eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
988 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت شصت و دوم ) 🌷🌷🌷 .
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت شصت و سوم) محمد یکم مکث کرد چشماشو گذاشت روی هم و بعد از چند تا نفس عمیق یه یا علی گفت و بلند شد ... ؛ خیلی کار داریم باید هماهنگ کنیم ... و برگشت سر کارش ... _ ولی من ... وقتی محمد اینجوری میگه من دیگه ... نگاهمو بین بچه ها چرخوندم چه ذوقی داشتن کار برای شهدا و امام حسین ... واقعا این همه تفاوت خودمو باهاشون درک نمی کردم ... بچه هایی که تا اسم امام حسین و شهید میاد چشماشون پر از اشک میشه .‌‌‌‌‌‌... .و...‌. منی که تازه فهمیدم امام حسین کی بود و چکار کرد ... محمد با این همه نزدیکی میگه.. من کجای کارم ... میگه من دورم ... اگه محمد اینجوری میگه پس من چیم ...؟؟؟ من کجای کارم .. من کلا از همه چی عقبم ... نگاهمو دوختم به بنر شهید .. یه لحظه حس کردم یه چیزی درونم تکون خورد ... حس کردم شهید بهم لبخند زد ... ولی مگه میشه ... فقط یه عکسه ... دستامو محکم روی صورتم کشیدم و بردم داخل موهام .. همینطور که نگاهم به عکس شهید بود .‌‌‌... _ خدایاا... واقعا چرا ... من نمیدونم باید چکار کنم .‌‌.. کاش میشد خودت باهام حرف بزنی و راه نشونم بدی ..‌ گیجم کلافم واقعا کم اوردم ... یه نفس عمیق کشیدم و از جام پاشدم .... به سمت محمد رفتم و به ادامه کار مشغول شدم ... اما فکرم در گیر بود ... در گیر شهید ... در گیر حرفهای محمد ... واقعا نمیدونم باید چکار کنم ...؟؟ سرمو تکون دادم فکرمو خالی کردم و مشغول کارم شدم ... بعد از یکی دو ساعت که کار تزیین حسینیه تموم شد ... با بچه ها خداحافظی کردم .. محمدم که هنوز تو حال خودش بود ... حرکت کردم سمت خونه ... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت شصت و سوم) محمد یکم مکث کرد
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت شصت و چهارم) 🌷🌷🌷🌷 بعد از پارک ماشین و زدن ریموت رفتم داخل .‌.. مثل اینکه کسی نبود ... ، سلام اقا .. برکشتم عقب .. _سلام مریم خانم .. کسی نیست ؟؟ ، نه اقا .. خانم و اقا رفتن بیرون .. شام بکشم براتون ..؟؟ دستی از کلافگی به صورتم کشیدم و گفتم : _ نه ممنون میل ندارم ..‌ میرم بخوابم .. ، باشه شبتون بخیر ... به سمت اتاقم حرکت کردم درب و باز کردمو سویچ ماشین و از دور پرت کردم روی میز .. چند دور دور خودم چرخیدم .. بعد از پوف کلافه ای خودمو پرت کردم روی تخت .. نمیدونم چند دقیقه بی حرکت بودم که خوابم برد ... نمیدونم چه موقع بود که از عطش اب از خواب بیدار شدم .. کنار تخت و نگاه کردم پارچ اب خالی بود .. به ناچار بلند شدم تا اب بیارم ...‌ در اتاق باز کردم و داخل راه رو که شدم دیدم چراغ اتاق کار بابا روشنه .. این موقع شب ؟؟ یعنی بابا چکار میکنه ... ؟؟!!! رفتم سمت اتاق کار ..‌ مقداری لای در باز بود و نوری که ازش میزد بیرون یکم چشممو توی تاریکی زد ...‌ با دو بار باز و بسته کردن چشمم .... هم خواب از سرم پرید ... هم چشمم به نور عادت کرد ... لای درو اهسته باز کردم و داخل رو نگاه کردم ... یه لحظه موندم ... برم... ؟؟؟ یا بمونم ... ؟؟ تصمیم گرفتم برگردم .. رومو برگردوندم و خواستم برم سمت اتاقم که ...‌ : امیر .... بیا اینجا ... نمیدونم چرا واقعا هم دلم میخواست اون لحظه اونجا باشم .. بدون هیچ حرفی درو باز کردم و رفتم داخل ... بابا حالتش و تغییر نداد .. همون طور که روی سجاده و رو به قبله بود نشسته بود و تسبیح به دست ذکر می گفت .. رفتم سمت بابا و کنار سجاده بابا نشستمو زانو هامو بغل گرفتم .. و سرمو گذاشتم روی زانو هام و به صورت بابا خیره شدم ... چرا تا الان اینهمه چین و چروک صورت بابا رو ندیده بودم ...؟؟ چرا نفهمیدم چقدر شکسته شده ....؟؟ بغض گلومو گرفت ... فقط نگاهم به صورت بابا بود به لبهای بابا که تکون میخورد ذکر میگفت نگاه کردم ... دیدم ذکر بابا .... لا حول و لا قوة الا به الله دیدم چشمای بابا بسته اس ... بابا بغضی که توی گلوم بود ... گفتم : _ بابا ... ؟؟ یه لحظه دیدم بابا جا خورد چشماشو باز کرد ... بعد از یکم نگاه کردن بهم گفت : : جان ‌بابا ... ؟؟ بی اختیار دراز کشیدم و سرمو گذاشتم روی زانوی بابا ...‌ تعجبش و درک می کردم می فهمیدم ...‌ بغضم سرباز کرد ..‌ و اشکهام سرازیر ... فکر کنم بابا متوجه شد ... دستشو بلند کرد و گذاشت روی سرم و مشغول نوازش شد ... صورتمو نوازش میکرد ... موهامو نوازش میکرد ... کاری که مدتها ارزو و حسرتشو داشتم .... 😔😔😔 _ بابایی ..؟ : جان بابا... ؟؟ چی شدی امیرم ... چرا انقدر کلافه ای ... چی پریشونت کرده ؟؟؟ نگرانی کلامشو‌ به خوبی حس کردم ... _ بابا ؟؟ بغلم میکنی ... ؟؟ # ادامه_دارد.. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز پانزدهم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز شانزدهم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت شصت و چهارم) 🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت شصت و پنجم) 🌷🌷🌷 : امیر ببینمت ... سرمو اوردم بالا و به بابا نگاه کردم چی شده ... ؟؟ _ فقط بغلم کن بابا ؟ میشه لطفا .. ؟؟ بابا به چشمهام نگاه کرد و بعد از یکم مکث توی یه لحظه محکم گرفتم توی اغوشش ... _ اخ خدایا ... چه ارامشی ..‌ چه عطری ... چه امنیتی ... احساس کردم یه کوه پشتمه .. چرا این همه سال خودمو محروم کردم و با حسرت به بچه های دیگه نگاه کردم .. چرا ؟؟ .... چرا ؟؟ احساس کردم شونه های بابا تکون میخوره بدون تغییر در حالتم فقط سرمو بلند کردم دیدم صورتش پر از اشکه ... _داری گریه می کنی ..؟؟ کار اشتباهی کردم .. ؟؟ گریه اتو در اوردم باز ولم نکنی ..؟؟!! 😔😔 ببخشید دیگه اذیت نمیکنم خب .. معذرت میخوام ... دیگه سرت داد نمیزنم .. دیگه هیچی نمیگم خب ... محکم بابا رو بغل کردم .. دیگه ولم نکن ..‌ دیگه تنهام نزار .. نمیتونم تنهایی ... سخته به خدا ... گریم شدت گرفت بود هق هق می کردم تو بغلش ... اصلا حال خودمو نمیفهمیدم التماس میکردم .. نمی فهمیدم چی میگم ... انگار نبودم توی دنیا ... بابا میخواست بلند بشه اما سفت گرفته بودمش فکر میکردم اگه ولش کنم باز تنها میشم ... واقعا از خودم متعجب بودم شده بودم مثل بچه های پنج شش ساله ...، !!! شایدم اون بچگی که نکرده بودم الان میخواست خودشو نشون بده نمیدونم هر چی که بود و هست الان اصلا دلم نمیخواست از بابا جدا بشم ... بابا وقتی حال منو دید خیلی منقلب شده بود نگران بود ... شروع کرد به صدا زدن سهیلا .. : سهیلا .. سهیلا زود بیا اینجا ...‌ یه لحظه متوجه سهیلا شدم که سراسیمه وارد اتاق شد . گفت : چی شده اقا محمد ... ؟؟ بعد که نگاهش به من افتاد با چشمهای گرد شده میخکوب شد وسط اتاق ...!!! حق داشت ... ؟؟ نداشت ‌.‌ .. ؟؟!! سهیلا یه لیوان اب بده ... اما فقط ایستاده بود و نگاه میکرد و مثل اینکه قدرت حرکت نداشت ..‌ بابا صداش بلند کرد و داد زد .... سهیلا میگم اب بده. ....‌ تکون سختی خورد به سرعت از اتاق خارج شد و بعد از چند لحظه با یه لیوان اب وارد شد و به دست بابا داد ... یکم از اب که خوردم حس کردم حالم بهتر شد ..‌ بابا کمکم کرد و منو بلند کرد و داخل اتاقم روی تخت خوابوندم و بابا و سهیلا هم با نگرانی بالای سرم ایستاده بودن... بعد از چند دقیقه به خواب رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم ... صبح دیگه نتونستم تحمل کنم زنگ زدم به محمد ... _ محمد ... سلام .. کجایی ..؟؟ ؛ سلام داداش چی شده چرا اینقدر پریشونی ؟؟ _ محمد نمیتونم تحمل کنم باید ببینمت ... ؟؟ ؛ باشه داداش باشه اروم باش بیا اینجا نزدیک ‌حسینیه ام ... _باشه اومدم ... فعلا ؛ فعلا یا علی ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت شصت و پنجم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت شصت و ششم) 🌷🌷🌷 سریع به سمت حسینیه رفتم ... بعد از پارک ماشین رفتم داخل که دیدم فقط محمده ... _ تنها اینجا چکار میکنه ؟؟ خب اینجوری بهتره راحت تر حرف میزنیم ... رفتم جلو .. _ سلام محمد جان خوبی ؟ ؛ سلام اقا امیر .. تو خوبی .. ؟! _ نه داداش کلافم ... ؛ متوجه شدم پریشونی بیا بشین ببینم چی شده .. ؟؟ _ باشه ... راستی تنها اینجا چکار میکنی ..‌؟؟ بچه ها نیستن ؟؟! ؛ نه کاری نیست منم همینطور اومدم بشین .. _ ممنون ... ؛ خب حالا اقا امیر بگو ببینم دلیل پریشونی و کلافگیتو ... ؟؟!! _ دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم : _ چی بگم .. یعنی چجوری .‌‌.. ؟؟ ؛ راحت باش امیر راحت حرفتو بزن ..‌ _ محمد من از دیشب نمیفهمم دارم چکار میکنم .. !! یه طوری شدم حال خودمو نمیفهمم ... همش دارم به حرفات فکر میکنم ... نگاهمو داخل حسینیه گردش دادم که روی عکس شهید متوقف شدم ..‌ بعد از چند لحظه مکث گفتم : _ محمد این شهید ... ؟؟ کلافه دستی به موهام کشیدم که محمد گفت : ؛ این شهید چی ؟؟ _ نمیدونم یه حس دارم شاید بگی دیوونه شدم ولی برضوان. میشه .. وقتی به عکسش نگاه میکنم حس میکنم داره بهم لبخند میزنه ... یه حس نزدیکی بهش دارم ولی ... من حتی اسمشم درست نمیدونم ... ؟؟!!! محمد با شنیدن این حرفهام لبخندی زد و گفت : این ها که نشونه خوبیه ... _ متوجه نمیشم ... منظورت چیه ؟؟!! ؛ بلند شو با هم بریم یه جایی ... _ کجا بریم ..؟؟!! ؛ تو بیا کارت نباشه ... مگه من جای بد میبرمت ... _ نه ولی خب ...؟؟ ؛ سوال نکن بلند شو یا علی ... _ باشه بریم .. از حسینیه با هم خارج شدیم و بعد از سوار ماشین شدن حرکت کردیم ... _ خب کجا برم حالا ؟؟ ؛ یه کتاب فروشی این طرف هست نگه دار چند لحظه کار دارم ... _ باشه ... بعد از دیدن کتاب فروشی ایستادم و محمد پیاده شد .. چند دقیقه بعد با یه بسته که دستش بود اومد و سوار شد ... ؛ خب بریم ... _ باشه ولی کجا برم .. ؟؟!! ؛ گلزار شهدای بهشت رضوان .. ...‌ 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت شصت و ششم) 🌷🌷🌷 س
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت شصت و هفتم ) 🌷🌷🌷 _ چیییی. ؟؟؟ همونجا زدم رو ترمز که صدای بوق زدن ماشین های عقبی بلند شد و چند تا هم تیکه انداختن ... ؛ وای امیر چرا این کار و کردی نگفتی تصادف میشه ... !! خب زود حرکت کن ترافیک درست نشه .. !! _ محمد گفتی کجا برم .‌..؟؟!! ؛ مگه به من اعتماد نکردی داداش ..‌ ؟؟ منم گفتمت : جای بد نمیبرمت داداش من ... _ ولی اخه محمد ... ؟؟! ؛ تو بیا بریم اگر بد بود بیا بزن تو گوش من ... _ نه این چه حرفیه ولی ... !! باشه بریم ببینم چی میشه ...؟ حرکت کردم سمت گلزار شهدا .. بعد از رسیدن و پارک ماشین پیاده شدیم ... محمد راه افتاد ولی من همونجا ایستاده بودم ... اینحا اومدم چرا ...؟؟!!! مثل این بود که یکی منو هل می داد جلو... بی اختیار شروع کردم به حرکت.. از بین چند مزار گذشتم ... یه لحظه وایسادم و برگشتم عقب ... دیدم محمد وایساده با لبخند نگاهم میکنه ... _ محمد ... ؟؟ ؛ جانم داداش ... _ من دارم گیج میشم دست خودم نیست من که تا حالا اینجا ها نیومدم ..‌ چرا منو اوردی اینجا.. ؟؟ !! ؛ امیر روبه رو تو نگاه کن ... _ یعنی چی ..؟ محمد چشهاشو از روی اطمینان باز و بسته کرد و گفت: ؛ نگاه کن خودت میفهمی ...!! همینطور که سرمو به جایی که محمد گفت بر میگردوندم گفتم : _ میگم من تا حالا نیومدم میگه نگاه کن .چیو نگاه کنم اخه ... ؟؟ اگه به نگاه ... وای خدای من ... زبونم بند اومد ... چجوری امکان داره ... ولی من که اصلا ... بغض نشست توی گلوم ... حضور محمد کنارم حس کردم و بعد دستش که روی شونم قرار گرفت ... همینطوری که نگاهم بهش بود اهسته گفتم : _ محمد چجوری ممکنه من اصلا ... قطره های اشک از چشمانم سرازیر شد ... _ محمد من نمیفهمم چرا .. دارم دیوونه میشم ‌‌‌‌‌... ؛ امیر تو در این زمینه اختیار نداری شهدا تو رو انتخاب کردند .. تا حالا متوجه نشدی .. همین الان مگه برای بار اولت نیست میای اینجا ... .. ؟؟ _ اره بار اولمه !! ; چطوری بدون کمک من یا حتی کسی اومدی اینجا دقیقا .. ؟؟؟!! _ محمد من خودم نیومدم یعنی کاملا غیر ارادی ... خب ... ؛ محمد لبخندی زد و گفت : همین دیگه داداشه من ... تو خودت نیومدی .. شهدا دعوتت کردند ... شهدا خواستنت ... !! _ ولی ... : بهش فکر نکن فعلا بیا .. محمد رفت کنار قبر شهید ... ولی من هنوز چشمم میخ اسم شهید بود باز بی اختیار حرکت کردم به سمت قبر شهید رفتم و کنارش نشستم .. _ محمد ؟؟ ؛ جانم .. _ چرا من ؟؟ من که .. ادم خوبی نیستم من که .. ؛ امیر به اینها فکر نکن .. شهدا به دل نگاه میکنن بعد دستتو میگیرن و میکشن بالا .. _ ولی من فقط اسمشو شنیدم اونم از تو ...؟! محمد بسته ای که از کتاب فروشی دستش بود رو داد به من .. _ این چیه ؟؟ ؛ برای تو گرفتم .. _ برای من ؟!!! شروع کردم باز کردنش ... یک کتاب بود ... با عنوان .. ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 28 🔰مرتضی درتحمل سختی زبانزد هم قطارانش بود. تحمل سختی😪 برای ا
29 💢حاج‌همّت پيش از آن كه يك فرمانده نظامى باشد، يك عنصر و بود. 💢حاجى معتقد بود كه جنگ ما بر اساس بوده و اگر بنا است بين آموزش نظامی و عقيدتى به يكى بيشتر ارزش بدهيم آن است. 💢«قبل از عمليات والفجر 4، وقتى لشكر در اردوگاه شهيد بروجردى بود به من میگفت: حاج آقا! بچه‌ها را جمع كنيد و برايشان كلاس عقيدتى بگذاريد.» 💢يكبار ديگر به من گفت: «من در اين عمليات روى آموزش عقيدتى از آموزش نظامى حساب میكنم.» http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏35 🔘✍✍مثل دو کفه ی ترازو❗️ ⭕️یک مشت سوزن، سنجاق، تیغ، میخ، اگر توی یک نایلون بریز
🙏 های خدایی🙏36 ✍✍مثل نسخه❗️ 🔸وقتی ماشینت جوش آورد، حرکت نمی کنی بلکه کنار می زنی و می ایستی و گرنه ممکن است آتش بگیرد. 🔹خودت هم همین طور یعنی وقتی جوش می آوری، عصبی و عصبانی می شوی، تخته گاز نرو! بزن کنار! ساکت باش! و هیچ نگو! وگرنه آسیب می بینی. 💠این نسخه شفا بخش پیامبر اسلام (ص) است که فرمود: «اذا غَضِبتَ فَاسکُت» ✅هر گاه عصبانی شدی سکوت کن. 🔰منبع: بحار الانوار، ج۷۰، ص ۲۷۲. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏36 ✍✍مثل نسخه❗️ 🔸وقتی ماشینت جوش آورد، حرکت نمی کنی بلکه کنار می زنی و می ایستی و
🙏 های خدایی🙏37 ☺️✍✍مثل عطر❗️ 🤔تو برای عطر زدن به کسی نگاه نمی کنی.😳 اصلأ برایت مهم نیست دیگران عطر می زنند یا نه. 😎خوب شدن هم مثل عطر زدن است. 😏چه کار داری دیگران خوب اند یا نه، خوبی می کنند یا نه.😌 💠💠این حرف و نصیحت خداست که می گوید: خود را باش. 📖«عَلَيْكُمْ أَنفُسَكُمْ»🔸بر شما باد خودتان! آیه ۱۰۵ سوره مائده. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌸🍃﷽🌸🍃 ✍️بیماریِ بی‌صدا 📛یک بیماری خطرناک که چند نشانه دارد😱 1️⃣⚠️ نعمت‌هاى زیادی داشته باشى، اما اونها رو نعمت ندانى و اصلا احساس در قبالش نداشته باشى❗️ 2️⃣⚠️ وارد خونه بشی و همه‌ى اعضاى خانواده‌ رو در سلامت ببینی،و این نعمت برات عادی باشه❗️ 3️⃣⚠️ وارد بازار بشی و خريد كنى،، و اونو یه چیزِ عادى و حق خودت بدونی.❗️ 4️⃣⚠️ هر روز در كمال صحت و سلامتى از خواب بیدار شی ،در حالى كه نه از چیزی نگران باشی و نه ناراحت، اما این نعمت اصلا به چشمت نیاد❗️ ✅☝️این بیماری خطرناک، مرضِ است 👈و نام دیگه اون، است 🔔مراقب این مرضِ باشید‼️ 🔻 قرآن تاکید کرده که: 🕋 و أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّث(ضحی، آیه۱۱ ) 👈 ﻧﻌﻤﺘﻬﺎﻯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﻛﻦ. 🗣 یاد کردنِ نعمت، و بازگو کردنِ نعمت، خودش یه نوع به حساب میاد. 👈 پس یه خورده از داشته ‌هات یاد کن... 👌 مثلاً اگه وضع مالی خوبی نداری، پول نداری، در عوض خدا تن سالم بهت داده، بچّه سالم بهت داده، این خودش یه دنیا ارزش داره، اینو یاد کن... 📛اما اگر این نعمتها برات عادی بشه و ناشکری کنی.... 😱 یه وقت میبینی، خدا اون چیزهایی هم که داری ازت میگیره،تا قدرشون رو بهتر بدونی... 👇👇👇 🕋 لئِن شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ وَ لَئِن کَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِی لَشَدِیدٌ (ابراهیم/۷) 💢اگر شكر كنيد، (نعمت‌هاى) شما را زیاد میکنم، 💢و اگر ناسپاسی كنيد مجازاتِ من شدید خواهد بود 🔔☝️یادتون نره، این بیماری میتونه آسيب شديدى به آدم وارد کنه.😱 👈پس اگر گرفتار هم هستی، از چیزهای دیگه‌ای که داری یاد کن، تا آروم بشی، تا مرهمی باشه به روی زخمهات، تا ﻳﺄﺱ و ناامیدی از وجودت دور بشه... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝متن خاکریز خاطرات ۵۳ ✍ عکس‌العمل جالب شهید شیرودی که باعث تعجب خبرنگاران خارجی شد #متن_خاطره ک
. 👆خاکریز خاطرات ۵۴ 🌸عکس العملِ جالب و عجیب یک سرهنگ بعد از شهادتِ نوزادش #کومله #استقامت #تقوا #اسلام #مقاومت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f