eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
978 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت دهم )
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت یازدهم) 🌻🌻🌻 . خب چجوری بگم. ؟؟ وای دوباره سکوت کرد _ مثل بچه ادم... دختر سرش اورد بالا مات داشت نگاهم میکرد اما سریع به خودش امد باز سرش انداخت پایین.. با دستش چادرش رو یکم مچاله کرد .... . راستش من... خب.... من.... _ چرا این همه من من میکنی حرفتو بزن دیگه ای بابا... نکنه بلد نیستی حرف بزنی هان.... کاملا متوجه شدم زیاده روی کردم مثل اینکه حرفم براش گرون تموم شد چون صدای بغض دارش شنیدم که گفت : .ببخشید من معذرت میخوام فقط خب من... _ بیا باز من من... ؟؟!! . لحنش تند شد و گفت : واقعا راست میگن شما خیلی خودخواه و مغرورید اقا.... _ خب که چی... مشکل خودمه.... چه به شما... . واقعا که... _ حرفتو بزن... . دیگه حرفی نیست اقای به اصطلاح محترم _ خب خوش اومدی... . شما ... واقعاکه ... سریع و با قدم های بلند دور شد از اونجا سرم برگردوندم و با نگاه سرزنشگر علی و مهران رو برو شدم... _ هان چیه نگاه میکنید.. # امیر کارت درست نبود.. _ تقصیر من چیه دختره بلد نیست حرف بزنه... # فقط خجالت میکشید .... _ حالا هر چی ... چیه توقع داشتی دو ساعت یه لنگه پا وایسم خانم نطق کنن... حوصله داریااا.. بلند شید کلاس دیر شد.... + ولی امیر خدایی زیاده روی کردی داداش.... _ مهران بیخیال... + باشه بریم که بعدش قراره به ما ناهار بدی... _ شما یادت نره هااا + نه خیالت راحت بکشیمم از اون دنیا میام ناهارمو میگیرم ازت... _ از دست تو همون موقع رسیدیم به کلاس وارد شدیم.. بعد از دو ساعت درس بی وقفه خدا رو شکر کلاس تموم شد استاد با یک خسته نباشید و خداحافظی رفت. ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت شصت و پنجم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت شصت و ششم) 🌷🌷🌷 سریع به سمت حسینیه رفتم ... بعد از پارک ماشین رفتم داخل که دیدم فقط محمده ... _ تنها اینجا چکار میکنه ؟؟ خب اینجوری بهتره راحت تر حرف میزنیم ... رفتم جلو .. _ سلام محمد جان خوبی ؟ ؛ سلام اقا امیر .. تو خوبی .. ؟! _ نه داداش کلافم ... ؛ متوجه شدم پریشونی بیا بشین ببینم چی شده .. ؟؟ _ باشه ... راستی تنها اینجا چکار میکنی ..‌؟؟ بچه ها نیستن ؟؟! ؛ نه کاری نیست منم همینطور اومدم بشین .. _ ممنون ... ؛ خب حالا اقا امیر بگو ببینم دلیل پریشونی و کلافگیتو ... ؟؟!! _ دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم : _ چی بگم .. یعنی چجوری .‌‌.. ؟؟ ؛ راحت باش امیر راحت حرفتو بزن ..‌ _ محمد من از دیشب نمیفهمم دارم چکار میکنم .. !! یه طوری شدم حال خودمو نمیفهمم ... همش دارم به حرفات فکر میکنم ... نگاهمو داخل حسینیه گردش دادم که روی عکس شهید متوقف شدم ..‌ بعد از چند لحظه مکث گفتم : _ محمد این شهید ... ؟؟ کلافه دستی به موهام کشیدم که محمد گفت : ؛ این شهید چی ؟؟ _ نمیدونم یه حس دارم شاید بگی دیوونه شدم ولی برضوان. میشه .. وقتی به عکسش نگاه میکنم حس میکنم داره بهم لبخند میزنه ... یه حس نزدیکی بهش دارم ولی ... من حتی اسمشم درست نمیدونم ... ؟؟!!! محمد با شنیدن این حرفهام لبخندی زد و گفت : این ها که نشونه خوبیه ... _ متوجه نمیشم ... منظورت چیه ؟؟!! ؛ بلند شو با هم بریم یه جایی ... _ کجا بریم ..؟؟!! ؛ تو بیا کارت نباشه ... مگه من جای بد میبرمت ... _ نه ولی خب ...؟؟ ؛ سوال نکن بلند شو یا علی ... _ باشه بریم .. از حسینیه با هم خارج شدیم و بعد از سوار ماشین شدن حرکت کردیم ... _ خب کجا برم حالا ؟؟ ؛ یه کتاب فروشی این طرف هست نگه دار چند لحظه کار دارم ... _ باشه ... بعد از دیدن کتاب فروشی ایستادم و محمد پیاده شد .. چند دقیقه بعد با یه بسته که دستش بود اومد و سوار شد ... ؛ خب بریم ... _ باشه ولی کجا برم .. ؟؟!! ؛ گلزار شهدای بهشت رضوان .. ...‌ 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸