( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_هشتاد_و_ششم
- استادتون دیگه چی میگفت؟
- مهم نبود حرفاش. یعنی بود من چون نمیخواستم عمل کنم یاد هم نگرفتم.
- فرهاد!
- میگفت یه روش دیگه دارن توی رسانه اسمش شرطیسازی بود. خودت برو بخون. یه روش دیگه هم هست اسمش مارپیچ سکوت. بازم اگه واقعاً میخوای عقلت رو آکبند نگه نداری، برو یه سر به این اینترنت بزن در بیار ببین دارن چه بلایی سرمون میان. مثل من نباش؛ از کلاس زدم بیرون تا ندونم و راحت زندگی کنم.
اما حالا میبینم جاهل بودن نه تنها راحت بودن نیست؛ که آدم نادان مثل کسی است که از کنار ساحل شروع میکند آرام آرام در دریا پیش رفتن، میرود و میرود تا یکباره زیر پایش خالی میشود. شنا هم بلد نبوده یا اگر بوده دریا یا توانایی خودش گولش میزند غرق میشود. در حالیکه تابلویی کنار ساحل نصب شده بود:
منطقۀ ممنوعه! شنا در این منطقۀ ممنوع است.
حالا هم همه دارند از اثر و مکر رسانهداران و غولهای رسانه میگویند و باز هم، همۀ مردم عاشقانه ماهواره نصب میکنند، مشتاقانه در پای مجازیجات مینشینند و حریصانه زندگیشان را بر باد میدهند. از حماقت و جهالت خودم شرمندهام!
ا□■
رفتند شهر ری، زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی. هرکس ایشان را زیارت کند ثواب زیارت امام حسین علیهالسلام را میبرد. قرار ساعتی مشخص شد و همه راهی شدند. نیروها سر ساعت آمدند جز عبدالمهدی. وقتی رسید، یکی گفت:
- شما خودتون به عهدی که بستیم وفا نکردید و سر ساعت نیومدید.
یک تأملی کرد عبدالمهدی و سر خم کرد و گفت:
- حق با شماست! حق تنبیه دارید.
این حرف را به شوخی نگفت. متأسف و جدی ایستاد وسط اتوبوس و حلالیت طلبید. اتوبوس در سکوت فرو رفت. نمیخواستند جسارت کرده باشند. یکی گفت:
- ما کی باشیم که به شما جسارت کنیم، فقط اگر یک قولی به ما بدهید، ما شما را میبخشیم.
عبدالمهدی همانطور که ایستاده بود گفت:
- چهکار باید بکنم؟
همان زیرک گفت:
- قول بدهید اگر شهید شدید، جمع حاضر را شفاعت کنید.
همه ساکت بودند، مبهوت هم شدند. اما حال عبدالمهدی بدتر از همه دگرگون شد. هیچ نگفت و نگاه از همه گرفت و کمکم عرق نشست روی پیشانیاش. همه منتظر بودند. آرامآرام سرش کج شد و زیر لب گفت:
- من لیاقت ندارم...
امشب اشکهای شاهرخ تمام نشدنی است. دست دراز میکنم و اشکی که دارد از چشمش میچکد را میگیرم و میکشم روی اسم عبدالمهدی!
دلم میخواهد یک شب کنار عبدالمهدی میبودم و گریههای حین مناجاتش را میدیدم!
ادامه دارد... ⏳
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هشتاد_و_ششم
انگارتازه حالش جا اومده بود .
وقتی بعد از کشته شدن اون گرگ ، نگاهم برگشته بود روش دیده
بودم که رنگش به شدت قرمز شده و تند تند
نفس می کشید .
چشمانش رو بسته بود و انگار تا جدا شدن روح از بدنش چیزي
نمونده بود .
وقتی مردا کمکش کردن از روي زمین بلند شه هنوز گیج بود و با
ناباوري نگاهشون می کرد .
انگار باور نداشت نجاتمون دادن .
منم باورم نمی شد .
از حرفاشون فهمیدیم که وقتی صداي افتادن هواپیما رو شنیدن به
کل روستاشون خبر دادن و اونایی که گردنه
هاي کوه رو می شناختن و راه رو بلد بودن با برداشتن اسلحه هاشون و وسیله اي براي روشن کردن راه ،
اومدن به کمکمون .
ولی به خاطر تاریکی هوا و خسته شدنشون
ناچار شدن چند ساعتی رو جایی بمونن و بعد دوباره راه بیفتن تا پیدامون کنن .
و خوب موقعی به دادمون رسیدن .
همون زمانی که دیگه هیچ
امیدي نداشتیم براي زنده موندن .
نشسته بودیم منتظر تا کسی که رفته بود به روستا خبر بده جاي
دقیق هواپیما کجاست .
که بتونن گروه امداد
رو بفرستن براي کمک .
امیر مهدي سرش همچنان پایین بود .
نمی دونستم داره به چی فکر می کنه .
کمی خودم رو بهش نزدیک کردم .
من – بهتر شدي ؟
سرش رو به عالمت مثبت تکون داد .
دستم رو بردم سمتش تا دستش رو بگیرم که سریع دستش رو بالا
گرفت و گفت .
امیر مهدي – محرمیتمون تا چند دقیقه دیگه تموم می شه .
صیغه رو براي یه ساعت خوندم ......
با بهت نگاهش کردم .
براي یه ساعت ؟
خوب بیکار بود صیغه بخونه ؟ همونجور نامحرم می موندیم دیگه!
اومدم یه کلمه ي خوب نثار روحش و
صیغه ي یه ساعتش کنم که
با یادآوري " چند دقیقه " حرفم رو خوردم .
گفت چند دقیقه ي دیگه صیغه باطل می شه .
خوب چند دقیقه هم
براي خودش عالمی داشت !
کی گفته نمی شه تو چند دقیقه اذیت کرد ؟
کی گفته من باید از خیر چند دقیقه بگذرم ؟
عمرا اگر این پسر از دستم قسر در می رفت .
کمی خودم رو بهش نزدیک کردم .
من – چند دقیقه مونده ؟
سرش رو به طرفم چرخوند .
باز هم حاضر نبود نگاهم کنه .
امیر مهدي – چی چند دقیقه مونده ؟
من – صیغه دیگه !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هشتاد_و_ششم
برای لحظه ای یاد امیرمهدی و غیرتي شدنش افتادم!
اون دفعه ای که پویا با گفتن موضوع همه چیز رو به هم ریخت . کي اون روز با اینكه محرمش بودم مثل این دوتا من رو حق خودش دونست و ادعای مالكیت کرد ؟
کي به عنوان غیرتي شدن من رو شي ای دونست که مالك و صاحبمه ؟
کي رو کسي دست بلند کرد و یا از سر باد کردن رگ گردنش چنگ زد یقه ی لباس کسي رو ؟
مگه امیرمهدی آدم نبود ؟ مگه غیرت نداشت ؟
حتي همون شب عقدمون وقتي پویا زنگ زد و از ماه گرفتگی سر شونه م براش گفت تنها یه جواب بهش داد ، اینكه عیار سنجش غیرتش گستاخي پویا نیست .. اینكه
پویا نمي تونه به بهونه ی غیرت ، عشقمون رو دست خوش ناملایمات کنه!
تدبیر و تفكر امیرمهدی کجا و این دو مردی که برای هم شاخ و شونه مي کشیدن کجا ؟
نیم نگاهي به مرد خوابیده روی تخت انداختم .
کجا بود امیرمهدی من که ببینه داره چه اتفاقي مي افته ؟ که وقتي
نیست هر چشمي با بهونه و بي بهونه اماده ی دریدن حریم و حرمت زنشه!
دلم مي خواست برم و با انگشت ضربه ای به شیشه بزنم و
بگم "بلند شو امیرمهدی .. بلند شو و بهشون بفهمونمن فقط برای تو هستم ، حق تو هستم . بلند شو و نجاتم
بده از این گرداب" !
و نمي دونم چرا تصور کردم از همون روی تخت با لبای بسته مي گه "من نیستم ولي تو خودت که هستي ، ميتوني از حقت دفاع کني .. مگه تو همون دختری نیستي که
به خاطر زمین نخوردنت دست مني رو گرفتي که بهت نامحرم بودم و در مقابل تقاضام برای مراعات کردن به سمتم براق شدی که نميشه با سر بری توی سنگا ! پس
اون همه حق به جانبیت کجا رفته ؟ "
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem