°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣٠ #محاسن_بغل_دستی! 🌷ایام رجب المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر» را
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣١
#نامه_حسن_به_صدام_و_دستگیری_ژنرال
🌷آن موقع که صدام خیلی شهرها را بمباران می کرد، حسن نامه ای به او نوشت: "اگر جنابِ صدام حسین، ژنرال است، پس به راحتی می تواند در دشت عباس با من و دوستان جنگ آورم ملاقات کند و با هر شیوه ای که می پسندد، بجنگد؛ نه این که با بمب افکن های اهدایی شوروی محله های مسکونی و بی دفاع را بمباران کند و مردم را به خاک و خون بکشد."
🌷در جواب نامه حسن، صدام، ژنرال قادر عبدالحمید را با گروه ویژه اش به دشت عباس فرستاد تا به حسن یک جنگ تخصصی را نشان بدهد. سال ها قبل در اسکاتلند، حسن، عبدالحمید و گروهش را در مسابقه کوهنوردی ارتش های منتخب جهان دیده بود. آن جا گروه حسن اول شد و عراقی ها هفتم شدند.
🌷حالا در میدان جنگ حقیقی، حسن دوباره مقابل ژنرال قادر عبدالحمید قرار گرفت و با یک طرح غافلگیرانه ژنرال عبدالحمید را قبل از رسیدنش به خاک ایران اسیر کرد!
📚 امتداد ٤١، ص ٤
خاطره ای درباره شهید حسن آبشناسان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣١ #نامه_حسن_به_صدام_و_دستگیری_ژنرال 🌷آن موقع که صدام خیلی شهرها را بمباران می ک
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣٢
#بزرگ_مردِ #كوچك
🌷جثهاش خيلى كوچك بود. اوايل كه توى سنگر مى خوابيد، بعضى شبها توى خواب و بيدارى مى گفت: «مامانى! آب... مامانى! آب...»؛ بچهها مى خنديدند و يك ليوان آب مى دادند دستش. صبح كه بيدار مى شد و بچهها جريان را مى گفتند، انكار مى كرد.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت هشتم)
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت نهم)
🌷🌷🌷
تصمیم گرفتم حالا که همه چی خوبه یکم حال و هوام عوض کنم تا یکم اروم بشم ...
کنار پنجره ایستادم و با نفسهای عمیق داشتم خودم اروم میکردم که یک مرتبه در اتاق به شدت باز شد و با دیوار برخورد کرد....
عصبی شدم که حد نداشت اصلا برگشتم یه چیزی به طرف مقابلم بگم که....
وای خداایااا عذابم نازل شد....
مهراااان....
_ پسر تو ادم نمیشی نه 😠
+ وا مگه فرشته ها ادم میشن 🤔 نمیدونستمااا خوب شد گفتی ..!!
ژست محققان به خودش گرفت دست به کمر در حال راه رفتن... کمی هم اخماشو کشید در هم و گفت :
+ در این مورد باید تحقیقات گسترده ای به عمل اید...
_ بشین بابا .....
تعریف کن چه کار کردی... ؟؟
+ چی رو چکار کردم... ؟؟
_ مهران روح اقاجونت من امروز حالم خوب نیست!! ...
مهران خیلی اقا جونش دوست داشت یادمه که وقتی از دستش داد انگار تکیه گاهش رفت مهران همیشه شوخ خندون تا به عمر دوستیمون اونطور ندیده بودم تا دو هفته اصلا حرف نزد....
وقتی این حرف منو شنید فهمید قضیه جدیه چون من خیلی کم پیش می اومد اینطور باهاش صحبت کنم .....
یکم نگاهم کرد و بعد از کمی مکث گفت : متن قرار داد خوندم خوب بود اگر قرار داد بسته بشه خوب فقط مبلغ یکم بالاست که گفتم خودت ببینی و....
که تقه ای به در خورد و بعدش صدای خانم محمدی که...
" اقای پارسا مهمونتون تشریف اوردن..
_ باشه شما راهنماییشون کنید الان میایم...
" چشم...
_ مهران پاشو....
+ من دیگه کجا بیام
_ بیا من حالم خوب نیست هر جا مشکلی پیش اومد تو ادامه بده متن قرارداد هم که خوندی پاشو...
+ باشه بریم....
با هم از اتاق خارج شدیم و به سمت اتاق جلسات رفتیم...
...........
بعد از یک ساعت بی وقفه حرف زدن بالاخره به نتیجه رسیدیم قرار داد امضا شد...
.... #ادامه_دارد .....
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روزششم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت نهم)
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت دهم )
🌷🌷🌷
اون روز با تموم دردسر ها و سختی هاش گذشت البته بستن قرار داد خوب بود...
صبح طبق معمول حاضر و اماده خونه رو به قصد دانشگاه ترک کردم.....
داخل دانشگاه ماشین و پارک کردم و بعد از زدن دزدگیر به راه افتادم و دنبال مهران و علی میگشتم...
متوجه پچ پچ های اطرافم میشدم که به نوعی همه چیزی بهم میگفتن
وای چقدر مغروره...
اره واقعا همچین راه میره انگار میخواد زمین بشکافه...
ولی بچه ها ماشینش دیدین ؟؟ از اون مایه دارهاستاااا!!!
به جه دردی میخوره نمیشه با یک من عسلم خوردش از بس بداخلاقه.....
دیگه عادت کرده بودم و بی اعتنا با تمام غرور ازشون گذشتم به سمت بوفه رفتم که مهران داشت خودشو میکشت از بس بال بال زد....
رسیدم بهشون
_ سلام خوبین ؟
# سلام داداش بشین خوش اومدی...
+ بابا نمیبینی این همه بال بال زدم برات لااقل دستی پایی ابرویی....
_ مهران بشین همینم مونده جلوی این همه ادم برای تو دست تکون بدم...
+ واقعا که نوبری دیگه
_ تو فکر اره ...
+ باشه داداش...
همه انرژیم توی بال بال زدنم رفت یه چیزی بگیر بخورم انرژی بگیرم... 😊
_ کارد بخوره به شکمت...
برو هر چی گرفتی به حساب من...
+ داداش رفتماااا...
_ برو بچه میترسونی ...
گفتم که به حساب من...
+ خب پس ناهار با تو...
_ فرصت طلب ..... باشه...
* ببخشید ؟؟!!
نگاه کردم یکی از این دخترهای چادری بود اصلا خوشم نمیومد ازشون بدون توجه بهش رو مو برگردوندم
علی جوابش داد .....
# بله بفرمایید کمکی از ما بر میاد....
زیر چشمی نگاهش کردم مثل این که دست پاچه شده بود و نمی دونست چی می خواد بگه
# بفرمایید خانم....
دیگه داشت حوصلمو سر میبرد...
....#ادامه_دارد ....
💫
@hemmat_channel
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت دهم )
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت یازدهم)
🌻🌻🌻
. خب چجوری بگم. ؟؟
وای دوباره سکوت کرد
_ مثل بچه ادم...
دختر سرش اورد بالا مات داشت نگاهم میکرد اما سریع به خودش امد باز سرش انداخت پایین.. با دستش چادرش رو یکم مچاله کرد ....
. راستش من... خب.... من....
_ چرا این همه من من میکنی حرفتو بزن دیگه ای بابا...
نکنه بلد نیستی حرف بزنی هان....
کاملا متوجه شدم زیاده روی کردم مثل اینکه حرفم براش گرون تموم شد چون صدای بغض دارش شنیدم که گفت : .ببخشید من معذرت میخوام فقط خب من...
_ بیا باز من من... ؟؟!!
. لحنش تند شد و گفت : واقعا راست میگن شما خیلی خودخواه و مغرورید اقا....
_ خب که چی... مشکل خودمه.... چه به شما...
. واقعا که...
_ حرفتو بزن...
. دیگه حرفی نیست اقای به اصطلاح محترم
_ خب خوش اومدی...
. شما ... واقعاکه ...
سریع و با قدم های بلند دور شد از اونجا
سرم برگردوندم و با نگاه سرزنشگر علی و مهران رو برو شدم...
_ هان چیه نگاه میکنید..
# امیر کارت درست نبود..
_ تقصیر من چیه دختره بلد نیست حرف بزنه...
# فقط خجالت میکشید ....
_ حالا هر چی ... چیه توقع داشتی دو ساعت یه لنگه پا وایسم خانم نطق کنن...
حوصله داریااا.. بلند شید کلاس دیر شد....
+ ولی امیر خدایی زیاده روی کردی داداش....
_ مهران بیخیال...
+ باشه بریم که بعدش قراره به ما ناهار بدی...
_ شما یادت نره هااا
+ نه خیالت راحت بکشیمم از اون دنیا میام ناهارمو میگیرم ازت...
_ از دست تو
همون موقع رسیدیم به کلاس وارد شدیم..
بعد از دو ساعت درس بی وقفه خدا رو شکر کلاس تموم شد استاد با یک خسته نباشید و خداحافظی رفت.
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#التماس_دعای_شهادت_از_شما_خوبان
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت یازدهم)
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت دوازدهم)
🌷🌷🌷
+ خب داداش الوعده وفا...
_ نذاری نفس بکشمااا
+ خب بکش چکارت دارم ولی ناهار نمیتونی ندی پاشو....
پاشو امیر دیگه خدایی خیلی گرسنمه...
_ کارد بخوره به شکمت بریم
رو کردم سمت علی و گفتم علی تو هم بیا...
مثل اینکه حواسش نبود جون اصلا نشنید صدامو...
_ علییی
# هان سرش و اورد بالا با تعجب نگاهم کرد
_ کجایی تو دارم صدات میزنم
# منو.. ببخشید متوجه نشدم..
_ میگم میای بریم ناهار....
# نه برم مامان یه کاری خواسته انجامش بدم ...
_ باشه اصرار نمیکنم پس کاری نداری.. ؟؟
# نه داداش خدا به همرات
+ داداش کاش میومدی حسابی جیبش خالی میکردیم..
# ان شاالله دفعه بعد...
وا چش شد این علی اصلا کاملا معلوم بود حواسش نیست به ما
خلاصه خداحافظی کردیم و ازهم جدا شدیم. با مهران سمته رستوران رفتیم ماشاالله خودش تنهایی جیبمو خالی کرد مثل بچه ها بستنی و...
میگفتم . بابا فقط ناهار بود خب... 😳
می گفت نه علی که نبود سهمش برا من باید بگیری...
سرتون درد نیارم اخرشم رفت داخل اسباب بازی فروشی یه عروسک خرسم برداشت 😐
اخه بگو مگه بچه ای پسر...
ولی بازم با مسخره بازی هاش یکم روحیمو تغییر داد...
واقعا دیگه از کار خودمم سر در نمی ارم چی میخوام....
واقعا توی این موقعیت به مامانم نیاز داشتم ...
با اینکه شب شده بود . دیر وقت بازم راهمو کج کردم سمت بهشت زهرا باید مامان رو میدیم ....
خیلی بهش احتیاج داشتم...
😔😔😔
... #ادامه_دارد ....
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝متن خاکریز خاطرات ۴۹ ✍کدام امام معصوم (ع) نام گروه شهید نواب صفوی را تعیین کرد؟! #متن_خاطره : ش
.
👆خاکریز خاطرات۵۰
🌸راهکارِ جالبِ شهید برای جلوگیری از اتلاف وقت در جلسات و همنشینیها
#شهیدمجیدزینلی #انس_با_قرآن #اتلاف_وقت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات۵۰ 🌸راهکارِ جالبِ شهید برای جلوگیری از اتلاف وقت در جلسات و همنشینیها #شهیدمجیدزین
.
👆خاکریز خاطرات۵۰
🌸راهکارِ جالبِ شهید برای جلوگیری از اتلاف وقت در جلسات و همنشینیها
#شهیدمجیدزینلی #انس_با_قرآن #اتلاف_وقت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات۵۰ 🌸راهکارِ جالبِ شهید برای جلوگیری از اتلاف وقت در جلسات و همنشینیها #شهیدمجیدزین
.
📝متن خاکریز خاطرات ۵۰
✍راهکارِ جالبِ شهید برای جلوگیری از اتلاف وقت در جلسات و همنشینیها
#متن_خاطره
نشسته بودیم به انتظارِ شروعِ جلسه. حاج مجید گفت: حالا که بیکار نشستیم ، نبـاید الکی حرف بزنیم... رفت و چند تا قـرآن آورد و بین بچه ها پخش کرد. دورِ هم نشستیم و قـرآن خواندیم.
هم قرآن خواندیم و هم وقتمون تلف نشد...
📌خاطره ای از زندگی سردارشهید حاج مجید زینلی
فرمانده گردان حضرت ابوالفضل العباس} لشکر 41 ثارالله
#شهیدمجیدزینلی #انس_با_قرآن #اتلاف_وقت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣٢ #بزرگ_مردِ #كوچك 🌷جثهاش خيلى كوچك بود. اوايل كه توى سنگر مى خوابيد، بعضى شب
#هر_روز_با_شهدا_٣٣
#شهیدی_که_سر_بی_تنش_سخن_گفت!
🌷در جاده بصره-خرمشهر شهید "علی اکبر دهقان" همینطور که می دوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش از پیکر پاکش جدا شد.
🌷در همان حال که تنش داشت می دوید، سرش روی زمین غلتید. سر مبارک این شهید حدود پنج دقیقه فریاد "یاحسین، یاحسین" سر می داد. همه رزمندگان با مشاهده این صحنه شگفت، گریه می کردند...
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#هر_روز_با_شهدا_٣٣ #شهیدی_که_سر_بی_تنش_سخن_گفت! 🌷در جاده بصره-خرمشهر شهید "علی اکبر دهقان" همینطور
#هر_روز_با_شهدا_٣٤
#تفحص_عجيب_در_فكه
🌷نزدیک غروب مرتضی داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد. با بیل خاک ها را بیرون می ریخت. هر بیل خاک را كه بیرون می ریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمى گشت. نزدیک اذان مغرب بود، مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: فردا
برمی گردیم.
🌷صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم، به محض رسیدن به سراغ بیل رفت. بعد آن را از خاک بیرون کشید و حرکت کرد!!! با تعجب گفتم: آقا مرتضی کجا می ری؟! نگاهی به من کرد و گفت: دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت: من دوست دارم در فکه بمانم! بیل را بردار و برو.😭😭😭
📚 کتاب شهید گمنام
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f