💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهل_نهم
چشمام رو به اطراف مي چرخوندم و تو ذهنم دنبال دلیل کارشون مي گشتم!
-چند وقت بود ازدواج کرده بودی که این اتفاق افتاد ؟
سریع نگاهش کردم:
-چطور مگه ؟
شونه و ابروش رو همزمان بالا انداخت:
-شاید شوهرت....
نذاشتم درباره ی امیرمهدی خزعبلات بگه:
-من و شوهرم تازه عقد کرده بودیم . قرار بود اخرای مهر عروسی کنیم . هنوز بیست و چهارساعت از عقدمون
نگذشته بود که این اتفاق افتاد .
دیدم .... من دیدم .... من برقي که تو چشماش نشست رو
دیدم و خودم رو به ندیدن زدم . من لبخند محوش رو دیدم و چشم بستم روش.
با حالت خاصي ، یكي از ابروهاش رو بالا داد و گفت:
-خب موضوع علاقه از طرف شوهرت که منتفیه . مي مونه
...
سریع گفتم:
-خونواده ی اون دختر دوست داشتن که شوهرم اون دختر رو بگیره.
موضوع رو بیشتر از این باز نكردم . این روو هم گفتم که نخواد به اون بحث بیشتر از این ادامه بده . همون که فهمیدم ملیكا هر روز میاد دیدن امیرمهدی به قدر کفایت
اعصاب نا آرومم رو به بازی گرفته بود دیگه حوصله ی ادامه ی اون بحث رو نداشتم.
شاید از لحن حرف زدنم فهمید که مایل به ادامه ی بحث نیستم که با لبخند محوی نگاهم کرد و همراه نفس
عمیقي که کشید ، تلاطم حرف هاش رو به سمت دیگه ای سوق داد.
-بگذریم . اومده بودم چیز دیگه ای بگم که .... بحث رسید به اینجا.
دست به سینه شد و نگاهش جدی:
-دو سه روزه میام بهت حرفي بزنم که..
ابرویي بالا داد:
-به عنواین مختلف نمي شد.
غیر مستقیم اشاره کرد که بهش اجازه ی حرف زدن نمي دادم:
-ولي با حرفي که زدی مصرم به گفتن.
اخمي کردم . حس خوبي به نوع حرف زدنش نداشتم . با این حال سكوت کردم که ادامه بده:
_اومدم بگم خودت رو نجات بده!
ابروهام سریع پرید بالا . و چون زیر ذره بین نگاهش بودم
خوب متوجه شد . نگاهي به امیرمهدی خوابیده رو تخت انداخت و ادامه داد:
-اگر تا دو روز دیگه شوهرت به هوش نیومد ، خودت رو از قیدش آزاد کن.
مبهوت گفتم:
-منظورتون چیه ؟
نگاهم کرد:
-اگر تا دو روز دیگه به هوش نیاد هیچ تضمیني نیست که بعدش به هوش بیاد . ممكنه تا آخر عمرش همینجوری
بمونه . عمرت رو به پاش هدر نده . مریضي که تو همون ماه
اول از کما خارج نشه اگر بعد ها به هوش بیاد عارضه های جدی ای پیدا مي کنه.
حرفاش سنگین تر از اتفاق صبح تو دادگاه بود.
من که اعصابم خراب بود ، پس چرا داشت بیشتر روش فشار مي اورد ؟
بدجور نگاهش کردم . شاید بفهمه داره زیادی از حد حرف مي زنه . شاید بفهمه حق نداره آینده نگری کنه!
اخم کرد:
-گوش کن ببین چي مي گم بعد جبهه بگیر و اونجوری زل بزن به من . اگر تا دو روز دیگه به هوش نیاد معلوم ميشه شدت آسیب مغز بیشتر از اونیه که فكر مي کنیم .
اینجور مریضا ممكنه هیچوقت به هوش نیان . مي خوای تا آخر عمرت منتظر چشم باز کردنش بموني ؟
با عصبانیت گفتم:
-به شما ربطي نداره ؟
-دیوونه بازی در نیار . دارم جدی باهات حرف مي زنم . حیفه زندگیت رو خراب کني . فقط یه معجزه مي تونه این مریضا رو از کما خارج کنه.
_معجزه همیشه هست!
-نگفتم نیست . ولي یك در هزاره!
-جای خدا اظهار نظر نكنین.
صداش جدی تر شد:
منم به خدا اعتقاد دارم . ولي تو علم پزشكي هم دست دارم .اگر همبعد از یک ماه به هوش بیاد اوني نیست فكر مي کني . ممكنه هزار تا مشكل داشته باشه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاهم
_ممكنه هزار تا مشكل داشته باشه.
از حرص حرفاش نگاهم رو دوختم به امیرمهدی:
-شما که خدا نیستین که دارین از آینده حرف مي زنین.
-مي فهمي چي مي گم یا فقط به این فكر ميکني که یه جوری جواب من رو بدی ؟
با حرص برگشتم به سمتش.
-نمي فهمم منظورتون چیه از این حرفا ! به چي مي خواین برسین ؟
-به اینكه بفهمي قراره چي به سرت بیاد
پا کوبیدم رو زمین:
-به شما ربطي نداره!
_ممكنه هیچوقت چشم باز نكنه ! ... ممكنه مرگ مغزی بشه چرا کله شقي مي کني ؟ ميدوني ممكنه چي بشه ؟
.مرگ مغزی که مي دوني چیه ؟ اونوقت باید اهدای عضو کنین . تازه اگر دلت بیاد ... تازه ... فكر مي کني اگر
چشم باز کرد همه چي به خوبي و خوشي تموم مي شه ؟ نه خیر ! با آسیبي که به مغزش رسیده ممكنه فراموشي
گرفته باشه ... یا ممكنه فلج شده باشه ... اینا بهترین حالتشه ... بدتر از همه اینه که ممكنه دچار زندگي نباتي
بشه ... اگر نمي دوني زندگي نباتي یعني چي بگم بهت ! ..
یهني مثل یه تیكه گوشت بیفته یه گوشه .. نه چیزی مي فهمه و نه مي تونه حرف بزنه . فقط چندتا حرکت غیر ارادی انجام مي ده . نه کنترل ادرار داره و نه مدفوع.
راحتت کنم . یعني دیگه برات شوهر نميشه . اگر هم همونجوری بمونه نهایتش پنج سال مي تونه زندگي کنه.
چون بدنش یواش یواش تحلیل مي ره . ميفهمي یعني چي ؟
یعني شیش سال دیگه تو یه بیوه ای .
زني که عروسي نكرده بیوه شده.
با انزجار از حرفایي که زده بود گفتم:
-بسه!
پوزخندی زد :
-خیلي تلخ بود نه ؟ حقیقته ... و حقیقت همیشه تلخه.
راست مي گفت . تلخ بود و غیر قابل قبول . اون چیزی که
مي گفت سخت بود و....
نه ... نه .... امیرمهدی من به هوش مياومد . چشم باز مي کرد و باز به روم لبخند مي زد .
مصر گفتم:
-اون خوب مي شه.
بازم پوزخند زد و این بار غلیظ تر:
_میتونی این دو روز هم امیدوار بموني.
طلبكارانه گفتم :
-دکتر عملش کرده . اگر اوضاعش انقدر بد بود مي گفت.
-دکتر هم مثل شما امیدواره تا دو روز دیگه به هوش بیاد .
اگر نیومد خودش این حرفا رو به موقع بهتون مي زنه.
غریدم:
-پس شما هم برو و همون موقع بیا و این حرفا رو بزن .
سری به تأسف تكون داد:
-امیدوارم شوهرت تو همین دو روز چشم باز کنه.
-منم امیدوارم آینده نگری شما اشتباه باشه.
سرش رو کمي کج کرد و گفت:
-امیدوارم . ولي اگر این دو روز هم گذشت و اتفاق خوبي نیفتاد به حرفام فكر کن . به نفع خودته!
-من مي تونم خوب و بدم رو تشخیص بدم . نیازی به راهنمایي کسي ندارم.
_توبرای همیچن زندگي ای حیفي!
اخم کردم و به سمتش براق شدم:
-به شما ربطي نداره.
-به فكر خودت باشه.
برای اینكه کمي خیط بشه و بفهمه الكي داره بال بال مي زنه و سعي داره حرفش رو به کرسي بشونه گفتم:
-دکترش گفته ضریب هوشیاریش بالا رفته و همین روزا از کما بیرون میاد.
-اینا احتمالات پزشكیه . واقعي نیست . ما نمي تونیم با صراحت بگیم خدا چي به روز مریضمون میاره.
با تشر گفتم:
-پس شما هم تو کار خدا دخالت نكن.
سری به تأسف تكون داد.
نفسش رو پر حرص بیرون داد و با یه نگاه ملامتگر تنهام گذاشت.
برگشتم به سمت امیرمهدی و پر حرص بهش توپیدم:
-امیرمهدی تو به هوش میای . باید به هوش بیای.
چه اعصابي برام درست کرده بودن .
روز پر ماجرا و سنگیني بود که مطمئناً تا عمر داشتم هیچوقت فراموشش
نمي کردم.
***
دو روز طلايي برای بهبود امیرمهدی گذشته بود و من هر روز با امید به بیمارستان پا ميذاشتم و با اینكه تغییری
تو حالت امیرمهدی ایجاد نشده بود ، همچنان امید داشتم
روز آخر شهریور بود و من طبق معمول ميخواستم به
سمت بیمارستان برم . مامان هم همراهیم کرد و البته رضوان .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
سلام صبحتون بخیر👋🏻
بفرمایید صبحونه خوشمزه😋
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
اصالت هیچ ربطی به اینکه کجا
و تو چه خانوادهای به دنیا اومدی نداره
همین که شرایطِ بد، شما رو یه آدم بد نکنه
«اصیلی»...🌱
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه جا هست که خدا در نهایتِ دلبری میگه:
«فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا»
یعنی:«تو در حفاظت کامل مایی»
میخوام بگم اگر فقط خدا رو داری بدون که اون ازت جوری محافظت میکنه و مسیرایی رو بلده که نه کسی محافظت میکنه نه بلدشونه✨♥️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
「💙」
دلم آغشتهست :)))!
{#امام_زمان} ˼
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💯 همیشه فعال
😉 یه درس مهم برای اینکه تأثیرگذار باشی!
📝 «یاد شهید عزیزمان مرحوم آیتالله مطهری را گرامی میدارم که به معنای واقعی کلمه یک معلم بود. همه آن خصوصیاتی که ما در معلمین مدارسمان یا مدرسین دانشگاههایمان انتظار داریم، در این مرد وجود داشت. علم داشت، تعهد داشت، دقت داشت، پیگیری داشت، نظم و انضباط در کار داشت.» ۱۴۰۲/۲/۱۲
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐
🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_یکم
مامان هم همراهیم کرد و البته رضوان .
گاهي بعضي روزها از زندگي آدم رو خدا طوری برنامه ریزی مي کنه که وسط بر و بیابون تنهای تنها بموني تا به یادش بیفتي و گاهي وسط یه عالمه آدم مهمترین ادمای
زندگیت رو دورت قرار مي ده تا به واسطه ی اونا طناب اتصالت رو بهش محكمتر کني .
اون روز هم همچین روزی بود.
جلوی در بیمارستان باز هم با مامان طاهره و نرگس و باباجون رو به رو شدیم . و بعد از سلام و احوالپرسي ، همه
باهم به سمت بخش مورد نظرمون رفتیم.
هنوز وارد راهروی منتهي به اتاق امیرمهدی نشده بودیم که صدای گوش خراشي اون قسمت رو آماج هجومش قرار داد .
با اینكه در حال حرف زدن بودیم ولي یه دفعه همگي سكوت کردیم.
صدای گوش خراشي که مثل فیلما به آدم یادآوری مي کرد زندگي کسي به پایانش نزدیكه و ممكنه بازگشتي نداشته باشه.
کسي فریاد زد:
-مریض رفت.
با دلسوزی نگاهي به هم انداختیم و طاهره خانوم گفت:
_خدابهش رحم کنه هر کي هست.
همون لحظه هجوم چندتا پرستار و دکتر به داخل راهرو انجام گرفت و پشت سرشون دو نفر دیگه دستگاه شوك
رو هل مي دادن .
سرك کشیدیم که ببینیم به طرف کدوم اتاق مي رن که با دیدن در باز اتاق امیرمهدی........
جیغ زدم:
-یا خدا .... یا خدا...
هجوم بردیم به سمت اتاقش.
پرستاری اومد و ما رو هل داد عقب:
-برین عقب اینجا نمونین.
طاهره خانوم التماس کرد:
-تو رو خدا بذارین ببینیمش . بچه م...
پرستار تشر زد:
-برین .. دکترا دارن کارشون رو مي کنن.
نرگس و طاهره خانوم با گریه التماس ميکردن . ولي من مسخ شده دستای پرستار رو کنار زدم و جلو رفتم.
بازوم رو گرفت ولي من بي قرار تر از هر وقتي دستش رو با شدت کنار زدم.
حتماً اشتباه شده بود . شاید اتاق امیرمهدی نبود ! شاید اتاقش رو تغییر داده بودن .
جلوتر رفتم و نگاهم رو تو اتاق گردش دادم تا رسیدم به بدن لخت امیرمهدی که ميخواستن دستگاه شوك رو بهش وصل کنن.
دستگاه روی سینه ش قرار گرفت و بدن نازنینش به بالا کشیده شد .
صدای بوق آزاردهنده قطع نشد .
بي اختیار ، با درد فریاد زدم:
-وای..
حس مي کردم صدای ترك هایي که پي در پي بر وجوم مي نشست رو مي شنوم.
مرد سفید پوشي به طرف در نگاه انداخت . پورمند بود.
با دیدنم اخمي کرد و به یكي از پرستارها تشر زد:
-در رو ببند.
در بسته و پاهای من تا شد.
نشستم رو زمین . کسي از پشت سرم بلند گفت:
-نشینین اینجا . بلند شین خانوم.
ولي من هیچي نمي فهمیدم غیر از اینكه امیرمهدی باید برگرده.
آروم گفتم:
-برش گردونین.
-بلند شین خانوم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_دوم
-برش گردونین.
-بلند شین خانوم.
انگار کسي با مشت به دیواره ی قلبم ميکوبید و اصرار داشت تا وجود ترك خورده م رو به طور کامل ویرون کنه.
فریاد زدم:
-برش گردونین.
از پشت کشیده شدم .
اما مقاومت کردم و با مشت به دیوار
کنار کوبیدم:
-برش گردونین . تو رو خدا برش گردونین.
کسي بلند فریاد زد:
-حالشون بده . براشون آب بیارین.
صدای پاهایي مي اومد که دوون دوون حرکت مي کرد.
برگشتم و بي اختیار پایین لباس پرستار پشت سرم رو گرفتم و بهش التماس کردم:
-بهشون بگو برش گردونن.
صدای ناله ی طاهره خانوم بلند شد:
-مارال مادر آروم باش.
نگاهشون کردم . اشك مي ریختن ، تند و بي وقفه . نرگس مي زد تو صورت خودش و رضوان تلاش مي کرد جلوش رو بگیره .
مامان زیر بغل طاهره خانوم رو گرفته
بود.
مبهوت به رفتارشون گفتم:
-باید برگرده.
طاهره خانوم با درموندگي نگام کرد . دوباره بلند گفتم:
-باید برگرده.
حین گریه کردن سرش رو بلند کرد رو به آسمون و ضجه زد:
-خدایا .... راضیم به رضای خودت.
انگار یه سطل سرب مذاب ریختن روی سرم . چرا راضي بود ؟ ..........
اگر خواست خدا رفتن امیرمهدی بود ؟....
اگر..........
نه........
بهش التماس کردم:
-نباشین.
اشكم جوشید . از کجا پیداش شده بود ؟
با زجر نالیدم:
-نباشین . این دفعه راضي نباشین.
هق زدم:
-تو رو خدا این دفعه راضي نباشین.
روی زمین با دست خودم رو جلو کشیدم و به پایین چادر
طاهره خانوم چنگ زدم و باز التماس کردم:
-تو رو خدا راضي نباشین . بهش بگین برش گردونه . تو رو خدا بهش بگین برش گردونه.
طاهره خانوم با درد چشماش رو بست . مانتوی مامان رو کشیدم:
-مامان تو به خدا بگو . بگو برش گردونه.
رو کردم سمت نرگس و رضوان :
-شما بگین .. شاید حرف شما رو شنید . تو رو قرآن بگین برش گردونه........
حقم نبود خدا اونجوری من رو از امیرمهدیم جدا کنه . حقم نبود اونجوری ضجه بزنم و خدا جوابم رو نده.
حقم نبود که بي امیرمهدی بمونم.
باصدای بلندی که انگار با دستگاه متصل به امیرمهدی و اون صدای بوق ممتد وحشتناکش مسابقه گذاشته بودن
فریاد زدم:
-یكي به خدا بگه . تو رو قران بهش بگین برش گردونه.
لباسم رو تو مشتم گرفتم از شدت فشاری که روح و جسمم رو با هم به یغما مي برد و باز فریاد زدم:
-بهش بگین برگرده . برگرده.
ضجه زدم و کسي دست انداخت دور شونه م و لیوان آبي به سمتم گرفت.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_سوم
ضجه زدم و کسي دست انداخت دور شونه م و لیوان آبي به سمتم گرفت.
نگاهش کردم . یكي از بهیارای بخش بود.
با همون سیل اشك روون ، سری تكون دادم و لیوان رو پس زدم.
دست های مردونه ای دست هام رو گرفت . باباجون جلوم زانو زده بود:
-آروم باش باباجان . مقدر باشه ، بر ميگرده .به خدا توکل کن.
چشماش سرخ بود و پر اشك.
پیچ و تاب خوردم و بلند فریاد زدم:
-من که توکل کرده بودم ! به خدا بهش توکل کرده بودم !
پس چرا اینجوری شد ؟
-آروم بابا.
خیره شدم تو چشماش و نفس زنون گفتم:
-من بدون امیرمهدی مي میرم.
کسي از پشت سرم دوون دوون خودش رو به اتاق امیرمهدی رسوند و داخل شد.
پرستاری بود که چیزی برای افراد داخل اتاق برد و یادش رفت در رو پشت سرش ببنده.
مثل آدم دور مونده از هوا که احساس خفگي آزارش مي ده ، دستام رو از دستای باباجون بیرون کشیدم و خودم رو روی زمین سخت و سنگي اونجا به جلو روندم و به درنزدیک شدم تا با دیدن امیرمهدی اکسیژن بگیرم.
از لای در خیره شدم به مرد بي رنگ و روی خوابیده بر تخت . انقدر رنگ پریده بود که گویي روحي در کالبدش
باقي نمونده بود . بي روح ِ بي روح.
انگار مدت هاست از این دنیا دل گرفته بود.
انگار سالیان درازی به روی مردم چشم بسته بود.
انگار بدجور آهنگ رفتن کرده بود .... آهنگ رفتن!
نه حق نبود رفتنش . حقم نبود انقدر سختي بكشم برای به دست آوردنش و به راحتي از دست بدمش.
لعنت به پویا ..... لعنت به خواستنش .... لعنت به حضورش نحسش ، به وجودش...
لعنت به خودم ... به خودم .... که هیچ کاری از دستم بر نمي اومد برای امیرمهدیم ، برای امید زندگیم ، برای دنیام انجام بدم.
کاش زمان بر مي گشت به عقب . به همون روزی که هواپیما سقوط کرد . قطعاً دیگه حاضر نمي شدم سوار اون
هواپیما بشم . درسته که شانس آشنایي با امیرمهدی رو از دست مي دادم ولي در عوض همچین روزی رو به چشم
نمي دیدم . روزی که امیرمهدی برای همیشه از پیشم بره!
نگاهم میخ امیرمهدی بود که خیال نداشت به اون شوك ها
جواب بده و به زندگي برگرده . برای بار چندم بدنش آماج هجوم اون شوك قرار گرفت و بالا پایین شد ؟
نه ... حق نداشت بره . حق نداشت تنهام بذاره.
خدا هم حق نداشت این بلا رو سرم بیاره . من بدون امیرمهدی هیچ بودم . حقم این نبود . اینكه اینجوری از هم
جدا بشیم ، تو بي خبری از هم .
تو یه شب مي ری قلب تو دریاست ....
بر نمي گردی چون دلت اونجاست
خیلي آشوبي خیلي درگیری .....
خیلي معلومه که داری مي ری
من نمي تونستم تا آخر عمرم تو حسرت داشتنش بسوزم .
من یك ماه پیش بهش بله داده بودم و با خودم عهد بستم هیچوقت تنهاش نذارم . الان هم تنهاش نمي ذاشتم
از دنیا بریدم . من دنیا رو بدون امیرمهدی نمي خواستم .
من هیچي رو بدون امیرمهدی نمي خواستم.
آروم رو به امیرمهدی لب زدم:
-حق نداری بدون من بری . منم باهات میام.
از زندگي دست شستم و زیر لب به خدای از رگ گردن نزدیك تر تشر زدم:
-مي خوای ببریش ؟ باشه ! ... پس اگر خدایي هستي که همه چي به فرمان توئه بهم ثابت کن . منم باهاش ببر.
گریون نگاهم به امیرمهدی بود . پورمند دسته های دستگاه شوك رو با تأني به امیرمهدی نزدیك کرد . انگار ميخواست برای اخرین بار بهش شوك بده .... آخرین بار ...
بي رمق شدم.
حس کردم اتاق و ادما و هرچي تو اون اتاقه ، داره بزرگ مي شه .... بعد کوچیك شد ... دوباره بزرگ شد و جلو
اومد .... کوچیك شد و عقب رفت.
یه لحظه همه چیز کمي چرخید و کج شد . خیره به امیرمهدی لب زدم:
-تو بری منم میام.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
خیره به امیرمهدی لب زدم:
-تو بری منم میام.
چشمام هم بي رمق شد . بیشتر حس کردم داره منظره ی جلوم کج مي شه . صداها شبیه همهمه به گوشم مي رسید.
نگاهم ثابت موند روی دکتر پورمند که رو به امیرمهدی با چهره ای نزار و خسته و نا امید ، سری به حالت تأسف
تكون داد . چیزی رو به امیرمهدی زمزمه کرد.
بعد با شدت دستش رو بالا برد و انگشت های مشت شده اش رو چنان با شدت پایین آورد و به سینه ی امیرمهدی کوبید که من به جاش احساس درد کردم.
تو خودم مچاله شدم و درد کشیدم . اون بدن عشق من بود.
باز هم تصویر مقابلم کج تر شد . و صدای بوق ممتد و زجر آور دستگاه تبدیل شد به صدای تیك دار.
لبخندی رو صورت پورمند نشست و دندوناش نمایان شد .
نفس نفس مي زد و مي خندید .
بقیه ی ادمای حاضر تو اتاق هم لبخندی زدن و و رو به هم دیگه به علامت پیروزی
مشت هاشون رو تكون دادن .
تو یه همهمه ی گنگ سرم با زمین سرد و خشن بیمارستان موازی شد.
نگاه خندون پورمند چرخید و چشم هام رو هدف قرار داد
لبخندش خشكید . اخم کرد ، و برای بار دوم چهره ش تو هم رفت و به سمتم قدم برداشت.
چشمم رو دوختم به امیرمهدی
..........
برام هیچ حسي شبیه تو نیست تو پایان هر جست و جوی مني
تماشای تو عین آرامشه تو زیباترین آروزی مني
...................
همهمه ی اکو شده تو سرم خیال آروم شدن نداشت.
صداها رو به درستي تشخیص نمي دادم . فقط حس مي کردم آدمای اطرافم دارن حرف مي زنن و دلیل اون همهمهی آزاردهنده شدن .
چشم از امیرمهدی گرفتم و به کسي که کنارم زانو زده و
سایه ای روی صورتم انداخته بود ، دوختم . دکتر پورمند
......
با همون اخمای در هم نگاهش به ساعتش بود و با دست
دیگه ش نبضم رو گرفته بود.
شخصي کنارش قرار گرفت . یكي از همون پرستارهایي که
داخل اتاق امیرمهدی بود ، دستگاه فشار خون رو به طرف پورمند گرفت . پورمند با همون حالت دست از سر نبضم برداشت و اجازه داد دستم در کنار بدنم روی زمین
بیمارستان مأوا بگیره.
اما این برای ثانیه ای بود ، چون دوباره دستم رو بلند کرد و
آستین مانتوم رو بالا داد . گرمای دستاش روی دستم به رقص در اومد.
صداها کمتر شده به ذهن خسته ی من اجازه ی واکاوی رویدادها رو دادن .
نگاه به دستم انداختم و به بازوبند
دستگاه که سریع و ماهرانه دور بازوم بسته شد.
گوشي دور گردنش رو داخل گوش هاش گذاشت و صفحه
ی گوشي رو روی رگ دستم میزون کرد.
سریع و تند فشارم رو گرفت . نگاهم رو روی صورتش نشوندم .
اخمش بیشتر شد و سریع برگشت به پشت
سرش نگاه کرد و با تشر به پرستار گفت:
-فشارش خیلي بالاست . کمك کنین ببریمش.
صداش رو بالاتر از همهمه ی موجود شنیدم . انگار صداش بم تر شده بود ، زمخت و شبیه به ناقوس زنگ دار ؛ یا
شاید من اینجوری حس مي کردم.
دلم نمي خواست برم . نمي خواستم جایي برم که چشمام امیرمهدی رو نمي دید.
نمي خواستم برم و تو بي خبریم باز هم بلایي سر امیرمهدی بیاد . چشمام بدجور ترسیده بود.
با التماس نگاهي به پورمند انداختم.
با اخم نگاهم مي کرد . حس کردم چیزی از نگاهم نخوند که عكس العملي نشون نداد .
سعي کردم لب های بي جونم رو از هم باز کنم و صوتي مثل
"نه "رو به گوشش برسونم . ولي برای یه لحظه صدای سوت بدی تو گوش ها و سرم پیچید که پلكام رو به
هم رسوند . به دنبالش درد مثل سیل به سرم هجوم آورد و تصور کردم گرمای زیادی در حال خارج شدن از گوش هامه.
دیگه نتونستم چشمام رو باز کنم . محكم پلك هام رو روی هم فشار دادم . درد بد توی سرم حس فلج شدگي بهم
مي داد ، یه فلج شل.
تنها سعي کردم از حواسم کمك بگیرم
تا بفهمم داره چه اتفاقي مي افته .
بازوبند دستگاه فشار خون از دور بازوم کنده شد و بعد
دست هایي شونه هام و پاهام رو گرفته از زمین بلندم کردن .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#حکایت
در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که مرتب با هم دعوا و درگیری داشتند...
یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی درست کند و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند حداقل در آسایش زندگی کند!
برای همین سکهای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد.
بنابراین همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قویترین سمی که داشت را خرید و به همسایهاش داد تا بخورد. همسایه دوم سم را سرکشید و به خانهاش رفت.
قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض.
او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. قدری دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را بازگرداند و بعد از آنکه معدهاش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید.
صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایهاش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.
او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!
همسایه اول هر روز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد!
کم کم نگرانی و ترس همهی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانهی همسایه میشنید دلهرهاش بیشتر میشد و تشویش همه وجودش را میگرفت.
هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربهای بود که در نظرش سم را مهلکتر میکرد.
روز سوم خبر رسید که او مرده است. او پیش از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!
این داستان حکایت این روزهای بعضی از ماهاست. قبل از رسیدن واقعه براش غصه میخوریم و خودمان را عذاب میدهیم .
خیلیها بخاطر استرس و ترس و نگرانی نابود میشن نه از خود مشکلات یا بیماری...
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
خروس کوههای آند؛ شبیه ققنوسه
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسیاری از نگرانیهای ما، سایههایی هستند که در نور حقیقت محو میشوند.
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
از مکالمه و پرگویی بیجا
نجات پیدا خواهید کرد،
اگر به یاد بیاورید که مردم
هرگز نصایح شما را قبول نمیکنند،
مگر اینکه وکیل مدافع یا دکتر باشید
و آنها برای شنیدن صحبت های شما
پول خرج کرده باشند.
👤 جورج برنارد شاو
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem