°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ششم)
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت_هفتم)
🌷 🌷🌷
روزها از پس هم میگذشت و من طبق روال قبل مثل همیشه
شرکت, دانشگاه, خونه ....
و بر عکسش......
بعضی شبها هم با بچه ها میرفتیم بیرون یکم وقت گذرونی....
امروزم شرکت زیاد کار دارم قراره با شرکت دیگه قرار داد ببندیم و این موضوع خیلی برام مهمه....
اماده شدم و بعد از برداشتن سوییچ ماشین از اتاق زدم بیرون به سمت پله ها رفتم که بابا همون موقع از اتاق کارش اومد بیرون....
میخواستم بدون اعتنا از کنارش بگذرم که صدام زد.....
. امیر ....
خیلی عصبانی شدم یک مرتبه برگشتم سمتش و با لحن تندی گفتم :
هان چیه ؟؟ دیگه چی از جونم میخوای ؟ میزاری برم پی بدبختیم یا نه ؟؟!!!!!
چشمای گرد بابا رو که دیدم فهمیدم زیاده روی کردم ولی اصلا پشیمون نبودم....
بعد از مرگ مامان دیگه از هیچ کاری پشیمون نمیشدم ...
مخصوصا اگر مربوط به بابا و سهیلا میشد...
بابا اخمهاشو در هم کشید گفت :
. این چه طرزه صحبته با بزرگترت ؟؟؟
_ بزرگتر... هه.... کدوم بزرگتر...
اقای پارسا شما اینجا بزرگتر میبینید... ؟؟؟
میشه به منم نشون بدین ؟؟
بابا ناباور اروم صدام زد....
. امیر....
_ امیر چی هان؟؟ امیر چی.. ؟؟!!
ببخش که ولت کردم !!! که تنهات گذاشتم.. !!!
چرا اینجوری نگام میکنی هان...
خودت منو ساختی منی که الان اینم تو باعثشی !!!
مادرم ازم گرفتی !!!
بچگیمیو ازم گرفتی....
همه چیمو گرفتی.....
و با عصبانیت برگشتم و سریع از خونه خارج شدمو درو محکم کوبیدم بهم که خودم یه لحظه از صدای در جا خوردم...
اما بدون اعتنا باز به راهم ادامه دادم..
و به سمت شرکت رفتم.....
واقعا اعصابم داغون شد حتما باید همین امروز که قرار داد به این مهمی دارم باید با بابا رو برو بشم ...
واقعا که چه شانسی دارم من...
لعنتی مثل اینکه امروز همه دست به دست هم دادن یه جوری منو عصبانی کنن اون از بابا ....
اینم از این تصادف که راهمو بند اورده......
نگاهی به ساعت کردم ...
نیم ساعته دیگه قرار جلسه دارم ولی هنوز تو خیابونم.... پوفی کلافه ای کشیدمو.....
ماشین یواش از بغل رد دادم نزدیک که شدم
سرم و بردم بیرون و با فرباد گفتم : اخه مرد حسابی چرا راه بند اوردی ؟؟ نمیگی یکی مشکل داره ؟؟
یه مرد ریش سفید بود برگشت گفت : شرمنده جوون منتظر پلیس راهداریم معذرت میخوام ؟...
_ برو بابا شرمنده بودن و معذرت خواهیت چه دردی از من دوا میکنه.....!!
و با عصبانیت پامو روی گاز گذاشتم و حرکت کردم.....
.... #ادامه_دارد ....
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت_هفتم)
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت هشتم)
🌷🌷🌷
سریع ماشین پارک کردم و رفتم سمت اسانسور و دکمه طبقه پنج فشار دادم...
نگاهی کوتاه به ساعتم کردم و پوف کلافه ای کشیدم....
پنج دقیقه فقط....
یعنی اینکه دیگه وقتی برای خوندن متن قرار داد که خانم محمدی اماده کرده بود نداشتم...
خب چاره ای نبود.. امیدوارم کارش خوب انجام داده باشه....
اسانسور ایستاد سریع رفتم داخل دفتر...
همه بلند شدن و سلام کردن و منم به تکون دادن سرم اکتفا کردم به سمت اتاق رفتم و همون حالت گفتم :
_ خانم محمدی ؟؟ ....
" بله رئیس.... چشم....
این حس همیشه داشتم که کارمند ها تا صدای من و میشنون و میبینن من رو هول میشن و رنگشون میپره...
مخصوصا وقتی خطابشون میکنم ...
به سمت اتاقم رفتم و همون طور از خانم محمدی خواستم که توضیح بدن :
" اقای پارسا...
طبق گفته شما متن قرار داد اماده است...
با اقای مهراد هماهنگ شده و ایشون متن رو مطالعه کردن و راضی بودن....
و اینکه... حدود چند دقیقه دیگه طرف قرار داد تشریف میارن..
_ خوبه به محض ورودشون به اتاق جلسات راهنمایی اشون کنید و سریع به من اطلاع بدین..
" چشم حتما...
_ میتونی بری!!!
" بله با اجازه ....
_ صبر کن برای پذیرایی..
" عه خب بله شیرینی و کیک به دستور اقای مهراد حاضر شده....
_ خوبه... مرخصی...
خانم محمدی رفت بیرون و در هم بست...
مهران واقعا هر چقدر خنده رو و شوخ بود اما کارش درست انجام میداد....
خوشحال بودم کنارم دارمش...
.... #ادامه_دارد ....
💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣٠ #محاسن_بغل_دستی! 🌷ایام رجب المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر» را
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣١
#نامه_حسن_به_صدام_و_دستگیری_ژنرال
🌷آن موقع که صدام خیلی شهرها را بمباران می کرد، حسن نامه ای به او نوشت: "اگر جنابِ صدام حسین، ژنرال است، پس به راحتی می تواند در دشت عباس با من و دوستان جنگ آورم ملاقات کند و با هر شیوه ای که می پسندد، بجنگد؛ نه این که با بمب افکن های اهدایی شوروی محله های مسکونی و بی دفاع را بمباران کند و مردم را به خاک و خون بکشد."
🌷در جواب نامه حسن، صدام، ژنرال قادر عبدالحمید را با گروه ویژه اش به دشت عباس فرستاد تا به حسن یک جنگ تخصصی را نشان بدهد. سال ها قبل در اسکاتلند، حسن، عبدالحمید و گروهش را در مسابقه کوهنوردی ارتش های منتخب جهان دیده بود. آن جا گروه حسن اول شد و عراقی ها هفتم شدند.
🌷حالا در میدان جنگ حقیقی، حسن دوباره مقابل ژنرال قادر عبدالحمید قرار گرفت و با یک طرح غافلگیرانه ژنرال عبدالحمید را قبل از رسیدنش به خاک ایران اسیر کرد!
📚 امتداد ٤١، ص ٤
خاطره ای درباره شهید حسن آبشناسان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣١ #نامه_حسن_به_صدام_و_دستگیری_ژنرال 🌷آن موقع که صدام خیلی شهرها را بمباران می ک
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣٢
#بزرگ_مردِ #كوچك
🌷جثهاش خيلى كوچك بود. اوايل كه توى سنگر مى خوابيد، بعضى شبها توى خواب و بيدارى مى گفت: «مامانى! آب... مامانى! آب...»؛ بچهها مى خنديدند و يك ليوان آب مى دادند دستش. صبح كه بيدار مى شد و بچهها جريان را مى گفتند، انكار مى كرد.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت هشتم)
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت نهم)
🌷🌷🌷
تصمیم گرفتم حالا که همه چی خوبه یکم حال و هوام عوض کنم تا یکم اروم بشم ...
کنار پنجره ایستادم و با نفسهای عمیق داشتم خودم اروم میکردم که یک مرتبه در اتاق به شدت باز شد و با دیوار برخورد کرد....
عصبی شدم که حد نداشت اصلا برگشتم یه چیزی به طرف مقابلم بگم که....
وای خداایااا عذابم نازل شد....
مهراااان....
_ پسر تو ادم نمیشی نه 😠
+ وا مگه فرشته ها ادم میشن 🤔 نمیدونستمااا خوب شد گفتی ..!!
ژست محققان به خودش گرفت دست به کمر در حال راه رفتن... کمی هم اخماشو کشید در هم و گفت :
+ در این مورد باید تحقیقات گسترده ای به عمل اید...
_ بشین بابا .....
تعریف کن چه کار کردی... ؟؟
+ چی رو چکار کردم... ؟؟
_ مهران روح اقاجونت من امروز حالم خوب نیست!! ...
مهران خیلی اقا جونش دوست داشت یادمه که وقتی از دستش داد انگار تکیه گاهش رفت مهران همیشه شوخ خندون تا به عمر دوستیمون اونطور ندیده بودم تا دو هفته اصلا حرف نزد....
وقتی این حرف منو شنید فهمید قضیه جدیه چون من خیلی کم پیش می اومد اینطور باهاش صحبت کنم .....
یکم نگاهم کرد و بعد از کمی مکث گفت : متن قرار داد خوندم خوب بود اگر قرار داد بسته بشه خوب فقط مبلغ یکم بالاست که گفتم خودت ببینی و....
که تقه ای به در خورد و بعدش صدای خانم محمدی که...
" اقای پارسا مهمونتون تشریف اوردن..
_ باشه شما راهنماییشون کنید الان میایم...
" چشم...
_ مهران پاشو....
+ من دیگه کجا بیام
_ بیا من حالم خوب نیست هر جا مشکلی پیش اومد تو ادامه بده متن قرارداد هم که خوندی پاشو...
+ باشه بریم....
با هم از اتاق خارج شدیم و به سمت اتاق جلسات رفتیم...
...........
بعد از یک ساعت بی وقفه حرف زدن بالاخره به نتیجه رسیدیم قرار داد امضا شد...
.... #ادامه_دارد .....
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روزششم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت نهم)
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت دهم )
🌷🌷🌷
اون روز با تموم دردسر ها و سختی هاش گذشت البته بستن قرار داد خوب بود...
صبح طبق معمول حاضر و اماده خونه رو به قصد دانشگاه ترک کردم.....
داخل دانشگاه ماشین و پارک کردم و بعد از زدن دزدگیر به راه افتادم و دنبال مهران و علی میگشتم...
متوجه پچ پچ های اطرافم میشدم که به نوعی همه چیزی بهم میگفتن
وای چقدر مغروره...
اره واقعا همچین راه میره انگار میخواد زمین بشکافه...
ولی بچه ها ماشینش دیدین ؟؟ از اون مایه دارهاستاااا!!!
به جه دردی میخوره نمیشه با یک من عسلم خوردش از بس بداخلاقه.....
دیگه عادت کرده بودم و بی اعتنا با تمام غرور ازشون گذشتم به سمت بوفه رفتم که مهران داشت خودشو میکشت از بس بال بال زد....
رسیدم بهشون
_ سلام خوبین ؟
# سلام داداش بشین خوش اومدی...
+ بابا نمیبینی این همه بال بال زدم برات لااقل دستی پایی ابرویی....
_ مهران بشین همینم مونده جلوی این همه ادم برای تو دست تکون بدم...
+ واقعا که نوبری دیگه
_ تو فکر اره ...
+ باشه داداش...
همه انرژیم توی بال بال زدنم رفت یه چیزی بگیر بخورم انرژی بگیرم... 😊
_ کارد بخوره به شکمت...
برو هر چی گرفتی به حساب من...
+ داداش رفتماااا...
_ برو بچه میترسونی ...
گفتم که به حساب من...
+ خب پس ناهار با تو...
_ فرصت طلب ..... باشه...
* ببخشید ؟؟!!
نگاه کردم یکی از این دخترهای چادری بود اصلا خوشم نمیومد ازشون بدون توجه بهش رو مو برگردوندم
علی جوابش داد .....
# بله بفرمایید کمکی از ما بر میاد....
زیر چشمی نگاهش کردم مثل این که دست پاچه شده بود و نمی دونست چی می خواد بگه
# بفرمایید خانم....
دیگه داشت حوصلمو سر میبرد...
....#ادامه_دارد ....
💫
@hemmat_channel
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت دهم )
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت یازدهم)
🌻🌻🌻
. خب چجوری بگم. ؟؟
وای دوباره سکوت کرد
_ مثل بچه ادم...
دختر سرش اورد بالا مات داشت نگاهم میکرد اما سریع به خودش امد باز سرش انداخت پایین.. با دستش چادرش رو یکم مچاله کرد ....
. راستش من... خب.... من....
_ چرا این همه من من میکنی حرفتو بزن دیگه ای بابا...
نکنه بلد نیستی حرف بزنی هان....
کاملا متوجه شدم زیاده روی کردم مثل اینکه حرفم براش گرون تموم شد چون صدای بغض دارش شنیدم که گفت : .ببخشید من معذرت میخوام فقط خب من...
_ بیا باز من من... ؟؟!!
. لحنش تند شد و گفت : واقعا راست میگن شما خیلی خودخواه و مغرورید اقا....
_ خب که چی... مشکل خودمه.... چه به شما...
. واقعا که...
_ حرفتو بزن...
. دیگه حرفی نیست اقای به اصطلاح محترم
_ خب خوش اومدی...
. شما ... واقعاکه ...
سریع و با قدم های بلند دور شد از اونجا
سرم برگردوندم و با نگاه سرزنشگر علی و مهران رو برو شدم...
_ هان چیه نگاه میکنید..
# امیر کارت درست نبود..
_ تقصیر من چیه دختره بلد نیست حرف بزنه...
# فقط خجالت میکشید ....
_ حالا هر چی ... چیه توقع داشتی دو ساعت یه لنگه پا وایسم خانم نطق کنن...
حوصله داریااا.. بلند شید کلاس دیر شد....
+ ولی امیر خدایی زیاده روی کردی داداش....
_ مهران بیخیال...
+ باشه بریم که بعدش قراره به ما ناهار بدی...
_ شما یادت نره هااا
+ نه خیالت راحت بکشیمم از اون دنیا میام ناهارمو میگیرم ازت...
_ از دست تو
همون موقع رسیدیم به کلاس وارد شدیم..
بعد از دو ساعت درس بی وقفه خدا رو شکر کلاس تموم شد استاد با یک خسته نباشید و خداحافظی رفت.
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#التماس_دعای_شهادت_از_شما_خوبان
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت یازدهم)
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت دوازدهم)
🌷🌷🌷
+ خب داداش الوعده وفا...
_ نذاری نفس بکشمااا
+ خب بکش چکارت دارم ولی ناهار نمیتونی ندی پاشو....
پاشو امیر دیگه خدایی خیلی گرسنمه...
_ کارد بخوره به شکمت بریم
رو کردم سمت علی و گفتم علی تو هم بیا...
مثل اینکه حواسش نبود جون اصلا نشنید صدامو...
_ علییی
# هان سرش و اورد بالا با تعجب نگاهم کرد
_ کجایی تو دارم صدات میزنم
# منو.. ببخشید متوجه نشدم..
_ میگم میای بریم ناهار....
# نه برم مامان یه کاری خواسته انجامش بدم ...
_ باشه اصرار نمیکنم پس کاری نداری.. ؟؟
# نه داداش خدا به همرات
+ داداش کاش میومدی حسابی جیبش خالی میکردیم..
# ان شاالله دفعه بعد...
وا چش شد این علی اصلا کاملا معلوم بود حواسش نیست به ما
خلاصه خداحافظی کردیم و ازهم جدا شدیم. با مهران سمته رستوران رفتیم ماشاالله خودش تنهایی جیبمو خالی کرد مثل بچه ها بستنی و...
میگفتم . بابا فقط ناهار بود خب... 😳
می گفت نه علی که نبود سهمش برا من باید بگیری...
سرتون درد نیارم اخرشم رفت داخل اسباب بازی فروشی یه عروسک خرسم برداشت 😐
اخه بگو مگه بچه ای پسر...
ولی بازم با مسخره بازی هاش یکم روحیمو تغییر داد...
واقعا دیگه از کار خودمم سر در نمی ارم چی میخوام....
واقعا توی این موقعیت به مامانم نیاز داشتم ...
با اینکه شب شده بود . دیر وقت بازم راهمو کج کردم سمت بهشت زهرا باید مامان رو میدیم ....
خیلی بهش احتیاج داشتم...
😔😔😔
... #ادامه_دارد ....
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝متن خاکریز خاطرات ۴۹ ✍کدام امام معصوم (ع) نام گروه شهید نواب صفوی را تعیین کرد؟! #متن_خاطره : ش
.
👆خاکریز خاطرات۵۰
🌸راهکارِ جالبِ شهید برای جلوگیری از اتلاف وقت در جلسات و همنشینیها
#شهیدمجیدزینلی #انس_با_قرآن #اتلاف_وقت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات۵۰ 🌸راهکارِ جالبِ شهید برای جلوگیری از اتلاف وقت در جلسات و همنشینیها #شهیدمجیدزین
.
👆خاکریز خاطرات۵۰
🌸راهکارِ جالبِ شهید برای جلوگیری از اتلاف وقت در جلسات و همنشینیها
#شهیدمجیدزینلی #انس_با_قرآن #اتلاف_وقت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات۵۰ 🌸راهکارِ جالبِ شهید برای جلوگیری از اتلاف وقت در جلسات و همنشینیها #شهیدمجیدزین
.
📝متن خاکریز خاطرات ۵۰
✍راهکارِ جالبِ شهید برای جلوگیری از اتلاف وقت در جلسات و همنشینیها
#متن_خاطره
نشسته بودیم به انتظارِ شروعِ جلسه. حاج مجید گفت: حالا که بیکار نشستیم ، نبـاید الکی حرف بزنیم... رفت و چند تا قـرآن آورد و بین بچه ها پخش کرد. دورِ هم نشستیم و قـرآن خواندیم.
هم قرآن خواندیم و هم وقتمون تلف نشد...
📌خاطره ای از زندگی سردارشهید حاج مجید زینلی
فرمانده گردان حضرت ابوالفضل العباس} لشکر 41 ثارالله
#شهیدمجیدزینلی #انس_با_قرآن #اتلاف_وقت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣٢ #بزرگ_مردِ #كوچك 🌷جثهاش خيلى كوچك بود. اوايل كه توى سنگر مى خوابيد، بعضى شب
#هر_روز_با_شهدا_٣٣
#شهیدی_که_سر_بی_تنش_سخن_گفت!
🌷در جاده بصره-خرمشهر شهید "علی اکبر دهقان" همینطور که می دوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش از پیکر پاکش جدا شد.
🌷در همان حال که تنش داشت می دوید، سرش روی زمین غلتید. سر مبارک این شهید حدود پنج دقیقه فریاد "یاحسین، یاحسین" سر می داد. همه رزمندگان با مشاهده این صحنه شگفت، گریه می کردند...
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#هر_روز_با_شهدا_٣٣ #شهیدی_که_سر_بی_تنش_سخن_گفت! 🌷در جاده بصره-خرمشهر شهید "علی اکبر دهقان" همینطور
#هر_روز_با_شهدا_٣٤
#تفحص_عجيب_در_فكه
🌷نزدیک غروب مرتضی داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد. با بیل خاک ها را بیرون می ریخت. هر بیل خاک را كه بیرون می ریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمى گشت. نزدیک اذان مغرب بود، مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: فردا
برمی گردیم.
🌷صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم، به محض رسیدن به سراغ بیل رفت. بعد آن را از خاک بیرون کشید و حرکت کرد!!! با تعجب گفتم: آقا مرتضی کجا می ری؟! نگاهی به من کرد و گفت: دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت: من دوست دارم در فکه بمانم! بیل را بردار و برو.😭😭😭
📚 کتاب شهید گمنام
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#هر_روز_با_شهدا_٣٤ #تفحص_عجيب_در_فكه 🌷نزدیک غروب مرتضی داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد. با بی
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣٥
#تركشى_كه_باعث_نجات_رزمنده_شد!
🌷در جریان عملیات والفجر ٨، در سال ١٣٦٤، مجروحان زیادی به بیمارستان امام خمینی (ره) اهواز منتقل شده بودند و خیلی از مجروحان در فهرست انتظار عمل بودند. کمبود اتاق عمل و نیروی بیهوشی و جراحی، شدید بود و بیمارانی که وضعیت بهتری داشتند با تأييد تیم پزشکی متبحر با هواپیما به تهران اعزام می شدند.
🌷یکی از بیماران در نوبت انتظار، جوانی رشید و قوی هیکل بود که ترکشی به شکم وی اصابت کرده بود. لازم بود ابتدا مجروح مورد جراحی تجسسی شکم قرار گیرد چون ممکن بود ترکش به اعضای حیاتی خورده و یا روده سوراخ شده باشد.
🌷در آن موقع علائم حیاتی خوبی داشت فقط می گفت: من تشنه هستم و باید آب بخورم. ما صلاح نمی دیدیم آب بخورد ولی اجازه عمل نمی داد و می گفت: تا آب نخورم اجازه نمی دهم کسی به من دست بزند.
🌷من به او گفتم: اگر دارویی بدهم که تشنگی شما رفع شود باز حرفی داری؟ اجازه داد و پس از تزریق دارو بیمار راحت شد و اجازه عمل داد. هنگام عمل متوجه شدیم که ترکش به هیچ محل مهمی نزده ولی به طور تصادفی مشاهده شد روده های بیمار پیچیده هستند که نیاز به عمل اورژانس داشت.
🌷چون تأخير در عمل می توانست روده را سیاه کند و باید روده آسیب دیده برداشته شود. خدا را شکر به موقع رسیدگی شد و در واقع ترکش خوردن بیمار باعث نجات او شد و ما را به تشخیص اصلی راهنمایی كرد.
راوى: دكتر پيپل زاده
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏 ✍✍مثل چای تلخ❗️29 ☕️☕️☕️☕️☕️🕋 ☕️🍬کنار چای تلخ همیشه یا قند است یا شکر، به همین خ
🙏 #تمثیل های خدایی🙏30
😋✍مثل سیب❗️
🍏🍎🍏🍎🍏🕋
🍎شما اگر سیبی را افقی و به سمت مقابل پرتاب کنید، هرگز به سمت شما باز نمی گردد. اما اگر همین سیب را مستقیم و به سوی آسمان پرتاب کنید دیر یا زود به خود شما باز می گردد.
💠یادمان باشد خداوند دنیا را افقی نیافریده، بلکه کاملاً عمودی است.
✅پس آدم ها هر چه می کنند به خودشان باز می گردد.
📖«كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ»
🔸آیه ۳۸ سوره مدثر
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏30 😋✍مثل سیب❗️ 🍏🍎🍏🍎🍏🕋 🍎شما اگر سیبی را افقی و به سمت مقابل پرتاب کنید، هرگز به سم
🙏 #تمثیل های خدایی🙏31
✍✍مثل طبیب❗️
👷🤒😷🤒🕋 🕋
🤓یک طبیب اگر حاذق باشد همین جوری نسخه نمی نویسد و یا دارو را تجویز نمی کند؛ مگر آن که ضرورتی باشد.
🤐😷سخن هم مثل داروست. انسان باید وقتی حرف بزند، وقتی سخن بگوید که بخواهد دردی را درمان کند.
«کانَ رسولُ الله لایَتَکَلَّمُ الّا فِی حاجَةٍ »
💠رسول خدا(ص) جز در وقت ضرورت سخن نمی گفت.
منبع: معانی الأخبار، شیخ صدوق، نسخه نرم افزار المعجم، ص ۸۱
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت دوازدهم)
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت سیزدهم)
🌻🌻🌻
رفتم کنار مامان
_ سلام مامانم...
خوبی قربونت برم
خیلی دلم گرفته بود یه بغض عجیبی داشتم نمیدونم چرا... ؟؟
سر درد و دلمو با مامان باز کردم
_ مامان یه موقع نگی من تنهاماا اصلا هم تنها نیستم تو که به من فکر نکردی ولم کردی رفتی.... !!
حسنی موند و حوضش....
هان...
نمیفهمم چی میگی بلند تر بگو....
مجبور شدی ؟؟ کی مجبورت کرد....
چجوری بزرگ شدم ندیدی ؟؟ چه حسرتهایی تو دلم دارم...
میدونی مامان وقتی علی میره خونشون... مامانش میاد استقبالش.... قربون صدقش میره.... بهش خوش امد میگه... میگه مرد خونم.. نمیگی من میشنوم و دق میکنم ... اصلا به من فکر میکنی...
نه حتی فکرم نمیکنی.. شده یه بارم به خوابم بیای... کلا قهر کردی.... نمیگی دلم میخواد سرمو بزارم رو پاهات و باهات حرف بزنم....
با کی درد دل کنم هاان... نگفتی پیش خودت تنهاست..
دیگه حال خودم نمیفهمیدم داشتم داد میزدم بلاخره بغضم ترکید...
با صدای بلند گریه میکردم و حرف میزدم....
نگفتی هنوز بچه است.. از مدرسه میاد بیرون بچه های دیگرو با مامانشون میبینه چی میکشه.... نگفتی روز مادر که میشه دق میکنه....
هیچی به خودت نگفتی نه....
یعنی همین قدر دوسم داشتی...
به همین سادگی....
میدونی این روزها داغونم...
اصلا چیزی از من میدونی... یا تو هم به فکر خودتی....
نگی یه موقع امیری هم هستااا...
تو رفتی....
بابا رفت....
همه رفتن....
تنها شدم حواست هست.. اینجوری منو اون شبها میسپردی به بابا...
که محمد امیرم... که تنهام نذاره.... کجایی بیای ببینی چه خوب به قولهاش عمل کرد....
هنوز سال نشده رفت ازدواج کرد.... نگفت اونروزها شوکه ام برم بغلش کنم شاید اروم شه.... فکر نکرد یعنی ...
بچه 5 ساله چی میفهمه اخه درد چیه ....؟ چه میفهمه از سرطان....
چه میفهمه از مرگ....
یهو میان میگرن تو بغلت میگن الهی بمیرم برات زود بود بی مادر بشی....
یعنی چی... !!!
بابا نگفت این همه غریبه ها بغلش کردن یه بار من بغلش کنم.....
چراااا به من فکر نکردی هاااان
چراااااا....
چراااااااااا ؟؟؟؟!!!!
...... چراااا تنهااام گذاشتی ؟؟؟
جوااابمو بده دیگههه ؟؟؟
چراااا اخه چراااا.....
... #ادامه_دارد ....
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت سیزدهم)
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت چهاردهم)
🌻🌻🌻
دیگه حال خودمو نمیفهمیدم
اصلا انگار توی این دنیا نبودم..
کم کم داشتم سرگیجه می گرفتم تلفنم زنگ خورد
از جیبم بیرون اوردم دیدم باباست ....
خطو مشغول کردم...
چند لحظه بعد زنگ خورد گفتم اگر باباست گوشی داغون میکنم دیدم مهرانه...
جواب دادم...
اما حرفی نزدم ...
+ مرد حسابی ساعت یک شبه معلوم هست کدوم جهنم دره ای ؟؟
خیلی عصبی بود..
+ امییر باا تو ام ....
جوابمو بده. ... پدرت از نگرانی داره سکته میکنه...
_ قبلا باید به من فکر میکرد...
مهران سکوت کرد...
بعد از چند دقیقه با لحن ناباوری گفت.... + امیییر
خوبی ؟؟؟!!
یعنی صدام انقدر خراب بود که مهران متوجه شد..
چشمهام داشت سیاهی میرفت سرگیجمم مزید بر علت شده و بود حالمو بدتر میکرد دستمو دراز کردم با لمس درخت خودمو رها کردم خوردم زمین صورتم به نمیدونم چی خورد که سوزشی توی صورتم حس کردم...
+ امیر کجایی ... امیر میگم کجایی... بگو من بیام پیشت....
_ با صدای ارومی که نشونه حال خرابم بود فقط گفتم..
_ پیش مامانم...
و تلفن قطع کردم.....
دیگه هیچ حسی داخل بدنم نداشتم ..
داشت چشمهام بسته میشد که حس کردم یه نفر کنارم نشست و دیگه چیزی نفهمیدم....
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت چهاردهم)
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت پانزدهم)
🌻🌻🌻
بوی الکل به بینیم زد کم کم چشمهامو باز کردم نور چشمم زد سریع بستمشون
یکم بعد با سنگینی دستی روی دستم چشممو باز کردم سرمو که برگردوندم مهران دیدم ... نشسته و سرشو گذاشته روی تخت کنارم ....
._ مهران... .
تکونی خورد سریع سرشو بلند کرد....
+ امییر .
بهوش اومدی...
برم دکتر صدا بزنم....
مهلت حرف زدن بهم نداد و سریع رفت بیرون...
چتد دقیقه بعد با دکتر برگشت..
" جوون با خودت چیکار کردی.. ؟؟
اومد و برگه گزارش و برداشت و مشغول شد..
گفتم :
چیزی نشده .... !! مهران شلوغش کرده. ..
اره بایدم شلوغ میکرد فشار 6 میدونی یعنی چی ؟؟؟
یکم دیر تر اورده بودت الان توی کما بودی!!! .. .
یواش گفتم : کاش نمیومد...
و یه اه کشیدم
دیدم مهران داره یه جوری نگاهم میکنه ....
اشاره کردم که چیه ؟؟
سرشو انداخت بالا و اخمی کرد.. نگاهش گرفت
رو کرد به دکتر و گفت دکتر الان وضعیتش چطوره میشه ببرمش خونه ؟؟
اره میتونه بره خونه ولی زیاد به خودت فشار نیار فشار عصبی برات خوب نیست..
خب پس فعلا مواظب خودتون باشید برگه ترخیصم امضا میکنم میدم به پرستار ...
دکتر که رفت.
گفتم مهران...
نگاهم نکرد...
در همون حالت گفت : برم کارای ترخیصت انجام بدم..
و رفت بیرون....
بعد از چند دقیقه برگشت ... بدون توجه کمک کرد اماده بشم و با هم از بیمارستان خارج شدیم....
.... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روزهفتم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت پانزدهم)
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت شانزدهم)
🌻🌻🌻
توی ماشین اخم کرده بود فقط حواسش به رانندگی بود اصلا از این وضعیت راضی نبودم
دلم می خواست یه جوری از فضای سنگین ایجاد شده فرار کنم....
مهران که سکوت کرده بود پس خودم دست به کار شدم..
_ مهران... ؟؟؟
اصلا نگاهمم نکرد چه برسه به جواب دادن....
_ مهران... ببین منو...
+ دارم رانندگی میکنم...
_ مهران..... چرا این شکلی شدی تو ؟؟؟
+ دیدم نفسهاش عصبی شد.
+ من این شکلی شدم خودتو ندیدی چجوری شدی....
اینه رسمش ....
من مرده بودم ساعت 1 نیمه شب رفتی قبرستون...
اینه اون داداش داداشی که میگی امیر....
_ مهران
+ مهران چی هان حالت خوب نبود به درک چرا صبر نکردی روز بری اونجا که چهارتا ادم دورت باشن...
اکر من خاک بر سر نمی رسیدم که الان باید حلواتو می پختم...
_ دست پختتم خوبه که !!
+ امیر من با تو شوخی دارم دارم جدی باهات صحبت میکنم تا دلیل این کار مسخره ات رو نگی دیگه باهات حرف نمیزنم... دیگه عصبی شدم...
_ دِ اخه چجوری بهت میگفتم مرد حسابی .. تو که مادرت بالای سرته درد منو میفهمیدی میگفتم....
درد من و اون بچگی که نکردمو میفهمی اخه
درد تمام این حسرتهایی که دارم و...
نفسهام داشت باز سنگین می شد درست بود از بیمارستان مرخص شده بودم اما هنوز حالم زیاد خوب نبود...
مهران که متوجه شد یه لحظه رنگش پرید
+ امیر امیر چی شدی
غلط کردم اروم نفس بکش اروم سریع پارک کرد پیاده شد و داخل یه دکه که اونطرف خیابون بود شد و بعد از چند لحظه با یه شیشه اب معدنی سوار ماشین شد سریع درش رو باز کرد و داد بهم
+ امیر داداش اروم باش یکم اب بخور... باشه نگو فقط اروم باش .....
بعد از چند دقیقه که حالم بهتر شد. راه افتاد و منو رسوند خونه
+ میخوای بیام باهات....
_ مگه بچم خودم میرم دیگه..
+ مطمئنی ؟؟؟
_ اره خداحافظ
+ مواظب خودت باش خداحافظ
رفتم داخل حیاط درب که بستم صدای لاستیک های ماشین بلند شد که مهران رفت.
.... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت شانزدهم)
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت شانزدهم )
🌷🌷🌷
یه نفس عمیق کشیدم و ررفتم داخل...
سهیلا با رنگی پریده روی مبل نشسته بود و چشمهاش اشکی بودن...
بابا هم مقابلش رو صندلی نشسته بود سرشو توی دستهاش گرفته بود...
با صدای در سرشو بلند کرد منو که دید با عصبانیت بلند شد و با صدای بلندی گفت..
. میتونم بپرسم کدوم قبرستونی هستی ؟؟؟
_ اره.. معلومه... بپرس...
. امیر کدوم قبرستونی بودی ؟؟؟!!
_ ساده اس.... همونجا که مامانمه... !!!
. حس کردم بابا جاخورد
عصبانیتش خوابید . سکوت کرد...
_ حالم خوب نیست...
میرم بخوابم... صدام نزنین.
به طرف اتاقم حرکت کردم از پله ها که بالا رفتم صدای گوشی بابا بلند شد...
قدم هامو سست کردم. ..
و شنیدم که بابا اسم مهران اورد...
صبر نکردم داخل اتاق شدم و درو بستم.. با همون وضع خودمو انداختم روی تخت...
به خاطر اثر داروها که هنوز توی بدنم بود سریع خوابم برد....
نیمه های شب بود حس کردم یکی وارد اتاقم شد..
دستشو روی پیشونیم حس کردم از دستهاش معلوم بود که باباست...
اما باز خوابم برد و چیزی نفهمیدم....
صبح که بیدار شدم دیدم پتو رومه ولی من اصلا دیشب پتو ننداختم...
بعد چند دقیقه یادم اومد که بابا نیمه های شب اومده بود اتاقم حتما کار خودشه ...
شونمو بالا انداختم و بعد یه دوش و لباس عوض کردن.. حاضر شدم.. دنبال سوییچ ماشین بودم که یادم افتاد ماشین جا گذاشتم و دیشب با مهران اومدم....
بلند شدم و حرکت کردم..
اقا صبحانه...
نگاهم به مریم خانم افتاد..
از وقتی مامان مریض شده بود مریم خانم توی خونه ما بود...
-ممنون مریم خانم میل ندارم...
اما اقا....
مریم خانوم ...
چشم اقا .....
بدون خداحافظی زدم بیرون...
سوار تاکسی شدم و ادرس بهشت زهرا رو دادم تا ماشین بردارم....
.... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت شانزدهم )
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت هفدهم)
🌷🌷🌷
کرایه تاکسی حساب کردم و پیاده شدم ...
میخواستم ماشین و بردارم و بدم که یه لحظه نگاهم به قبر مامان افتاد ....
دلم هنوز گرفته بود ..
راه مو کج کردم و به سمت قبرش رفتم اما ایندفعه بدون هیچ حرفی نشستم و خیره شدم به قبر مامان ....
بعد از چند دقیقه بلند شدم اومدم برم که ... برگشتم
- مامان ...
خیلی تنهام. ...
و بهسرعت حرکت کردم ماشین و برداشتم و به راه افتادم...
به سمت شرکت رفتم...
بعد پارک ماشین پیاده شدم و به سمت اسانسور رفتم...
با یه نفر برخورد کردم ...
سرمو بلند کردم چیزی بهش بگم که دیدم مهران با نیش باز جلوم وایساده
حالا مگه میشه جیزی بهش گفت تا فردا میچینه رو دستت پس با دادن نفس کلافه ام به بیرون حرصمو خالی کردم .....
_ کجا میری ؟؟؟
+ عه بلدی حرف بزنی عمویی.. سلامت کو پس..
_ مهران...
+ بد اخلاق...
_ برو به کارت برس سر به سر من نذار پسر.
+ باشه خوب شد گفتی اتفاقا یه کار خیلی مهم داشتم خدافظ..
با چشمهای گرد شده داشتم نگاهش میکردم این الان واقعا مهران بود یا من خوابم !!!
شونه امو انداختم بالا و گفتم الله اعلم ...
به سمت شرکت رفتم...
نمیدونستم چرا کلافه ام..
هیچی جور نبود....
اصلا تمرکز نداشتم...
پرونده رو محکم کوبیدم روی میز و سرمو بین دستام گرفتم...
نه فایده نداره اینجوری نمیشه..
خدایا چم شده...
گیج و سر گردون... کلافه بودم... یه حس خلاء داشتم...
از وقتی هم با مامان حرف زده بودم یه حسی پیدا کرده بودم ..
اما نمیدونستم چیه مثل اشوبی توی دلم...
تصمیم گرفتم برم بام شاید کمی اروم بشم..
کتمو برداشتم و حرکت کردم..
خانم محمدی من دارم میرم خودتون امروز کارها رو مدیریت کنین.. و حواستون باشه ؟؟
. چشم اقای مهندس .. خیالتون راحت...
ماشین رو پارک کردم و حرکت کردم سمت بام بدون هیچ هدفی فقط میرفتم... اصلا توجهی به اطرافم نداشتم.
روی یه نیمکت نشستم. و رفتم توی فکر.. همه جا بودم....
هیچ جا نبودم....
.... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸