eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
988 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 با همین فکر هم سریع پتو رو برداشتم . و گارد دفاعی گرفتم . گرگا که تا اون موقع فقط گارد گرفته بودن و بعضاً قدمی به دور هم بر می داشتن شروع کردن به حرکت به سمتمون . اولین گرگ که قدم هاش رو تند کرد بقیه هم پشت سرش قدم تند کردن . نزدیک ترینشون به قصد تیکه تیکه کردنمون جهش بلندي کرد که صداي تیري تو فضا پیچید ... یه تیر ... دو تیر ... سه تیر .... پشت سر هم .... دستم رو روي گوشم گذاشتم و همونجا نشستم . مبهوت به گرگ تیر خورده اي نگاه می کردم که به خاطر جهش بلندش قبل از تیر خوردن ، روي درستکار افتاد و سعی داشت با جون باقی مونده پنجه هاش رو تو بدنش فرو کنه و گردنش رو گاز بگیره . و من به هیچ عنوان توان بلند شدن و کمک بهش رو نداشتم . مسخ بودم . خیره به جدال درستکار و اون گرگ که انگار می خواست تاوان تیر خوردنش رو از سر درستکار دربیاره . ثاینه اي بیشتر طول نکشید که چند تا چوب بزرگ گرگ رو به زور دور کرد و با شلیک چند تا تیر به طور کامل از پا درش آورد . گرگ که روي زمین افتاد تازه موقعیت رو درك کردم . نگاهی به مردایی که با اسلحه هاي بزرگ دورمون رو گرفته بودن انداختم . کی بودن ؟ از کجا اومده بودن ؟ *** کنار درستکار که حالا به لطف اون افراد محلی می دونستم اسمش امیر مهدي نشسته بودم . سرش پایین بود . انگار تازه حالش جا اومده بود . وقتی بعد از کشته شدن اون گرگ ، نگاهم برگشته بود روش دیده بودم که رنگش به شدت قرمز شده و تند تند نفس می کشید . چشمانش رو بسته بود و انگار تا جدا شدن روح از بدنش چیزي نمونده بود . وقتی مردا کمکش کردن از روي زمین بلند شه هنوز گیج بود و با ناباوري نگاهشون می کرد . انگار باور نداشت نجاتمون دادن . منم باورم نمی شد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 انگارتازه حالش جا اومده بود . وقتی بعد از کشته شدن اون گرگ ، نگاهم برگشته بود روش دیده بودم که رنگش به شدت قرمز شده و تند تند نفس می کشید . چشمانش رو بسته بود و انگار تا جدا شدن روح از بدنش چیزي نمونده بود . وقتی مردا کمکش کردن از روي زمین بلند شه هنوز گیج بود و با ناباوري نگاهشون می کرد . انگار باور نداشت نجاتمون دادن . منم باورم نمی شد . از حرفاشون فهمیدیم که وقتی صداي افتادن هواپیما رو شنیدن به کل روستاشون خبر دادن و اونایی که گردنه هاي کوه رو می شناختن و راه رو بلد بودن با برداشتن اسلحه هاشون و وسیله اي براي روشن کردن راه ، اومدن به کمکمون . ولی به خاطر تاریکی هوا و خسته شدنشون ناچار شدن چند ساعتی رو جایی بمونن و بعد دوباره راه بیفتن تا پیدامون کنن . و خوب موقعی به دادمون رسیدن . همون زمانی که دیگه هیچ امیدي نداشتیم براي زنده موندن . نشسته بودیم منتظر تا کسی که رفته بود به روستا خبر بده جاي دقیق هواپیما کجاست . که بتونن گروه امداد رو بفرستن براي کمک . امیر مهدي سرش همچنان پایین بود . نمی دونستم داره به چی فکر می کنه . کمی خودم رو بهش نزدیک کردم . من – بهتر شدي ؟ سرش رو به عالمت مثبت تکون داد . دستم رو بردم سمتش تا دستش رو بگیرم که سریع دستش رو بالا گرفت و گفت . امیر مهدي – محرمیتمون تا چند دقیقه دیگه تموم می شه . صیغه رو براي یه ساعت خوندم ...... با بهت نگاهش کردم . براي یه ساعت ؟ خوب بیکار بود صیغه بخونه ؟ همونجور نامحرم می موندیم دیگه! اومدم یه کلمه ي خوب نثار روحش و صیغه ي یه ساعتش کنم که با یادآوري " چند دقیقه " حرفم رو خوردم . گفت چند دقیقه ي دیگه صیغه باطل می شه . خوب چند دقیقه هم براي خودش عالمی داشت ! کی گفته نمی شه تو چند دقیقه اذیت کرد ؟ کی گفته من باید از خیر چند دقیقه بگذرم ؟ عمرا اگر این پسر از دستم قسر در می رفت . کمی خودم رو بهش نزدیک کردم . من – چند دقیقه مونده ؟ سرش رو به طرفم چرخوند . باز هم حاضر نبود نگاهم کنه . امیر مهدي – چی چند دقیقه مونده ؟ من – صیغه دیگه ! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 گفت چند دقیقه ي دیگه صیغه باطل می شه . خوب چند دقیقه هم براي خودش عالمی داشت ! کی گفته نمی شه تو چند دقیقه اذیت کرد ؟ کی گفته من باید از خیر چند دقیقه بگذرم ؟ عمرا اگر این پسر از دستم قسر در می رفت ! کمی خودم رو بهش نزدیک کردم . من – چند دقیقه مونده ؟ سرش رو به طرفم چرخوند . باز هم حاضر نبود نگاهم کنه . امیر مهدي – چی چند دقیقه مونده ؟ من – صیغه دیگه ! سریع به آدماي اطرافمون نگاه کرد . کسی حواسش نبود . امیر مهدي – می شه آرومتر حرف بزنین . الان پیش خودشون چه فکري می کنن ؟ شونه اي بالا انداختم . من – هر چی . حاال چقدر مونده ؟ ساعتش رو نگاه کرد . امیر مهدي – وقتی داشتیم حرف می زدیم ساعت رو نگاه کردم . الان پنجاه دقیقه از اون موقع گذشته . اگر حساب کنیم پنج دقیقه بعدش محرم شدیم ... مکثی کرد .. امیر مهدي – یه ربع دیگه صیغه باطله . لبخندي از سر رضایت زدم . پنج دقیقه هم براي من کافی بود . براي اینکه نتونه مانع کارم بشه ، به سرعت دستم رو روي دستش گذاشتم و در همون حال با ناز گفتم . من – امیر مهدي ؟ نمی دونم از حالت صدام بود یا گرماي دستم ، که سریع سر بلند کرد و چشم تو چشم شدیم . نمی دونم چی شد . دنیا براي ما ایستاد یا ما گذرش رو حس نکردیم . ثانیه ها رو کش داد . شایدم خدا مخصوصاً هر چی بود که براي من به اندازه ي یه قرن بود حل شدن تو نی نی چشماش . به نظرم نگاهش قشنگ بود چون من از نگاهش خوشم اومد . چشماي کشیده ش با مژه هاي نه چندان پرش براي من خاص بود . چراش رو نفهمیدم . ولی لذت بردم که باعث شدم چشم تو چشم بشیم لذت بردم که خیره ي چشمام شد و براي چند ثانیه نتونست نگاه ازم بگیره . لبخند زدم . باز هم از سر رضایت . و باعث شد نگاهش به سمتم هدایت بشه . نمی دونم چی شد که سریع چشماش رو بست و ازم رو گرفت . امیر مهدي – تا چند دقیقه ي دیگه .... نذاشتم ادامه بده . دستش رو که می خواست از زیر دستم بیرون بکشه ؛ محکم گرفتم و گفتم . من – هنوز که محرمیم . سري تکون داد . امیر مهدي – بلاخره تموم می شه . من – هنوز مونده . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 لذت بردم که خیره ي چشمام شد و براي چند ثانیه نتونست نگاه ازم بگیره . لبخند زدم . باز هم از سر رضایت . و باعث شد نگاهش به سمتم هدایت بشه . نمی دونم چی شد که سریع چشماش رو بست و ازم رو گرفت . امیر مهدي – تا چند دقیقه ي دیگه .... نذاشتم ادامه بده . دستش رو که می خواست از زیر دستم بیرون بکشه ؛ محکم گرفتم و گفتم . من – هنوز که محرمیم . سري تکون داد . امیر مهدي – بلاخره تموم می شه . من – هنوز مونده . با سر به اون افراد محلی اشاره کرد . امیر مهدي – زشته ! بی خیال جواب دادم . من – مهم نیست . امیر مهدي – درست نیست . خودم رو بیشتر بهش نزدیک کردم . من – زنتم . کمی ازم فاصله گرفت . امیر مهدي – ناچار بودیم وگرنه از نظر شرعی شبهه داشت . رفتم جلوتر و چسبیدم بهش . من – محرمتم هر کاري هم بخوام می کنم . کلافه بلند شد ایستاد . باز دم نفس کلافه ش رو از دهنش خارج کرد . دونه هاي عرق روي پیشونیش خودنمایی می کرد . چی به روزش آوردم ! معلوم بود تا حاال گیر آدمی مثل من نیفتاده بود . می خواستم حسابی اذیتش کنم . انگار یه چیزي تو وجودم بود که من رو وادار می کرد به این کار . بلند شدم ایستادم . من – چرا از زنت فرار می کنی ؟ باز هم نگاهم نکرد . امیر مهدي – درست نیست خانوم صداقت پیشه . با حرص پا کوبیدم رو زمین . من – به همون خدایی که می پرستی شکایتت رو می کنم که از زنت فرار می کنی! نگاهم کرد . اینبار ، درمونده . کلافه . نگاهش پر از حرف بود و من نمی فهمیدم حرفش رو . اومد نزدیک . شونه به شونه م ایستاد . سرش رو انداخت پایین . امیر مهدي – هر چی امر بفرمایین بر دیده ي منت . ولی باور کنین براي این بازي ؛ من ، بازیگر خوبی نیستم یه لحظه از حرفش جا خوردم . یعنی فهمید دارم اذیتش می کنم ؟ کمی خودم رو جمع و جور کردم . خیره به نیم رخش گفتم . من – کدوم بازي ؟ لب باز کرد جوابم رو بده که با صداي یکی از مرداي محلی هر دو سرمون رو چرخوندیم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
▫️کبریت را هم بخواهی روشن نگه داری..، وقتی نسیمی می وزد..، آن را بین دستت پنهان می کنی..؛ 🎈 اینجا در شهر ما طوفانی به پاست، 🌪 باید حجاب را محکم تر گرفت.🧕🏻🇮🇷 تهیه کننده: خانم قهاری 🖤 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
45.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اجرای سرودگروه جنت الحسین پایگاه مقاومت بسیج مطهره به مناسبت شهادت حضرت رقیه درایستگاه بالاجنب منزل آقای گندمی به همت و همکاری جلسه خواهران بنت الزهرا روستای حسنارود 📆۱۴۰۲/۶/۳جمعه ✨هیئت دختران حاج قاسم 🖤 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
تپه باستانی بابا قاسم در ۲۰ کیلومتری جنوب غربی نهاوند استان همدان، در ضلع شمالی روستای بابا قاسم قرار گرفته است و ارزش فراوانی در میان آثار باستانی این منطقه دارد. روی این تپه ویرانه‌هایی از یک قلعه اشکانی جای گرفته‌اند که به خرابه‌های قلعه سرسام گبری نیز شهرت دارند و از جاهای دیدنی نهاوند به شمار می‌آیند. همچنین روی بخش محدودی از تپه، تعدادی از ساختمان‌های اهالی دیده می‌شود. مسیر دسترسی به این تپه، از جاده فرعی نهاوند به روستای قاسم آباد می‌گذرد. با توجه به ارزش تاریخی، تپه باستانی بابا قاسم در تاریخ ۲۵ آبان ۱۳۸۷ با شماره ثبت ۲۳۶۸۴ به‌عنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت رسید. 🇮🇷 😍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️مثلاً ♥️الان ♥️توی ♥️مسیر 🚩کربلا ♥️بودی... 🖤 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
‏نوشته همتون یکیو دارین که یواشکی چکش می‌کنین ، من که هرچی فکر کردم چیزی جز یخچال به ذهنم نرسید .😢😂😂😂 😂😜😄😍😝😉😁🤣 🌐 @heyatjame_dokhtranhajgasem 😂😜😄😍😝😉😁🤣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا