رضا ( علیه السلام) و خدمت کارش افطار کرد . بعد از خوردن غذا، امام با خوش رویی به عبدالله گفت: «تشکی را که رویش نشسته ای بلند کن . هر چه زیر آن است، برای توست!» عبدالله تعجب کنان، لبه ی تشک را بالا زد . دستش به کیسه ای کوچک خورد . با خوشحالی آن را برداشت . داخل آن پر از سکه بود . آن را تکان داد و سپس از امام تشکر کرد و برای رفتن برخاست . عبدالله خداحافظی کرد و با شعف و شوق راه افتاد . دوستان امام تا جایی که از دید یاران ابن مسیب دور بود او را همراهی کرند . سپس به نزد امام بازگشتند . عبدالله، بی قرار و باعجله وارد خانه شد و ماجرا را برای همسرش باز گفت . بعد بند از دور گلوی کیسه باز کرد و سکه های طلای آن را یکی یکی شمرد . 48 سکه ی طلا بود . شگفت زده شد . ناگهان نگاهش به نوشته ی روی یکی از سکه ها گره خورد: «28 دینار طلب آن مرد است و بقیه هم برای توست!» عبدالله به گریه افتاد . همسرش که با بهت و ناباوری نگاهش می کرد، پرسید: «چرا گریه می کنی مرد، چه شده عبدالله؟!» صدای عبدالله بریده بریده از ته حلقش بیرون آمد . ☀️- است; معجزه ی امام رضا علیه السلام. سوگند به خدا من به امام نگفته بودم که طلب «طیس » چه قدر است . اما انگار او همه چیز را فهمید . خدایا، او چه قدر به دل دوستانش نزدیک است! 📜🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️📜
نقل نمود طبیب معتمد امین الحاج محمد جواد مذکور که: در سال هزار و سیصد شصت و چیزی قمری مشرف شدیم به زیارت و عتبه بوسی ائمه عراق و در هنگام مراجعت به شوشتر در قطار بغداد و بصره ملاقات نمودم سیّد جلیل مقدس و متدین یعنی آن کسی که نماینده و معتمد تهرانی ها بود در اقامه مجلس عزاداری و روضه خوانی ایشان در کربلا در دهه عاشورا که با اصطلاح خودشان تشکیل تکیه باشد. ✨💫✨ حاجی طبیب می گوید: از او پرسیدم که چند سفر است که به کربلا آمده ای؟ قریب بیست سفر را گفت. مؤلف گوید: تردید از من است. به هر حال حاج طبیب گفت: از او پرسیدم که در این سفر های کثیر خود آیا معجزه ای مشاهده نموده ای؟ فرمود بلی در یکی از سفرهای خود ساعت دو تقریبا از شب گذشته از حرم بیرون می آمدم. نزدیک کفش کن در میان صحن مطهر سیدی را دیدم با عمامه سبز و لباس مقطع (لباس شیک و مرتب) به شکل عرب قدم می زد. ✨💫✨ از شکل و هیئتش خوشم آمد به او سلام کردم و با او انس گرفتم. از جمله کلمات نوازش اثری که فرمود این بود که فرمود: ای سیّد، به زیارت جدّت آمدی، خوب کردی، بسیار کار خوبی نمودی، خوش به حال تو! و از این گونه کلمات مکرر فرمود و پس از صحبت عرض کردم: اگر ممکن است به منزل ما تشریف بیاورید و صرف شام نمایید. اجابت کرد. او را به منزل خود برده غذایی ساده که برای خود تهیه می نمودم حاضر کردم. چون سیّد مشغول خوردن شد در خجلت فرو رفتم که این غذا مناسب حال سیّد نبوده و عذر خواهی نمودم. پس از صرف غذا فرمود: حالا من از تو وعده شام فرداشب را می گیرم؛ باید فردا شب به مهمانی من بیایی و وعده گاه من و تو در همین ساعت مثل امشب در همان جا از صحن مطهر. قبول کردم. چون فردا شب در همان وقت از حرم بیرون آمدم سیّد را همان جا یافتم که قدم می زد. مرا با خود از یکی از بابهای شریفه بیرون برد و پس از چند قدم داخل بازارچه دری پیدا شد آن را کوبید. جوانی آمد در را باز کرد. پله ای بود از پله بالا رفتیم اطاق مفصل و مجلسی با فرش ها و پرده های ملوکانه پیدا شد. در میان آن نشستیم. من از وضع آن مجلس و پذیرایی شب گذشته بر خجلتم افزوده شد. ✨💫✨ مؤلف گوید که خاطرم نیست قبل از غذا آیا صرف میوه و یا چیز دیگر مثل آن نقل شده یا خیر؟ به هر حال سیّد فرمودند: آفتابه لگن بیاورید. آوردند. آفتابه لگنی که به خوبی آن ندیده بودم. پس فرمود غذا بیاورید. آوردند. غذایی که مثل آن نخورده بودم و همه را از پشت پرده ها حاضر میکردند. پس از صرف غذا من تصمیم گرفتم که وقت دیگر از سیّد دعوت کنم و غذایی که مناسب مقام او باشد به او بدهم، پس برخاسته از خدمتش مرخص شدم. چون صبح شد برای وعده خواهی در همان محل از خیابان رفته خانه هایی دیدم که اصلاً و ابداً شبیه به آن خانه نبود. ✨💫✨ هرچه بالا و پایین را ملاحظه کردم آن را نیافتم آخرالامر مجبور شدم که درِ یکی از آن خانه ها را کوبیدم. آوازی ناشناس به گوشم رسید که کیست؟ گفتم: منم سیّدی که اینجا تشریف داشته میخواهم ملاقات کنم. گفت: این خانه فلان فلّاح یا فلان حمال است مثلاً و این مطلبی که می گویی بسیار دور است از وضع ما. گفتم: در این نزدیکی خانه چنین سیّد یا فردی که احتمال آن باشد که چنین سیّدی بر ایشان وارد باشد نیست؟ گفتند: خیر. و اصلاً وابداً در آن حوالی خبری از آن خانه و آن سیّد بدست نیامد. 📗ملاقات با امام زمان در کربلا ص ٨٨
حضرت آیت اللّه آقای آیت الهی نقل کرده‌اند: در سفر چهارم که در سال ١٢۵٩ شمسی به اتفاق عده‌ای از دوستان به حج مشرف شده بودیم، پس از رسیدن به جده، نشسته بودیم که دیدم خانمی صدا می‌زند: آقای علامه... آقای علامه! نزد او رفتم و پرسیدم: چکار دارید؟ گفت: من از اهالی اطراف کرمانشاه هستم چند سال است که قصد داشته‌ام به مکه مشرف شوم، آقا امسال به من اجازه داده و توصیه کرده‌اند که مناسک و اعمال را با شما و به راهنمایی شما انجام دهم. پرسیدم: پدرتان هم همراهتان هستند!؟ گفت: آقا که می‌گویم منظورم امام زمان ارواحنافداه هستند و مژده داده‌اند که ان شاء الله در این سفر خدمتشان می‌رسیم. ✨💫✨ وقتی که بیشتر با ایشان آشنا شدم متوجه شدم خانمی است که ارادت بسیار فراوانی به حضرت دارد و در مسیر رضایت امام زمان ارواحنافداه زندگی می‌کند و بدلیل علاقه زیاد به آن حضرت به او فاطمه صاحب الزمانی می‌گفتند. از اینکه حضرت چنین مژده‌ای داده‌اند بسیار خوشحال شدم، لذا تمامی اعمال حج بیاد حضرت بودم، اعمال تمام شد و خبری نشد. باتفاق دوستان و همین خانم به مسجد تنعیم رفتیم و برای عمره مفرده مُحرم شدیم و به مسجدالحرام برگشتیم. پس از طواف و نماز طواف، سعی صفا و مروه، طواف نساء را شروع کردیم. در حین انجام طواف نساء می‌دیدم که این خانم آرام آرام راه می‌رود و با حال بسیار خوشی حضرت را صدا می‌زند و مرتب اشک می‌ریزد، منهم منقلب شده و حضرت را صدا می‌زدم و اشک می‌ریختم. ✨💫✨ در شوط آخر کنار حجر اسماعیل ناگهان آقایی را دیدم که جلوی من آمد و مرا در بغل گرفت و فرمود: «مرحبا و بک ابغی» احسنت برتو. سپس پیشانی مرا بوسید، منهم او را بوسیدم ولی دقیقا ایشان را نشناختم، در عین حال مواظب بودم که طوافم بهم نخورد. پس از طواف نساء نماز را خواندیم و حرکت کردیم. این خانم به من گفت: حاج آقا! وعده آقا امام زمان امشب تحقق پیدا کرد. گفتم: چطور؟! گفت: از اول طواف نساء تا پایان طواف حضرت همراه ما بودند و من دیدم در شوط هفتم در کنار حجر اسماعیل شما را بغل گرفتند. و در این موقع بود که متوجه شدم آن آقا امام زمان ارواحنافداه بوده‌اند و از اینکه همان موقع حضرت را نشناخته بودم بسیار متأثر شدم. 📗تشرف بانوان خدمت امام زمان علیه‌السلام ص ٢٠٩ 📜🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️📜
👈 رضايت خدا، نه رضايت خلق لقمان عليه السلام به پسرش چنين وصيت كرد: پسرم! قلبت را به خشنودى مردم و تعريف و تكذيب آنها وابسته نكن، چرا كه چنين چيزى هر چند انسان كوشش فراوان كند به دست نمى آيد. پسر گفت: مى خواهم در اين مورد، مثال يا نمونه عملى بنگرم تا موضوع را به روشنى دريابم. لقمان عليه السلام فرمود: برخيز از خانه بيرون برويم، تا موضوع را به تو نشان دهم. لقمان و پسرش از خانه خارج شدند، الاغى نيز داشتند، لقمان سوار بر آن شد، پسرش پياده به دنبال او به راه افتاد، تا به گروهى رسيدند، آن گروه تا اين منظره را ديدند گفتند: اين پيرمرد را ببين چقدر سنگدل و نامهربان است، خود سوار بر مركب شده و پسرش پياده به دنبالش حركت مى كند، به رسايت كه اين كار، بدكارى است. لقمان به پسرش گفت: آيا سخن آنها را شنيدى؟ پسر گفت: آرى. لقمان گفت: اينك من پياده مى شوم و تو سوار شو، لقمان پياده شد و پسرش سوار گرديد و حركت كردند، تا به گروهى رسيدند، آن گروه وقتى اين منظره را ديدند، گفتند: اين پدر و پسر هر دو پدرِ بد و پسرِ بد هستند، پدر از اين رو بد است كه پسرش را تربيت نكرده به گونه اى كه پسر بر مركب سوار شده، و پدر پيرش پياده حركت مى كند، پسر نيز بد است از اين رو كه با اين بى رحمى، به پدرش جفا نموده است، زيرا پدر شايسته تر است كه احترام شود و سوار گردد. لقمان به پسرش گفت: سخن آنها را شنيدى، پسر گفت: آرى. لقمان فرمود: اين بار هر دو سوار مى شويم. آنها هر دو سوار بر مركب شدند و حركت نمودند تا به گروهى رسيدند، آن گروه تا اين منظره را ديدند، گفتند: در دل اين دو سوار يك ذره رحم نيست، دو نفرى سوار بر اين حيوان زبان بسته شده اند، كمر اين حيوان را شكستند، چرا بيش از توان اين حيوان به او تحميل كرده اند؟ بهتر اين بود، كه يكى سوار گردد و ديگرى پياده حركت كند. لقمان به پسرش گفت: سخن آنها را شنيدى؟ پس گفت: آرى. لقمان فرمود: بيا اين بار هر دو پياده شويم و به دنبال الاغ حركت كنيم، آنها هر دو پياده شدند، و به دنبال الاغ حركت نمودند، اين بار به گروهى رسيدند، آن گروه گفتند: به راستى اين دو نفر عجب آدمهاى جاهلی هستند، خود پياده حركت مى كنند و الاغ را بدون سواره رها كرده اند، چقدر بى فكر هستند. لقمان عليه السلام به پسرش فرمود: سخن آنها را شنيدى؟ او عرض كرد: آرى. لقمان عليه السلام فرمود: آيا ديگر هيچگونه چاره اى براى كسب رضايت مردم وجود دارد؟ اكنون كه چنين است رضايت آنها را محور قرار نده بلكه رضايت خدا را محور و هدف قرار بده تا به سعادت و رستگارى دنيا و آخرت نايل شوى. 📗 ، ج 13، ص 433 📜🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️📜
👈 تو گناه را ترک کن، خدا تربیتت می کند رجبعلی خیاط می گوید: «در ایّام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته مَنْ شد و سرانجام در خانه ای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: «رجبعلی! خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذّت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن. سپس به خداوند عرضه داشتم: «خدایا! من این گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن!» آن گاه یوسف گونه پا به فرار می گذارد و نتیجه این ترک گناه، باز شدن دیده برزخی او می شود؛ به گونه ای که آنچه را که دیگران نمی دیدند و نمی شنیدند، می بیند و می شنود و برخی اسرار برای او کشف می شود. 📗 ، ص79
🔹حضرت عیسی بن مریم علیه السلام با جمعی در جائی نشسته بود، مردی هیزم شکن از آن راه با خوشحالی و خوردن نان می گذشت، حضرت عیسی علیه السلام به اطرافیان خود فرمود: شما تعجب ندارید از این که این مرد بیش از یک ساعت زنده نیست ولی آخر همان روز آن مرد را دیدند که با بسته ای هیزم می آید تعجب کردند و از حضرت علت نمردن او را پرسیدند. او بعد از احوالپرسی از مرد هیزم شکن، فرمود: هیزمت را باز کن، وقتی که باز کرد مار سیاهی را در لای هیزم او دید، حضرت علیه السلام فرمود: این مار باید این مرد را بکشد ولی تو چه کردی که از این خطر عظیم نجات یافتی؟ 🔹🔹گفت: نان می خوردم فقیری از مقابل من گذشت، قدری به او دادم و او درباره من دعا کرد. حضرت علیه السلام فرمود: در اثر همان دستگیری از مستمند خداوند این بلای ناگهانی را از تو برداشت و پنجاه سال دیگر زنده خواهی بود تفسیر نمونه، ج 3، ص 223
تو آمریکا مراسم روضه بود شب اول یه سیاه پوست هم اومدمراسم،براش یه مترجم گذاشتیم..... شبای بعد همینجور هی تعداد سیاه پوست ها زیاد میشد تا مجبور شدیم یه جای دیگه را هم مراسم بگیریم شب آخر ۱۵۰ تا سیاه پوست گفتن که میخان شیعه بشن... پرسیدم برای چی میخایید شیعه بشید؟!!! همه نگاه کردن به سیاه پوستی که شب اول اومده بود روضه ! ازش پرسیدم برای چی شیعه؟ گفت شب اول یه تیکه از روضه ی جوانی را خوندی!!!! غلام سیاه امام حسین (علیه السلام)....همونی که وقتی امام حسین سر جوان را گذاشت رو پای خودش جوان سه بار سرش رو انداخت و گفت جایی که سر علی اکبر(ع) بوده جای سر غلام سیاه نیست!!! ولی امام حسین(علیه السلام ) سرش رو گذاشت رو پاهاش و جوان شهید شد.... من رفتم و گفتم بیاید که دینی را پیدا کردم که توش سیاه و سفید فرقی نداره... ▪️✨▪️✨▪️
انسان سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هیچ کسی ریالی کمک نمیکرد فرزندی هم نداشت وتنها با همسرش زندگی میکرد در عوض قصابی در آن شهر به نیازمندان گوشت رایگان میداد روز به روز نفرت مردم از این شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هر چه اورا نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخای در جواب میگف نیاز شما ربطی به من نداره بروید از قصاب بگیرید تااینکه او مریض شد احدی به عیادت او نرفت این شخص در نهایت تنهایی جان داد هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد اوگفت کسی که پول گوشت رامیداد دیروز از دنیا رفت!! ❌زود قضاوت نکنیم