eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
978 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🔆🔹🔆🔹🔆🔹 #تـــــمثیل هاے خدایے5⃣2⃣1⃣ مثل چراغ ! 🔦چراغ را از جلوی بچه بر می داریم چون نمی فهمد و آ
🌴🌞🌴🌞🌴🌞 هاے خدایے6⃣2⃣1⃣ مثل خورشید ☀️ 🌍زمین وقتی پشت به خورشید می کند می شود شب ، وقتی رو به خورشید می کند می شود روز 🌤 👌 ♨️ شیعیان هم هر وقت پشت به امام زمانشان کنند می شود غیبت 😢 🌻وقتی رو به امام زمانشان کنند می شود ظهور !☘😭😢😔 🌴🌞🌴🌞🌴🌞 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فکر نکنید افرادی مثل خوارجِ دوران حکومت امام علی (ع) الان در اطراف ما وجود ندارند؛ وجود دارند، خوارج چه کسانی بودند؟ خوارج آمدند و ابتدا به علی (ع) گفتند که یا علی (ع) ما با تو هستیم بعد همین ها از پشت به علی(ع) ضربه زدند، این نیست که ما هم در اطراف خودمان چنین آدم هایی را نداشته باشیم الان هم مثل زمان حکومت حضرت علی (ع) خوارجی هستند. 🌷شهید محمدابراهیم همت🌷 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... قسمت۱۶۷ 🥀🥀🥀🥀 محمد ب
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... قسمت۱۶۸ 🥀🥀🥀 .... خلاصه با شیرین زبونی های فاطمه و مهران گفتیم و خندیدیم و تعریف کردیم و بعد از خوردن ناهار دست پخت عزیز ... خداحافظی کردیم .. علی رسوندیم و مهرانم که قرار بود با من بیاد .. داشتم رانندگی می کردم که یهو رو کردم به مهران و گفتم : _ راستی مهران موضوع رفتنتو چطور به خاله اینا گفتی ؟ _ نگفتم ... _ چیییی ؟ از شوک زیاد زدم روی ترمز و اصلا حواسم نبود که وسط خیابان هستم .. !! _ نگفتی ؟! یعنی چی که نگفتی ؟! _ خب وقت نشد بگم .. یعنی که با صدای بوق بوق کردنها و متلک هایی که ماشینهای در حال عبور بهم میزدن ساکت شدم .. مهران گفت : _ حالا فعلا حرکت کن راه بند اوردی !! اخه چی بگم بهت وسط خیابون یهو میزنی روی ترمز نمی گی تصادف می کنیم !! _خب حالا .. نه که اصلا کاری به تو هم نداشت ...! ماشین به حرکت در اوردم و همین طور که رانندگی میکردم پرسیدم : _ چی شد که نگفتی ؟ مهران جدی شد و در حالی که اخمی به پیشونی نشونده بود گفت : _ فکر نمی کردم کارم جور بشه یعنی اصلا فکرشو نمی کردم .. نگاهی بهش انداختم : _ خب حالا چرا اخم کردی ؟! _ دارم فکر می کنم چطوری به مامان بگم .. سری تکون دادم و چیزی نگفتم . الان سکوت بهتر بود تا مهران فکرشو متمرکز کنه .. بعد از چند دقیقه مهران گفت : _ امیر به کمکت احتیاج دارم امشب که اونجاییم باید کمکم کنی که به مامان و بابا بگم .. _ اخه مهران چی بگم من ..؟! _ داداش یکم من میگم یکم تو میگی میشه تموم ... بعدش چند روز شاید مخالفت کنند اخرش ببینن مصمم هستم قبول میکنند .. . _ باشه . ان شاالله که خیره .. سکوت کردیم و هر کدوم به فکر فرو رفتیم . رسیدیم و بعد از بردن ماشین به داخل و پارک کردنش با مهران هم قدم شدم و رفتیم داخل مامان و خاله رو مبل نشسته بودند مشغول صحبت بودند .. عمو و بابا هم مشغول دیدن اخبار ..‌ مریم خانم هم چای اورده بود . نگاهی به مهران انداختم که با نگرانی نگاهم کرد .. چشمهامو از روی اطمینان و دلگرمی باز و بسته کردم و شونه اش رو فشردم و گفتم : _ مهران نگران نباش .. برو داخل .. مهران کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت : _ امیدوارم.. ادامه دارد 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f •• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... قسمت۱۶۸ 🥀🥀🥀 .... خل
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... قسمت۱۶۹ 🥀🥀🥀🥀 _ مهران نگران نباش .. برو داخل .. مهران کلافه دستی موهاش کشید و‌گفت : _ امیدوارم همین طور که تو میگی باشه ... بعد نفس عمیقی کشید لبخندی روی لبش نشوند و رفت داخل . منم پشت سرش وارد شدم .. _ به به سلام بر خانواده گرامی . سلام بر خاله و عمو خوب جمعتون جمع هااا گلتون کم بود که اونم خدا رو شکر اومد .. بعد با حالت بامزه ای به خودش اشاره کرد .. خندیدم ضربه ای به شونه اش زدم و با صدای بلندی سلام کردم .. برگشتم سمت مهران و گفتم : _ اقای باهوش من برگ چغندرم ‌ ... ! _ نمیدونم برادر من خودم میدونم که گلم از تو که خبر ندارم .. بعد رفت کنار خاله و مامان نشست .. با خنده سری تکون دادم و رفتم با بابا و عمو دست دادم و کنار مهران جاگیر شدم . بابا و عمو هم بعد از چند دقیقه تلویزیون خاموش کردن و به ما پیوستند .. شروع کردیم از دری صحبت کردن .. مهران بهم اشاره کرد چیزی بگم که بهش فهموندم بعد شام بهتره .. بعد از صحبت ها و پذیرایی ساعتی گذشت که مریم خانم برای شام صدامون زد .. همه بلند شدیم دور میز نشستیم .. _ مریم خانم دستتون درد نکنه بازم گل کاشتین ... مریم خانم لبخندی زد و گفت : _نه اقا این چه حرفیه وظیفمه .. _ لطف داری مریم خانم بیا بشین شام با ما باش .. _ نه اقا دستتون درد نکنه برم غذای اقا علی بدم .. شما راحت باشین .. _ باشه هر طور راحت تری .. بازم ممنون .. _ خواهش میکنم با اجازتون .. بعد از رفتن مریم خانم با بسم اللهی شروع کردیم همه با هم صحبت میکردن اما من و مهران سکوت کرده بودیم .. متوجه شدم که خاله به مامان اشاره ای کرد... ادامه دارد 💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f •• 🌿🌸
سلام دوستان روزتون شهدایی😊 طاعات و عباداتتون قبول جزءهاے تلاوت نشده به شرح زیر است ڪہ تمامے این جزء هابه نیت 🌹🌹درگذشتگان سانحه هوایے🌹🌹 هست کہ نسخه ای از ثواب این ختم به روح پاک مرحوم محمد جواد میرزابیگی خادم الرضا_ خادم الشهدا بانی و متولی طرح دوست شهید من اهدامی شود ان شآلله😥😥 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 .۷. ۱۷..۱۹.۲۰.۲۱. ۲۲.۲۴. . 🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀 کسانی که مایلند به ایدی زیر مراجعه کنند @Deltange_hemmat68 اجرتون باشهدا😊 شهادت روزیتون ان شآلله🙏 التماس دعا🙏🙏 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
بیسیم‌چی گردان حنظله، حاج همت رو خواست، حاجی اومد پای بیسیم و گوشی رو به دست گرفت صدای ضعیف و پر از خش‌خش رو از اون طرف خط شنیدم که میگه: "احمد رفت، حسین هم رفت، باطری بیسیم داره تموم میشه عراقی‌ها عن‌قریب میان تا ما رو خلاص کنن من هم خداحافظی می کنم..." 😔😭😢 حاج همت همانطور که به پهنای صورت اشک می ریخت، گفت: "بیسیم رو قطع نکن، حرف بزن هر چی دوست داری بگو، اما تماس خودت رو قطع نکن" صدای بیسیم‌چی رو شنیدم که می‌گفت: "سلام ما رو به امام برسونید از قول ما به امام بگید همانطور که فرموده بودید حسین‌وار مقاومت کردیم، ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ و ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺟﻨﮕﻴﺪﻳﻢ."😭😔😭 و صدای بیسیم قطع شد...😢😢 🌷شهید حسینعلی یاری نسب🌷 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. مظلومانھ‌‌ٺر ازاین‌وصیٺ‌‌شنیدھ‌اید 😢😢 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
بزاوقٺےخدایےنڪرده‌شیطون گولٺ‌زدڪهـ‌برےسمٺ‌گناهـ😢 هَمـون نمیزارم‌ٺوامروزبرےسمٺ‌گناهـ☺️ آخه‌ٺوروزٺوبه‌‌نیٺ‌من‌شروع‌ ڪردے😊 👌 ☺️ ؟😉 😢😢 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
گروه بانوان دورهمی جوانان حزب الهی وروداقایون ممنوع ❌ http://eitaa.com/joinchat/2611347490Cdbb13ae5fb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🔰‌‌بازخوانی بمناسبت اولین هفته‌ی عروج سردار عالیقدر اسلام سپهبد شهید قاسم سلیمانی🌷😢 ‌‌ 🔹صدای شهیدان؛ حاج قاسم سلیمانی ،حسن باقری ،احمدکشوری ،علی صیادشیرازی ،محمدابراهیم همت ،احمد کاظمی و ... که با ملت ایران سخن می‌گویند: ‌ ‌ 🔹پیام شهیدان: نترسید و امیدوار باشید..👌 ‌‌ ‌http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
تــــــلنگر👌👌👌 گفٺ‌خوش‌بهـ‌‌حالٺ‌‌ڪهـ‌اینقدر دنبال‌ڪنندهـ‌دارے!😢 گفٺم‌امام‌زمان‌هم‌هسٺ؟!😞 گفٺ‌چےبگم‌والا.😢 گفٺم‌‌شایدامام‌‌زمان(عج)درآن ڪانالِ‌یاهرجاےدیگردونفرهـ‌اے باشدڪهـ‌نویسندهـ‌‌‌اش‌براےخدا مےنویسدحٺےاگرخوانندهـ‌اے نداشٺهـ‌‌باشد !👌 - درگیرارقام‌نباشیم 👌 😞 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
.•°°•. #عاشقانہ‌های‌شهدا🥰♡ ‎ توے جبهہ اين قدر بہ خدا مےرسے، مياےخونہ يہ خورده ما رو ببين😌✋🏻 شوخے كردمـ☺️ آخر هر وقت مے آمد،هنوز نرسيده،باهمان لباس ها مے ايستاد بہ نماز.😇 ماهم مگر چہ قدر پهلوے هم بوديمـ؟🥺 نصفہ شب🌙 مے رسيد. صبحهم ـنان و پنير🌯 بہ دست،بندهاے پوتينشـ را نبستہ،سوارماشينـ•🚕• مے شد ڪہ برود. نگاهمـ ڪرد و گفت «...وقتی تو رو مے بينم،احساس مے كنم بايد دو رڪعت نماز شڪر بخونم.»😌 نقل از همسر [#محمد]ابراهيم همت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
4_5775932802037974082.mp3
10.62M
🌺🌺 حضرت زهرا(س) جوان ۲۰ ساله که پای رفت ولی خانواده مقتول به احترام او را بخشیدند....😢😢 و تاثیرگذار👌👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
زمینه شہید همت😍 تقدیم بہ دوستداران حاجی👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
1_175164667.attheme
136.8K
۵ • 📲 • تقدیــم بہ عاشقان حاجے😍😍😍 📌ســفارشے 🔻تم_های_جذّاب_ایتا😍👇 ایتایی متفاوت رو تجربه کن👇👇 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
پــــروفایل شہید همت😍😍 تقدیم بہ عاشقان حاجی❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ😱😱👻 (قسمت ۱۱) ◾️پس از مدتی به عبور گاه باریکی رسیدیم که دو طرف آن را پر
🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ😱😱👻👻 ،(قسمت ۱۲) ♦️مقدمه: با سلام خدمت مخاطبین خوب و محترم کانال...😊 ✅از زمانی که ما شروع به نوشتن داستان سرگذشت ارواح کردیم برای خیلی ها سوالات مختلفی پیش اومد که با ما در میون گذاشتن،☺️ من اجمالا یه توضیح مختصری بدم در این مورد که خیلی از ابهامات و تشویشات ذهنی برطرف بشه:😌 💥اول اینکه با توجه به تحقیقاتی که ما داشتیم این داستان سراسر از احادیث و روایات معتبر هست که در قالب داستان برای درک و ملموس بودن برای مردم نوشته شده که یک درکی هرچند خفیف از اعمال نیک و بد و عالم برزخشون داشته باشن.😢 🍀برای مثال در روایات هست که روزه گرفتن سپر مومن در برابر آتش هست.☺️ در قسمتهای بعدی نویسنده این مطلب رو به زیبایی به تصویر کشیده که برای مومن ملموس باشه. به این شکل که روح میت برای رسیدن به وادی السلام(بهشت) باید در نبرد آخر با گناه بجنگه که یکسری لوازم جنگ و دفاع بهش میدن که ضخامت سپرش بستگی به روزه هایی داشته که در دنیا میگرفته و ... امثالهم.👌 ✨و در آخر علمایی مثل آیت الله جعفر سبحانی،و تعدادی از اساتید حوزه ی علمیه قم هم این کتاب رو خوندن و مورد تایید قرار دادن.👌 🙏ان شاالله که ابهامات بر طرف شده باشه و اما ادامه ی داستان: 💠با شنیدن این حرف، لرزه بر بدنم افتاد و مجبور شدم که با او همراه شوم، به شرط این که من از او جلوتر حرکت کنم و او از پشت سر مرا راهنمایی کند. زیرا دیدن قیافه او برایم نوعی عذاب بود.😏 💥چند قدمی جلوتر رفتم و باز ایستادم و اطراف را نگریستم. حالا دیگر دهانه ابتدای غار هم پیدا نبود. تاریکی و ظلمت بر همه جا حاکم شد. 😢😭 🍂ترس عجیبی در وجودم رخنه کرده بود. گناه را صدا زدم، اما هیچ جوابی نشنیدم. با وحشت برای مرتبه‌ای دیگر صدایش زدم. وحشت و اضطراب لحظه‌ای راحتم نمی‌نهاد. در اطراف خود چرخی زدم تا شاید راه گریزی بیابم، اما دیگر نه ابتدای دهانه غار را می‌دانستم کجاست نه انتهای آنرا.😱😱😭 ◾️بی اختیار نشستم و مبهوتانه سر به گریبان ندامت فرو بردم. غم و اندوه در دلم لبریز شد، و از دوری و فراق دوست با وفا و مهربانم نیک بسیار گریستم. 😭😭 🌻هنوز چیزی نگذشته بود که صدای پای عابری مرا به خود آورد. گوش‌هایم را تیز کردم شاید بفهمم صدای پا از کدام سو است. عطر دل نواز نیک قلبم را روشن کرد. و این بار اشک شوق در چشمانم حلقه زد.☺️ 💫آغوش گشودم و با خوشحالی تمام او را در آغوش فشردم و تمام ماجرا را برایش بازگو کردم، تا مبادا از من رنجیده خاطر گردیده باشد.☺️ 🔆 نیک گفت: من نیز چون تو را در عقب خود نیافتم، از همان راه بازگشتم، به واسطه بوی بدی که در سمت چپ، بر جای مانده بود، از جریان آگاه شدم و در آن مسیر حرکت کردم. اما هر چه گشتم تو را ندیدم.😔 تا اینکه به نزدیک غار رسیدم. گناه را دیدم که از غار بیرون می‌آمد و چون مرا دید به سرعت دور شد دانستم که تو را گرفتار کرده است، و چون داخل غار شدم صدای ناله را از دور شنیدم، خوشحال شدم و به سرعت به سمت تو آمدم.😉 🌺پس از لحظه ای سکوت نیک ادامه داد: البته این راهی که آمدی، قبلا برای تو در نظر گرفته شده بود. اما به واسطه توبه ای که کردی این راه از تو برداشته شد هر چند گناه سعی داشت تو را به این راه باز گرداند...😢 ✍ادامه دارد...👌👌👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۸۴ 🌸 رفتار عجیب و زیبای شهید در بازارچه #احترام_به_والدین #تواضع #شهید
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۸۴ ✍رفتار عجیب و زیبای شهید در بازارچه اوایل ازدواجمون بود.برای خرید با سید مجتبی رفتیم بازارچه. 😢 در بین راه با پدر و مادرِ آقا سید برخورد کردیم. سید مجتبی به محض اینکه پدر و مادرش رو دید ، در نهایت تواضع و فروتنی خم شد، روی زمین زانو زد و پاهای والدینش رو بوسید.😢 این صحنه برای من بسیار دیدنی بود. آقا سید با اون هیکلِ تنومند و قامت رشید در مقابل پدرو مادرش اینطور فروتن بود و احترام آنها را تا حد بالایی نگه می‌داشت...👌👌😌 📌خاطره ای از زندگی سردار شهید سید مجتبی هاشمی 📚منبع: سالنامه یاران ناب1393 به نقل از همسر شهید http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۸۴ ✍رفتار عجیب و زیبای شهید در بازارچه #متن_خاطره اوایل ازدواجمون بود.برای
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۸۵ 🌸 این خاطره‌ی شهید رو به گوش مسئولین دولتی برسانید ، تا مدیون شهدا نشوند... #بیت_المال #تقوا #مسئول #شهیدباکری http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۸۵ 🌸 این خاطره‌ی شهید رو به گوش مسئولین دولتی برسانید ، تا مدیون شهدا نشو
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۸۵ 🌸 این خاطره‌ی شهید رو به گوش مسئولین دولتی برسانید ، تا مدیون شهدا نشوند...😢😢 #بیت_المال #تقوا #مسئول #شهیدباکری http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
💣💣رفــــاقت بہ سبــــڪ تانک💣💣 قسمت اول☺️ میرم حلیم بخرم😍 آن قدر كوچك بودم كه حتى كسى به حرفم نمى خندید.😔 هر چى به بابا نه نه ام مى گفتم مى خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمى گذاشتند.😢 حتى توی بسیج روستا هم وقتى گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشتنم هرهر خندیدند.😏 مثل سریش چسبیدم به پدرم كه الا و بالله باید بروم جبهه.😌 آخر سر كفرى شد و فریاد زد : «به بچه كه رو بدهى سوارت می شود».😐 آخر تو نیم وجبى مى خواهى بروى جبهه چه كلى به سرت بگیرى.😉 دست آخر كه دید من مثل كنه به اوچسبیده ام رو كرد به طویله مان و فریاد زد : «آهاى نورعلى ، ییا این را ببر صحرا و تا مى خورد کتكش بزن و بعد آن قدر ازش كار بكش تا جانش درییاید!»😢☹️ قربان خدا بروم كه یك برادر غول پیكر بهم داده بود كه فقط جان مى داد براى کتك زدن.😣 یك بار الاغ مانرا چنان زد كه بدبخت سه روز صدایش گرفت!😫 نورعلى حاضر به یراق ، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا.☹️ آن قدر محكم زد كه مثل نرم تنان مجبور شدم مدتى روى زمین بخزم و حركت كنم.😢 به خاطر این كه تو ده ، مدرسه راهنماى نبود ، بابام من و برادركوچكم را كه كلاس اول راهنماى بود ، آورد شهر و یك اتاق در خانه فامیل اجاره كرد و برگشت.🙁 چند مدتى درس خواندم و دوباره به فكر رفتن به جبهه افتادم.😢 رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازى كردم و سِر تق بازى در آوردم تا این كه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت.🤨😉 روزى كه قرار بود اعزام شویم ، صبح زود به برادر كوچکم گفتم : «من میروم حلیم بخرم و زودى بر می گردم».☺️ قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یاعلى مدد. رفتم كه رفتم. درست سه ماه بعد ، از جبهه برگشتم.😄😄 درحالى كه این مدت از ترس حتى یك نامه براى خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشى یك كاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه.😁 در زدم ، برادركوچكم در را باز كرد و وقتى حلیم دید با طعنه گفت : «چه زود حلیم خریدى و برگشتى!» خنده ام گرفت.😀 داداشم سر برگرداند و فریاد زد : «نورعلى بیا كه احمد آمده !» با شنیدن اسم نورعلى چنان فراركردم كه كفشم دم درخانه جاماند!😂 ادامہ دارد....👌 منبع: رفاقت به سبک تانک.امیران کریمی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
خاطرات شـــہدا👌👌 🌺قسمت اول🌺 اخـــــلاص 1⃣ اوج گرمای اهواز بود. بلند شد، دریچه کولر اتاقش رابست.😢 گفت: به یاد بسیجی هایی که زیر آفتاب گرم می جنگند. 😉 یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 26 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت))😍😍 سلام! شما اومدين؟😉 ابراهيم بود.😍 سرش را از بين گندم‌ها كه دسته دسته روي هم تل‌انبار شده بودند،در آورده بود.😉😃 من و بابا جون هاج و واج مانده بوديم كه آن‌جا چه كار مي‌كند.😳😳 ديشب مانده بود سر زمين؛😢 گندم‌ها را چيده بوديم و بايد يك نفر مي‌ماند كه دزد به آن‌ها نزند.😢 ابراهيم گفت «ديشب چند تا شغال اومده بودند. منم كه تنها بودم اومدم وسط گندم‌ها قايم شدم.»😢😱 فكرش هم وحشتناك بود.😱😱 بهش نزديكتر شدم -«اگه مادر بفهمه چي مي‌گه؟ دادا! حالا نترسيدي؟»😱🤨 ابراهيم زير چشمي نگاهم كرد و با غرور گفت «نه دادا، خدا بزرگه.» 😉😌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
1_173880858.mp3.mp3
5.53M
احساسی 🍃لئن شکرتم لازیدنکم😢 🍃خدارو شاکرم که اربابمی☺️ خیلے قشنگه👌👌 شکر نعمت ڪردم نعمتم افزون کن😢 مهربون من رو یه کربلا مهمون کن😭 من فقط دوست دارم عاشق تو باشم😭 🎤 👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f