( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_هشتاد_و_هفتم
من خیلی بلد نیستم با خدا حرف بزنم، چه برسد به اینکه برایش گریه کنم! برای خدا که گریه نمیکنند!
چرا برای خدا گریه میکنند! از ترس خدا گریه میکنند؟ از ترس خدا که گریه نمیکنند! برای ترس از خدا گریه میکنند! خدا که ترس ندارد! چرا دارد، اگر تو را عذاب کند. خب، من را عذاب کند حقم است، هر چه گفت برعکس انجام دادم، اما عبدالمهدی را که نباید عذاب کند؛ دردانه بوده! اما پس چرا گریه میکرده؟
اینبار اشک شاهرخ میچکد روی مزار! صورتش را میگذارد روی اسم عبدالمهدی و میگوید:
- حاجی جان! مادرم اصرار کرد برم کربلا، امید داشت آدم بشم! من یه شهر ری هم نرفتم! میترسیدم برم و عوض نشم! آبروی ارباب رو ببرم. کاش یه روضه میخوندی برام! تو که هیأتی هستی الآن یه دم برام برو، اینجا رو بکن کربلا!
موبایلم را روشن میکنم و میگذارم برای خودم و شاهرخ که نه، برای عبدالمهدی بخواند. میگذارم در دریای مواج چشمانم عکس عبدالمهدی موج بردارد و من در کنار یک خوب که خدا برایش مجوز شفاعت صادر کرده است، خودم را پیدا کنم. تا به حال هزاران ساعت موسیقی گوش داده بودم. همیشه هم گوش میدادم تا آرام بشوم.
یعنی آرامش بهانهای بود که من هندزفری را فرو کنم درون گوشم و تنهایی را برای خودم رقم بزنم؛ اما الآن که دارم فکر میکنم، هیچ وقت موسیقی و صدای خوانندهها آرامم نمیکرد.
اینجا سر مزار عبدالمهدی نمیخواهم سر خودم کلاه بگذارم، موسیقی شاید حالم را موقتی خوب کرد؛ اما موقتی بود فقط موقتی. مسکنی که درمان نمیکرد. این چند روز را که کنار عبدالمهدی بودهام تمام ناآرامیم دارد دود میشود و میرود و هر بار که ذکری از روضه را میشنوم، واقعاً آرام هم میشوم.
⏳ادامه دارد... ⏳
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
گفت چند دقیقه ي دیگه صیغه باطل
می شه .
خوب چند دقیقه هم
براي خودش عالمی داشت !
کی گفته نمی شه تو چند دقیقه اذیت کرد ؟
کی گفته من باید از خیر چند دقیقه بگذرم ؟
عمرا اگر این پسر از دستم قسر در می رفت !
کمی خودم رو بهش نزدیک کردم .
من – چند دقیقه مونده ؟
سرش رو به طرفم چرخوند .
باز هم حاضر نبود نگاهم کنه .
امیر مهدي – چی چند دقیقه مونده ؟
من – صیغه دیگه !
سریع به آدماي اطرافمون نگاه کرد .
کسی حواسش نبود .
امیر مهدي – می شه آرومتر حرف بزنین . الان پیش خودشون چه
فکري می کنن ؟
شونه اي بالا انداختم .
من – هر چی .
حاال چقدر مونده ؟
ساعتش رو نگاه کرد .
امیر مهدي – وقتی داشتیم حرف می زدیم ساعت رو نگاه کردم .
الان پنجاه دقیقه از اون موقع گذشته .
اگر حساب کنیم پنج دقیقه بعدش محرم شدیم ...
مکثی کرد ..
امیر مهدي – یه ربع دیگه صیغه باطله .
لبخندي از سر رضایت زدم .
پنج دقیقه هم براي من کافی بود .
براي اینکه نتونه مانع کارم بشه ، به سرعت دستم رو روي دستش
گذاشتم و در همون حال با ناز گفتم .
من – امیر مهدي ؟
نمی دونم از حالت صدام بود یا گرماي دستم ، که سریع سر بلند
کرد و چشم تو چشم شدیم .
نمی دونم چی شد .
دنیا براي ما ایستاد یا ما گذرش رو حس
نکردیم .
ثانیه ها رو کش داد .
شایدم خدا مخصوصاً
هر چی بود که براي من به اندازه ي یه قرن بود حل شدن تو نی نی چشماش .
به نظرم نگاهش قشنگ بود چون من از نگاهش خوشم اومد .
چشماي کشیده ش با مژه هاي نه چندان پرش براي من خاص بود .
چراش رو نفهمیدم .
ولی لذت بردم که
باعث شدم چشم تو چشم بشیم
لذت بردم که خیره ي چشمام شد و براي چند ثانیه نتونست نگاه
ازم بگیره .
لبخند زدم .
باز هم از سر رضایت .
و باعث شد نگاهش به سمتم
هدایت بشه .
نمی دونم چی شد که سریع چشماش رو بست و ازم رو گرفت .
امیر مهدي – تا چند دقیقه ي دیگه ....
نذاشتم ادامه بده .
دستش رو که می خواست از زیر دستم بیرون بکشه ؛ محکم
گرفتم و گفتم .
من – هنوز که محرمیم .
سري تکون داد .
امیر مهدي – بلاخره تموم می شه .
من – هنوز مونده .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
پساون همه حق به جانبیت کجا رفته ؟ "
و من نا مطمئن از چیزی که حس مي کردم شاید حرف دل
امیرمهدیه به سمت پورمند و پویا برگشتم.
دست پورمند مشت شده تو سینه ی پویا فشار مي اورد . با جدیت و سرسختي رو به پویا گفت:
-یقه م رو ول کن عوضي!
و پویا مثل خودش جواب داد:
-ول نكنم چیكار مي کني ؟
-مي زنم لهت مي کنم.
باز پویا پوزخند زد:
_توبلدی از شلوارت رو بالا بکشی که از این زرا مي زني ؟
-دلت مي خواد امتحان کنیم ببینیم مي تونم یا نه ؟
پویا با حرص به عقب هولش داد:
-گمشو بابا!
و انگشت اشاره ش رو به سمت پورمند گرفت:
-نفهمم بازم بهش چراغ بدی که یه راست ميفرستمت اون دنیا.
پورمند هم با پوزخند تمسخر امیزی جواب داد:
-این نیاز به چراغ نداره ، یه طناب مي خواد که خودم مي ندازم دورش و مي کشمش.
پویا رفت به سمتش . دستای مشت شده ش مي رفت بشینه تو صورت پورمند.
و در همون حین گفت:
-زنده ت نمي ذارم.
کسي بهم نهیب زد "باز که وایسادی نگاشون مي کني ؟ "
و من بي اختیار ، با صدای جدی و اخمي که رو صدام به حد
کافي تأ ثیر داشت گفتم:
-جفتتون خفه شین!
سر هر دو نفر به سمتم چرخید.
تحیر از چشماشون سرازیر بود.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem