eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
989 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 مامان_ یعنی چی؟ وقت مناسبی بود . هم براي گفتن تصمیمی که گرفتم و هم برنامه ي مسافرتم . از طرفی فکر مامان رو میتونستم از مهرداد و دلتنگی دور کنم . لبخند دندون نمایی زدم و با شوق گفتم . من – می خوام به پویا جواب مثبت بدم . مامان صاف نشست و خیلی جدي پرسید . مامان – مطمئنی ؟ فکرات رو کردي ؟ با همون لبخند سرم رو به علامت مثبت بالا پایین کردم . ابرویی باال انداخت و بلند شد . منم ایستادم و نگاهش کردم .سرش رو کمی کج کرد . مامان – خوب پس باید به بابات بگم . بعد هم متفکر زیر لب گفت . مامان – انگار یه عروسی دیگه در پیش داریم . می دونستم نگرانه . هنوز خستگی عروسی مهرداد از تنمون در نیومده باید براي یه عروسی دیگه خودمون رواماده می کردیم که از قضا من عروسش بودم . واقعا خرید براي من اعصاب فولادی میخواست . هم دیر پسند بودم و هم سخت پسند . و این براي خریدعروسی فاجعه بود . دستی زدم به پشتش . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣سلام امام زمانم❣ من از تو می‌نویسم و از اشک جاری ام از حد گذشته مدت چشم انتظاری ام تعجیل کن در آمدنت ای صبور من گسترده نیست دامنه‌ی بردباری ام.. https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
32.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. سکولارها از مذهبی ها چه میخواهند و حرفشان چیست؟ آیا شمای مسلمان در مسیر سکولاریسم حرکت میکنی؟ ─═༅ 📺🎙📻📽 ༅═─‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎ مـــشـــاوره و ســـفــــارش🔻 ╔═🍃🌸════╗ 🎙@A_v1590 📺 ╚════🌸🍃═╝ ما را به دوستان خود معرفی کنید ╔═🍃🌸════╗ 🎙@Ava_negar 📺 ╚════🌸🍃═╝ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌱 کاشیان ‌ بهانه‌ای است برای شنیدن ناداستان 📚 در کاشیان دور هم جمع می‌شویم تا قصه های واقعی دیارمان را بازگو کنیم برای هم. 🔸کاشیان 3: نقد و بررسی کتاب فردا مسافرم با حضور نویسندهٔ کتاب سرکار خانم مریم راهی 📆 زمان: دوشنبه 16 مرداد ماه ۱۴۰۲ ساعت ۲۰:۰۰ 🏢 مکان: خیابان علوی خانهٔ تاریخی رزاقیان حوزه هنری *حضور برای عموم علاقمندان آزاد است. 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 و این برای خرید عروسی فاجعه بود. دستی زدم به پشتش. من – حاال نمی خواد نگران بشین . قول می دم براي خرید خیلی اذیت نکنم . نگاه پر از حرفش رو دوخت به چشمام . مامان – من نگران انتخابتم . لبخندم رو جمع کردم از بس جدي و با تردید این جمله رو گفت . آروم پرسیدم . من – یعنی چی ؟ مامان – تو مطمئنی این پسره رو دوست داري ؟ با تردید گفتم . من – چطور مگه ؟ شونه اي باال انداخت . مامان – آخه حس می کنم این پسره از تو مشتاق تره . دوباره با تردید گفتم . من – مگه ایرادي داره ؟ مامان – نه . مشتاق بودن اون ایرادي نداره . این کم اشتیاقی تو ایراد داره . متعجب گفتم . من – چرا ؟ با شک و تردید نگام کرد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 با شک و تردید نگام کرد. مامان – اگه یه بار عشق واقعی رو تجربه کنی متوجه می شی . نمی دونم چرا تو این دوره جوونا اینجوري ازدواج می کنن ! ابرو باال انداختم . من – چه جوري مثلاً؟ سري به حالت تأسف تکون داد . مامان – همینجوري دیگه . راحت و از روي دل سیري . نمیدونم والا. حالا اگه مطمئنی با بابات حرف بزنم . با حرف مامان رفتم تو فکر . همونجور هم سرم رو تکون دادم . من – آره با بابا حرف بزنین . بعد یاد مسافرت افتادم . من – راستی مامان ! می خوام یه دو سه روزي برم مسافرت ؟ با این حرفم مامان که سرش رو پایین انداخته بود و داشت قاشق ها رو شمارش می کرد ، سریع سرش رو باال آورد . مامان – با کی می خواي بري ؟ سرم رو کج کردم و با مظلومیت گفتم . من – تنها . اخمی کرد . مامان – نه . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 اخمی کرد. مامان_نه. با التماس صداش کردم . من – مامان ! سري تکون داد . مامان – چرا با دوستات نمی ري ؟ من – حوصله شون رو ندارم . می خوام تنها باشم . به قول خودتون بیشتر به تصمیمم فکر کنم . مردد نگاهم کرد . مامان – کی تا حالا تنها جایی رفتی که این بار دومت باشه ؟ با جدیت اخم کردم . من – مامان . بیست و سه سالمه ها ! خیلی خونسرد جواب داد . مامان – می دونم ! از خونسردیش کفري شدم . من – کی می خواین قبول کنین بزرگ شدم و می تونم براي خودم تصمیم بگیرم ؟ مامان – الانم قبول دارم . ولی دلم آروم نمی گیره بذارم تنها جایی بري . کفري گفتم . من – چطور اگه با دوستام برم ایراد نداره ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من_چطور اگه با دوستام برم ایراد نداره؟ مامان – براي اینکه چند نفرین و مطمئنم اگر مشکلی برات پیش بیاد کسی پیشت هست . در ضمن می دونم خونه ي دوست و آشنا می رین . با اطمینان از کارم گفتم . من – خوب الانم می تونم خونه ي دوست و آشنا برم . هوم ؟ مامان مردد نگاهم کرد . مامان – به بابات می گم . اگر قبول کرد منم حرفی ندارم . پشت چشمی نازك کردم . من – من که می دونم اخر سر قبول می کنین . مامان سري به حالت تأسف تکون داد که نفهمیدم براي من بود یا براي خودشون . می دونستم قبول می کنن به خصوص که خودم تو دهنشون گذاشتم برم خونه ي دوست و آشنا . البته من دلم می خواست یه سر برم اصفهان ولی با اومدن اسم خونه ي دوست و آشنا باید قیدش رو می زدم . چون تواصفهان هیچ دوست و آشنایی نداشتیم . *** بابا با جدیت نگاهم کرد 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem