حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتچهلونهم آیه کنار فخرالسا
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتپنجاهم
مَردش رنگ بر چهره نداشت،صورتش پر از گرد و خاک بود
لبهایش خشک و ترک خورده بود. "برایت بمیرم مَرد،چقدر درد داری که رنگ زندگی از چشمانت رفته است؟"
لبهایش را به سختی تکان داد:
_سلام بانو! قرارمون بود که تا لحظه آخر با هم باشیم، انگار لحظه های آخره! به آرزوم رسیدم و مثل بابام شدم... دعا کن که به مقام شهادت برسم... نمیدونم خدا قبولم میکنه یا نه! ببخش بانو... ببخش که تنها موندی!ببخش که بار زندگی روی شونهی توعه
سرفه کرد. چندبار پشت سر هم:
_... تو بلدی روی پای خودت بایستی! نگرانی من تنهاییته! نگرانی من،
بی هم نفس شدنته! آیه... زندگی کن... به خاطر من... به خاطر دخترمون...
زندگی کن! حلالم کن اگه بهت بد کردم...
به سرفه افتاد.
یاا زهرا یا زهرا ذکر لبهایش بود تا برق چشمهایش به خاموشی گرایید.
آیه اشکهایش را پاک کرد. دوباره فیلم را نگاه کرد. فیلم را که در گوشی اش ریخت، تشکر کرد.
ارمیا متاثر شده بود... برای خودش متأسف بود که سالها با او همکار بود و هرگز پا پیش نگذاشته بود برای دوستی!
..........................
امروز فخرالسادات با قهر از خانه ی آیه رفت.
سیدمحمد بعد از عذرخواهی بابت حرفهای مادرش، همراه او به قم بازگشت. حاج علی بعد از تماسی که داشت، مجبور شد، برای مراسم شهدای مدافع حرم به قم بازگردد.
آیه تصمیم داشت به سرکارش بازگردد. از امروز او بود و کودکش؛ مسئول
این زندگی بود. مسئول کودکش بود، باید شروع کند. غم را در دلش نگاه دارد و یا علی بگوید...
روی مبل نشسته بود و کنترل تلویزیون را برداشت...
سیدمهدی: آیه بانو! بیا فیلمت شروع شدا، نگی نگفتم!
کالفه از روی مبل بلند شد، به سمت یخچال رفت...
_دریخچالوباز نذار بانو، اسرافه! گناهه بانو جان! اول فکر کن اون تو چی میخای بعد درشو باز کن جانم!
بیآنکه در یخچال را باز کند، به سمت اتاق خوابش رفت:
_بانو برقا خاموشه؟ نخوری زمین یه وقت!
َ
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتپنجاهویکم
خودش را روی تخت پرت کرد...
_خودتو اونجوری روی تخت ننداز، مواظب باش بانو! هم خودت درد
میکشی هم اون بچهی زبون بسته!
ردش مچاله کرد:
َ
آرام روی تخت دراز کشید و خود را سر جای همیشگِی م
_هوا سرده بانو، یه پتو روت بکش سرما نخوری! تو که سریع سرما
میخوری، چرا مواظب نیستی بانو؟!
گوشه پتو را روی خود کشید. چشم بست و خواب او را در آغوش کشید...
-آیه بانو... بانو!
آیه لبخند زد:
_برگشتی مهدی؟
_جایی نرفته بودم که برگردم بانو! من همیشه پیشتم، تو جدیدا حرف
گوش نکن شدی بانو!، واسه همینه که تنها موندی بانو!
آیه لب ورچید:
_نخیرم! من تنها نیستم، خیلیام دختر خوب و حرف گوش کنیام!
_تو همیشه بهترین بودی بانو!
زمین تکان خورد...آیه نگاهی به اطراف کرد،مَردش لبخند میزد
انگار روی کِشتی بودند،مهدی به او نزدیک شد چادرش را از سرش برداشت
چادر دیگری روی سرش کشید. باز لبخند زد و آیه به عقب کشیده شد،خود را روی لنگرگاه دید،کشتی مادی وارد آبهای آزاد شد و از تمام کشتی های دیگر دور شد
آیه فریاد زد:
_مهدیییی
از خواب پرید...نفس گرفت،روبه عکس مَردش کرد:"کجایی مرد من؟"
چرا چادرم را عوض میکنی؟ چرا چیزی را میخواهی که خارج از توان من
است؟ تو که آیه ات را میشناسی!"
از پدر تعبیر خواب را یاد گرفته بود. حداقل این ساده اش را خوب
میفهمید،عوض کردن چادر، عوض کردن همسر است و سید مهدی همسری اش را از سر آیه برداشت...
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتپنجاهودوم
از جایش بلند شد، سرش گیج رفت. روی تخت نشست... صدای زنگ درخانه درآمد، از جا بلند شد و چادرش را بر سر کشید. صاحبخانه پشت در بود!
-سلام خانم علوی!
_سلامآقای کلانی!
کلانی: تسلیت عرض میکنم خدمتتون!
_ممنونم! مشکلی پیش اومده؟ هنوز تا سر ماه مونده!
_به خاطر کرایه خونه نیست؛ حقیقتش میخواستم بدونم شما کی بلند میشید! حالا که همسرتون فوت کردن، دیگه باید خونه رو تخلیه کنید!
آیه ابرو درهم کشید:
_منظورتون چیه؟ ما قرارداد داریم!
_همسرم دوست نداره حاال که همسرتون فوت کردن اینجا باشید، اگه
امکانش هست در اسرع وقت خونه رو خالی کنید!
آیه محکم و جدی گفت:
_با اینکه حق این کار رو نداری و حق با منه اما من نماز میخونم، جای شکدار نماز نمیخونم! خونه پیدا کردم باهاتون تماس میگیرم؛ پول پیش منو آماده کنید لطفا، خدانگهدار!
در را بست... پشت در نشست.
"رفتی و مرا خانه به دوش کردی؟ گناهم
چیست که تو رفته ای؟"
به پدر که زنگ زد، صدایش میلرزید. شب پدر رسید... آیه بیقراری میکرد برای خاطراتی که باید آنقدر زود دل بکند. به جای جای خانه نگاه میکرد...این آخرین خانهی آیه و مَردش بود ،چگونه دل بکند از این خاطرات ؟
سه روز گذشته بود. خانه برای یک زن تنها با کودکی در شکم، پیدا نمیشد، حتی با وجود حاجعلی که پدر بود. زندگی یک زن تنها هنوز هم عجیب است... هنوز هم سوال دارد؛ اگر کسی هم اجاره میداد آیه وحاجعلی یا خانه را نمیپسندیدند یا صاحبخانه را!
رها که زنگ در خانه را زد، آیه چشمانش سرخ بود. رها و صدرا وارد خانه شدند. بعد از تعارفات معمول رها پرسید: از کی میای سرکار؟ جات خالیه!
_میخواستم بیام، اما اتفاقی افتاده که یه کم درگیرم کرده!
صدرا: چی شده؟ کمکی از دست ما برمیاد؟
حاج علی آهی کشید:
_صاحبخونه جوابش کرده، دنبال خونه ایم!
رها دستش را روی دهانش گذاشت:
_خدای من... هنوز که 6 ماه از قراردادتون مونده!
چای بهارنارنج را به لب برد:
_میگه شوهرت مُرده زنمراضی نیست،منم گفتم بلند میشم
#خداحافظ_ویروس_گناه🖐🏼
هروقتفکرتانسمتگناهرفت💭
دورکعتنمازبرایفرجمولامون🌿
بخونیدوبهجزاینکهازثوابی💕
برخوردارمیشویدشایدبخاطر🔗
همیننمازمولابهشماکمککرد👀🌱
کهفکرتانازاونگناهدوربشهツ
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
[WWW.FOTROS.IR]ma98013101.mp3
12.95M
#مولودے
🎼سرود
🎉ولادت حضرت امام زمان (عج)🎉
📝تو میای و توی عالم ...
🎤بانواےگࢪم:
#حاج_محمود_ڪࢪیمے
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
امشب را دریاب.mp3
6.35M
#تلنگری
ویژه #نیمه_شعبان
🌠 شب نیمهی شعبان، یک شب قدر
قدرتمند و باعظمت است که ؛
خداوند آن را فرصت ویژه ای برای رشد انسان قرار داده است !
- چگونه میتوان بهترین بهره را از آن برد؟
#استاد_شجاعی 🎤
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
💠 شــب نیـمـه شــعـبـان💠
🌱رسول اکرم(ص) در برتری این شب
پرخیرو برکت می فرمایند:
خداوند در شب نیمه شعبان به اندازه ی ریگ های زمین و موی گوسفندان بندگانش را می آمرزد؛
این کلام پر گهر نشانگر عظمت و شکوه شبی است که حتی ریزترین گناهان نیز به واسطه ی این شب مورد مغفرت قرار می گیرد.
🍃 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃
#نیمه_شعبان
#میلاد_امام_زمان
#ماه_شعبان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌱••
دیدنت..
ارزش آواره شدن هم دارد:)
#نیمه_شعبان 💛
#میلاد_امام_زمان
#ماه_شعبان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد با سعادت
منجۍ عالم بشریت
حضرت ولےعصر(عج)
برتمام جهانیان مبارڪ🍃🌺
#ماه_شعبان #نیمه_شعبان #میلاد_امام_زمان (عج)
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتپنجاهودوم از جایش بلند ش
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتپنجاهوسوم
_قانونًا نمیتونه این کارو بکنه! میخواید ازش شکایت کنید؟ من میتونم کاراشو انجام بدم!
آیه لیوان را روی میز گذاشت:
_مهم نیست! وقتی زنش راضی نیست، یعنی شک داره! نمیخوام باعث آشفته شدن زندگی کسی بشم بقول مهدی"هیچی مهمتر از حفظ یه خانواده نیست"
صدرا: حالا جایی رو پیدا کردید؟
حاج علی: نه! پیدا کردن یه خونه برای زنی با شرایط آیه سخته!
صدرا فکر کرد و بعد از چند دقیقه نگاهی به رها انداخت. حرفش را مزمزه
کرد:
_راستش حاج آقا خونه ی ما دو واحدیه! یه واحد برای برادرم بود که الان خالیه
و واحد بغلیش هم برای منه که تا سال دیگه خالیه!
فردا بیاید خونه رو ببینید اگه مورد پسندتون بود تا وقتی خونه ی بهتر پیدا میکنید اونجا باشید
حاجعلی:نه خالا باز میگیردیم،اونجا مال شماست،شاید رها خانوم بخوان زودتر مستقل بشن!
رها سرش را پایین انداخته بود. "رویا بانوی آن خانه است! من که حقی
در این زندگی ندارم حاجی!"
صدرا نگاهی به رها انداخت:
_رها هم اینجوری راحتتره، بودن آیه خانم هم برای رهاخوبه، هم آیه خانم با این وضع تنها نیستن لطفا قبول کنید! من با مادرم هم صحبت میکنم.
حاج علی نگاهی به آیه انداخت و آیه نگاه به رها. چشمان رها مطمئنش
کرد که بودنش خواسته ی او هم هست!
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتپنجاهوچهارم
آیه: قبوله؛ فقط پول پیش و اجاره رو به توافق برسیم من مشکل ندارم!
قبل از مستقل شدنتون هم به من بگید که بتونم به موقع خونه رو خالی
کنم.
حاج علی هم اینگونه راضیتر بود، شهر غریب و تنهایی دخترکش دلش را میلرزاند
حالا دلش آرام بود که مردی هست،رهایی هست!
صدرا: خب حالا دیگه ناراحت نباشید سید! کی بیایم برای اسباب کشی؟
رها: آیه که هنوز خونه رو ندیده!
صدرا لبخندی زد:
_این حرفا فرمالیتهست! به خاطر تو هم شده میان!
لبخند بر لب هر چهار نفر نشست. صدرا تلفنش را درآورد و گفت:
_به ارمیا و دوستاش زنگ بزنم خبر بدم که لباس کارگریهاشونو دربیارن!
حاج علی: باهاش در ارتباطی؟
صدرا: آره، پسر خوبیه؛ رفاقت بلده!
حاج علی: واقعا پسر خوبیه. اون روز که فهمیدم ارتشیه تعجب کردم، فکرشم نمیکردم.
صدرا: آره خب، منم تعجب کردم.
روز اسباب کشی فرارسید. سایه و رهانگذاشتند آیه دست به چیزی بزند.
همه ی کارها را انجام دادند و آخر شب بود که تقریبا چیدن خانه ی آیه تمام شد.
خانه ی خوبی بود اما نسبت به خانه ی قبلی کمی کوچکتر بود. حالا که مَردش نبود چه اهمیت داشت متراژ خانه!
ارمیا دلش آرام گرفته بود. نگران تنهایی این زن بود. کار دنیا به کجا رسیده که غریبه ها برایش دل میسوزانند؟ کار دنیا به کجا رسیده که دردش را نامحرمان هم میدانند!
قاب عکس مَردش را روی دیوار نصب کرده بودند
نمیدانست چه کسی این کار را کرده است ولی سپاسگزارش بود، اصلا چه اهمیت دارد که بداند ارمیا با چه عشقی آن قاب عکس را کنار عکس رهبر نصب کرده
است؛ اصلا چه اهمیت دارد که بداند ارمیا نگاهش به دنیای آیه عوض شده است؟!
آیه مقابل مردش ایستاد"خانهی جدیدمان را دوست داری؟
کوچکتر از قبلیست نه؟ اما راحتتر تمیز میشود! الان که دیگر کسی سراغم نمیآید، تو که بودی همه بودند، تو که رفتی، همه رفتند... این است زندگی من، از روزی که رفتی... از روزی که رفتی همه چیز عوض شده!
همه ی دنیا زیر و رو شده است، راستی َمرد من... یادت هست آن
لباسها را کجا گذاشتی؟ یادت هست که روز اولی که دانستی پدر شدهای
چقدر لباس خریدی؟ یادت هست آنها را کجا گذاشتیم؟"
صدای زنگدر آمد
رها بود و صدرا با سینی بزرگ غذا... آیه کنار رفت وارد شدند:
_راحتید آیه خانم؟
_بله ممنون، خیلی بهتون زحمت دادم.
حاج علی از اتاق بیرون آمد:
_چرا زحمت کشیدید؟
صدرا: کاری نکردیم، با مادرم صحبت کردم وقتایی که شما اینجا نیستید،
رها بیاد باال که آیه خانم تنها نباشن!
رها به گفتوگوی دقایق قبلش اندیشید...
صدرا: با مادرم صحبت کردم. وقتی حاجی رفت، شبها برو بالا، به کارای
خونه برس و حواست به مادرم باشه! وقتی هم معصومه برگشت، زیاد دورو برش نباش! باشه؟
رها همانطور که به کارهایش میرسید به حرف های صدرا گوش میداد.
این بودن آیه برایش خوب بود، برای ِدلش خوب بود!
_مزاحم زندگی شما شدم.
رها اعتراض کرد:
_آیه!
حاج علی: ما واقعا شرمنده ی شماییم، هم شما هم خانواده؛ واقعا پیدا کردن جای مطمئنی که میوه ی دلمو اونجا بذارم کار سختیه.
صدرا: این حرفا رو نزنید حاج آقا! ما دیگه رفع زحمت میکنیم، شما هم
شامتون رو میل کنید، نوش جونتون!
صدرا که به سمت در رفت، رها به دنبالش روان شد. از پله ها پایین میرفتند که در ساختمان باز شد و رویا وارد شد.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتپنجاهوپنجم
تن را لرزيد
. لرزید از آن اخمهای به هم گره خورده ... از آن توپی که حسابی پر بود و روزهاست که دلیل پر بودنش فقط رها بود !
صدرا لبخندی به رویایش زد : سلام ، چرا بی خبر اومدی
همچین بی خبرم نیومدم ، شما دو روزه گوشی تو جواب ندادی ؟
حالا بیا داخل خونه ببینم چی شده که اینجوری شدی !
رویا وارد شد . صدرا به رها اشاره کرد که وارد شود و رها به داخل خانه رفت ، در که بسته شد رویا فریاد زد :
تو با اجازهی کی خونه ی منو اجاره دادی ؟
صدرا ابرو در هم کشید
صداتو بیار پایین ، میشنون
دارم میگم که بشنون ، نمیگی شگون نداره ؟ میخوای توئم مثل برادرت بمیری ... خب بمیرا به جهنم ! دیگه خسته ام صدرا ... خسته ! می فهمی ؟
نه ... نمیفهمم ! تو چت شده ؟ این حرفا چیه ؟
اول که این دختره رو عقد کردی آوردی توی این خونه ، حالا هم یه بیوه زن رو آوردی ...
این یعنی چی ؟! این یعنی فقط تو به ...
صورت رویا سوخت و حرفش نیمه کاره ماند .
رها بود که زد تا بشکند کلام زنی را که داشت حرمت می شکست ... حرمت مردش را ... حرمت آیه اش را ... حرمت این خانه را !
رویا شوکه گفت : تو ؟! تو ؟! تو به چه حقی روی من دست بلند کردی ؟! صدرا ؟!
صدرا : به همون حقی که اگه نزده بود من زده بودم !
تو اصلا فهمیدی چی گفتی ؟ حرمت همه رو شکستی ؟
رویا خواست چیزی بگوید که صدای مادر صدرا بلند شد : بسه رویا ! به من زنگ که خبر صدرا رو بگیری ، بهت گفتم ؛ پا شدی اومدی اینجا که حرف بزنی ، راهت دادم ؛
اما توی خونه ی من داری به پسرم توهین میکنی ؟
برگرد برو خونه تون ، دیگه ادامه نده ! الان هم تو عصبانی هستی هم صدرا ! بعدا درباره ش صحبت می کنیم
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتپنجاهوششم
کلمه ی بعد رویا را شير کرد :
چرا بعد ؟
الان باید تکلیف منو روشن کنید !
این دختره باید از این خونه بره ! هم خودش و هم اون دوست پاپتیش
صدرا از میان دندان های کلید شده اش غرید : خفه شو رویا ... خفه شوا
کسی به در کوبید ، رها یخ کرد .
صدرا دست روی سرش گذاشت .
محبوبه خانم لب گزید . "
شد آنچه نباید میشد ! "
در را خود رویا باز کرد ، آمده بود حقش را بگیرد ... پا پس نمی کشید ...
آیه که وارد شد ، حاج على يا الله گفت .
صدرا : بفرمایید حاجی ؛ شرمنده سر و صدا کردیم ، شب اولی آرامش شما به هم خورد !
صدرا دست پاچه بود
. حرف های رویا واقعا شرمسارش کرده بود ،
اما آیه آرام بود . مثل همیشه آرام بود
فکر کنم شما اومدید با من صحبت کنید .
با تو ؟ تو کی باشی که من بخوام باهات حرف بزنم ؟
شنیدم به رها گفتی با دوست پاپتیت باید از این خونه بری ، اومدم ببینم مشکل کجاست ؟
حقته ! هر چی گفتم حقته ! شوهرت مرده ؟ خب به درک ! به من چه ؟ چرا پاتو توی زندگی من گذاشتی ؟ چرا تو هم عین این دختره هوار زندگی من شدی ؟
این دختره اسم داره !
بهت یاد ندادن با دیگران چطور باید صحبت کنی ؟
این بار آخرت بود ! شوهر من مرد ؟ آره ! مرده و به تو ربطی نداره !
همین طور که به تو ربط نداره که من چرا توی این خونه زندگی میکنم !
من با محبوبه خانم صحبت کردم ،
هم ایشون راضی بودن هم آقای صدرا ؟
شما کی هستید ؟
چرا باید از شما اجازه بگیرم ؟
رويا جيغ زد : من قراره توی اون خونه زندگی کنم !
آیه ابرویی بالا انداخت اما به من گفتن که اون خونه مال آقا صدرا و همسرشه که میشه رها !
رها هم با اومدن من به اون خونه مشکلی نداره ،
راستی ... شما برای چی باید اونجا زندگی کنید ؟