❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا اِبْنَ عَلِيٍّ اَلْمُرْتَضَى...🤚✨
▫️سلام بر تو ای یادگار امیرالمومنین .
سلام بر تو و بر روزی که زمین درد کشیده را، با عدالت علوی التیام خواهی داد.
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت در سرداب مقدس، ص610.
اللهمعجللولیکالفرج🤲🌱
#امام_زمان
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی اوقات، خدا همه درها را میبندد و همه پنجره ها را قفل میکند. در آن اوضاع و احوال خوب است فکر کنید طوفانی بیرون برپاست و
او میخواهد شما را نجات دهد ...
وفقط سوی خدا باشی
روزتون قشنگ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دوستانی که همچنان میخوان دوره کارگاه مقدماتی مدیران گروه های دخترانه رو شرکت کنن
💢فقط تا امشب فرصت دارن برا ثبتنام ☺️
@zahra_1602
26.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما ببینید👆
🔸این ویدیو شب آخر هیئت ناشنوایان کاشان و آران بیدگل هست که در زورخانه پهلوان سعید طوقانی کاشان برگزار شد.
📌دقت کنین!
روضهخوان وارد روضه میشود.
مترجمها فقط ترجمه میکنند، تا ناشنواها متوجه شوند.
روضهخوان روضه میخواند. مترجمان ترجمه!
روضهخوان روضه میخواند. مترجمان ترجمه!
تا اینکه
روضهخوان وارد قتلگاه میشود.😢
مترجمها هم بغضشان میترکد.
ناخواسته دست از ترجمه میکشند!
با دست سعی میکنند اشکهایشان را مخفی کنند و به ترجمه ادامه دهند.
با دیدن اشکهای مترجمان، ناشنوایان هم میفهمند مسیر روضه رو به کجاست!
همه بر سر و سینه میزنند و تا ته روضه را از بر میخوانند.
🔸🔸🔸
🔹امسال ناشنوایان، خودشان هیئت و حسینیه برپا کردند و به سبک خودشان در عزای امام حسین علیهالسلام عزاداری کردند.
🔹نریشن این ویدیو، برای ناشنوایان زیرنویس شده است.
@zoorkhane_ir
╭┈──────「🌿🖤」
╰─┈➤
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💠نخستین دوره مسابقات آوای آئینی سرود محتشم کاشانی
🎵ویژه گروه های سرود خواهر وبرادر
🔰با حضور داوران وشاعران مطرح شهرستان کاشان
⭐️همراه باجوایزویژه برای گروه های برتر
🧭۲۶مرداد۱۴۰۲ تالار شهر کاشان
⏱مهلت ثبت نام : ۱۵الی۲۲تیر ماه
◀️جهت ثبت نام وکسب اطلاعات بیشتر باشماره تماس های:
۰۹۱۳۵۹۶۹۴۶۳ وهمچنین ۰۹۰۴۴۴۶۳۰۷۴ تماس حاصل نمائید.
📑جهت دریافت آئین نامه مسابقات به آدرس زیر مراجعه نمائید.
👇👇👇👇👇
کانال ماه کاشان
👆👆👆👆👆
#ماه_کاشان
#مرکزآفرینش_های_فرهنگی_هنری_کاشان
🆔 @mahekashan
🌙 https://eitaa.com/mahekashan
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نوزدهم
بابا با جدیت نگاهم کرد.
بابا– با اینکه می دونم تا برسی از دلشوره و نگرانی هم من و هم
مامانت حالی برامون نمی مونه ، ولی نمیخوام فردا پس فردا بگی
ما نذاشتیم روي پاي خودت باشی .
خیره بودم به لب هاش تا اجازه ي مسافرتم رو صادر کنه .
کمی مکث کرد .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد .
بابا – خواهر شوهر خاله ت مشهده . می تونی بري اونجا .
یا برو یزد خونه ي دختر حاج آقا محمدي . البته خونه ي احمد هم هست .
می خواي برو اونجا .
حاج آقا محمدي و احمد آقا هر دو از دوستاي پدرم بودن .
با هر دو هم رفت و آمد خونوادگی داشتیم .
خیلی دلم می خواست برم یزد .
خونه ي زهرا دختر حاج محمدي .
ولی از اونجایی که خیلی مذهبی بودن و من نمی تونستم راحت باشم زود قیدش رو زدم.
عمرا اگه می تونستم بیش از دو سه
ساعت روسري رو تو خونه روسرم تحمل کنم .
البته اگر میتونستم لباس بلند و پوشیده رو تحمل کنم .
احساس خفگی بهم دست می داد .
همیشه هم وقتی با خونواده ي
حاج محمدي رفت و آمد داشتیم همین
مشکل رو داشتم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیستم
همیشه هم وقتی با خانوادهي حاج محمدي رفت و آمد داشتیم همین مشکل رو داشتم.
البته اون موقع نهایت دو ساعت نیاز بود تحمل کنم .
ولی وقتی قرار بود چند روزي خونه ي زهرا باشم غیر قابل تحمل می شد .
اصلا فکر کردن هم بهش اعصابم رو به هم می ریخت .
براي همین سریع در جواب بابا گفتم .
من – یزد نمی رم . من رو که می شناسین نمی تونم محیط خونه شون رو تحمل کنم .
بابا سري به علامت دونستن تکون داد .
خوب دخترش بودم و بزرگم کرده بود .
می دونست افکار و عقاید وعادت هام چه
جوریه .
با لحنی که مامان ناراحت نشه گفتم .
من – خونه ي خواهر شوهر خاله حمیده هم نمی رم . مزاحمشون می شم .
مامان چنان چپ چپ نگام کرد .
میدونست از اونا خوشم نمیاد .
چپ چپ نگاه کردنشم براي این بود که داشتم دروغ می گفتم .
از نگاهش خنده م گرفت . ولی با کنترل خنده م ادامه دادم .
من – ببخشید دروغ گفتم . خب می دونین دیگه چرا اونجا نمیخوام برم !
می مونه همون خونه ي احمد آقا .
می رم اونجا .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_یکم
من_ ببخشید دروغ گفتم. خب میدونین دیگه چرا اونجا نمیخوام برم!
میمونه همون خونهی احمد آقا.
میرم اونجا.
باباسري تکون داد .
بابا – باشه باهاش تماس می گیرم . می دونم خوشحال می شه .
احمد آقا دوست دوران جوونی بابا بود . که چند سالی می شد با
زن و بچه هاش ساکن کیش بودن .
دختربزرگش ازدواج کرده بود .
و دختر کوچیکش که یه سالی از من
بزرگ تر ، هنوز مجرد بود .
می دونستم با رفتن خونه شون بهم خوش می گذره .
چون میتونستم از صبح برم گردش و تفریح . اونا هم مثل همیشه از مهمون نوازي کم نمی ذاشتن .
هفته ي آخر فروردین بود و چون بیشتر مردم از تعطیلات برگشته
بودن خیلی راحت بلیط گیر آوردم .
بابا هم بااحمد آقا تماس گرفت و بهشون خبر داد یکشنبه عصر پرواز دارم.
اول از همه با پویا تماس گرفتم و بهش گفتم دارم می رم کیش .
اصلا خوشحال نشد .
کلی هم غر زد که چرا زودتر بهش نگفتم و ازش نخواستم که باهام بیاد .
ولی وقتی بهش اطمینان دادم براي مهمونی سمیرا می رسم کوتاه اومد .
می دونستم چی تو سرش می گذره.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem