( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_هفدهم
دنبالش راه افتادم یا راهم انداخت تا خانهشان.
وقتی به خودم آمدم که داشتم چای دوم را میخوردم و همراه شاهرخ - اسمش شاهرخ است - میخندیدم به پیشنهادهای مسخرهاش.
- بریم پیش قاضی بگیم دایره رو گشادتر بگیره، غیر ملی رو هم حساب کنه، تخفیف بده.
چشمغرهام را که میبیند میگوید:
- خوب بابا! تلخ نشو. بیا راجع به ستارخان و باقرخان بنویس.
لب برمیچینم.
- آهان! گفته یکی. ستارخان پس؟
جواب نمیدهم به پیشنهادهایش. الان ویژگیهای اخلاقی ستارخان را از کدام کتاب تاریخ دربیاورم.
اصلا کسی به فکر بوده که ببیند چهطور این دو نفر از ته ایران فهمیدند دارد خیانت میشود، اما مردم تهران نفهمیدند.
شاید هم مردم تهران فهمیدند اما ترسیدند.
شاید هم بوق تبلیغاتی مثل الان دست روزنامهچیها بود و شدند غول رسانهای و مردم را روی یک انگشت خیانتبار چرخاندند و کشور را سپردند دست یک خائن و تا آخرش هم زجر کشیدند و ستارخان و باقرخان هم فقط شدند یک شهید محبوب!
- بیا دربارۀ مصدق بنویس. نفت رو آورد سر سفرۀ مردم ایران. هان! خوبه که.
استکان خالی را میکوبم توی نعلبکی و میگویم:
- فعلا که دقّ مصدق دراومده. استادمون میگفت کسی که دستور کشتن رئیسعلی دلواری رو داده و کمک انگلیس و پرتغال کرد تا وارد ایران بشن جناب مصدق بوده. دلایلش هم کامل بود. سند داشت.
دهان گشاد شاهرخ از حالت مسخرگی میرسد به دهان عمود:
- بگو جان شاهرخ! من همیشه لایکش میکردم که! آتیش گرفته! میگم چرا پول نفت به خونۀ ما نرسید.
و با دست اشاره به خانهشان میکند. من از خالکوبی دو تا بازوهایش میرسم به در و دیوار خانۀ صدمتری که حیاط کوچکش را سایۀ یک درخت پر کرده بود و من هم در اتاقی نشسته بودم که جز فرشی قدیمی و دو تا پشتی چیزی نداشت.
درهای چوبی قدیمی و... بقیۀ خانه را هم با همین خیال میشد به تصویر کشید.
- پس بیا برای دلداری به رئیسعلی، مقاله براش بنویس!
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفدهم
اخمی کرد.
مامان_نه.
با التماس صداش کردم .
من – مامان !
سري تکون داد .
مامان – چرا با دوستات نمی ري ؟
من – حوصله شون رو ندارم . می خوام تنها باشم .
به قول خودتون بیشتر به تصمیمم فکر کنم .
مردد نگاهم کرد .
مامان – کی تا حالا تنها جایی رفتی که این بار دومت باشه ؟
با جدیت اخم کردم .
من – مامان . بیست و سه سالمه ها !
خیلی خونسرد جواب داد .
مامان – می دونم !
از خونسردیش کفري شدم .
من – کی می خواین قبول کنین بزرگ شدم و می تونم براي خودم
تصمیم بگیرم ؟
مامان – الانم قبول دارم . ولی دلم آروم نمی گیره بذارم تنها جایی بري .
کفري گفتم .
من – چطور اگه با دوستام برم ایراد نداره ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفدهم
-همون بچه های کار !
یكي دو هفته ی دیگه امتحان
شهریور ماهه و هنوز نصف کتابشون مونده!
یادم افتاد به همون دختر پسرایي که امیرمهدی و
دوستاش به خاطر بي بضاعت بودنشون بهشون کمك ميکردن
داخل ماشین نشستم و با تعجب گفتم:
-مگه شما هم اونا رو مي شناسین ؟
با لبخند محجوبانه ای در رو برام بست و خودش هم سوار
شد و جواب داد:
-من و امیرمهدی و چندتا از دوستان و آشنایان ، با هم به
وضع اونا رسیدگي مي کنیم!
باید فكرش رو مي کردم ! وقتي گفت دوستیش با امیرمهدی برادرانه ست و تازه از همه چیز بین من امیرمهدی
خبر داشت!
از دو سه روز مونده به جشن عقد ، من درس بچه ها رو
تعطیل کرده بودم .
به قدری کار سرم ریخته بود که نميدونستم به کدوم یكي باید برسم.
و دقیقاً از روز قبل که امیرمهدی تصادف کرده بود ، من به کل اون بچه ها رو فراموش کرده بودم.
درسته که تو موقعیت بدی بودم ولي نمي شد بي خیال اونا شد .
اون بچه ها به امید این بودن که آدمایي بدون در نظر گرفتن پول و موقعیت به دادشون برسن.
باید به درس اونا رسیدگي مي کردم . اونا هیچ گناهي نداشتن که به خاطر موقعیت من ، قبولي امتحانشون رو از
دست بدن .
اینجوری امیرمهدی هم وقتي که
چشم باز مي کرد و موضوع رو مي فهمید خوشحال مي شد.
مي دونستم غیر از من معلم ریاضي دیگه ای نمي شناختن
که تو این موقعیت محمدمهدی حرف بچه ها رو پیش کشیده بود وگرنه به طور حتم یكي دیگه رو برای این کار
جای من مي ذاشتن.
محمدمهدی استارت زد و من هم سر به آسمون بلند کردم
و تو دلم گفتم "خدایا ... من نمي خوام اجر این درس دادن رو تو قیامتت بهم بدی . من به جاش ازت سلامتي
امیرمهدیم رو مي خوام ... فقط همین" ..
این درس دادن اتفاق خیلي مهمي بود که من از یاد برده
بودم . فقط و فقط به خاطر مشکلاتم . و این اصلا ً قابل قبول نبود.
مگه مي شد کسي به خاطر مشكلاتش دیگران رو فراموش
کنه ؟ و این عادلانه بود ؟ نه نبود..
مگه کار خیر و برای رضای خدا مشكلات سرش مي شد ؟
مگه مي شد به کار خیر بگي هر وقت حالم خوب بود و
مشكلات خودم حل شده بود میام سراغت ؟
مگه کار خیر مي تونست منتظر بشه تا من از نظر روحي و رواني به وضعیت نرمال برسم ؟
اصلا ً اگر من به جای اون بچه ها بودم قبول مي کردم که به
خاطر گرفتاری فراموش بشم ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem