( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_پنجاه_و_چهارم
من بعد از این نیم ساعت دوباره قلمم را به حرف در میآورم:
مهدی فرمانده بود و محل کارش پر بود از درختان میوه، اما کسی ندید از میوۀ درختان بخورد. اما بعضی طاقت نداشتند و طوری میخوردند که به دیگران نمیرسید. مهدی گفت به همه اعلام کنند که کسی حق ندارد از میوهها بخورد.
با این دستور، حرف و حدیثها و قضاوتها شروع شد. مهدی جواب نداد. به موقعش دستور داد بچینند و بین همه قسمت کنند. گفت:
- اینطوری به همه میرسد؛ نه اینکه بعضی بخورند، بیشتر بخورند، همیشه بخورند...
شاهرخ بلندتر از قلم من سکوت میکند. هرچه نگاهش میکنم، نگاهم نمیکند و فقط زیر لب غر میزند:
- تو روح هرچی منافق و نفوذی و مسئول احمقه که پدر همۀ ما جوونا رو درآوردند و با این دینی که مهدی داشت، رو در رو کردند. منم جای اون افغانیه میگم درود بر این اسلام!
منِ در هم رفته که نه، منِ شاداب از پیدا کردن گنجم مینویسم؛
سفره انداختند. نان گذاشتند، سبزی هم، کاسههای ماست چیده شد، قبل از آمدن ظروف خورشت، بوی مرغش پیچید و همراهش بوی برنج زعفرانی که مست کننده بود. مقاومت غیرممکن بود که مهدی سوال کرد:
- این غذا را که پختید به فکر فقرا بودید؟
قاشقها در خورشت ماند. صاحبخانه به لذت خوردن فکر کرده بود و هیچ. مهدی در آرامش نانش را زد توی ماست و بسمالله گفت و خورد مثل مستمندان. بقیه لذت غذا را نفهمیدند.
از صدای نفسهای شاهرخ میفهمم که زنده است و من خودم از حرکات قلم بر روی کاغذ میفهمم حیات و مماتم را. با خودم دارم حساب میکنم که تا به حال مرده بودم اما الآن تازه دارم زنده میشوم.
سعی میکنم از این زنده شدن، عمق استفاده را ببرم و حال کنم. حالم تازه دارد خوب میشود. خوب خوب!
آخرین جملهای را که امروز شنیدهام را هم مینویسم:
مهدی هر وقت کار داشت با اهل خانه، تلفن محل کار را استفاده نمیکرد. چون کارش شخصی بود، تلفن برای بیتالمال.
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
_ همینا سالم مونده بود.
چیز بیشتری باقی نمونده.
باید تا زمانی که پیدامون کنن با اینا سر کنیم.
با درموندگی پرسیدم .
من – کافی نیست ؟
سري تکون داد .
- غذاي زیادي نیست .
آب هم که اگر فقط براي خوردن بود بازم
کم بود چه برسه به اینکه ....
و سکوت کرد .
یه کم فکر کردم ببینم منظورش چیه .
که با فشاري که توي مثانه م
اومد منظورش رو خوب فهمیدم .
یعنی دستشویی رفتنمون هم باید جیره بندي می شد .
براي بار هزارم توي دلم گفتم " واي خدا ! چه مصیبتی "
با کمک مرد جوون بیرون رفتیم .
چیزي تا تاریک شدن کامل هوا
نمونده بود .
فقط یه کورسوي اصی از نور
خورشید باقی مونده بود .
از روي اون سنگا که رد شدیم چند قدم اون طرف تر زمین کمی
هموار بود .
تموم مدت گوشه ي لباسش رو گرفته بودم که نیوفتم .
اون بدبخت هم سعی کرد باهام کنار بیاد .
گرچه که آخرش گفت .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
خیره به امیرمهدی لب زدم:
-تو بری منم میام.
چشمام هم بي رمق شد . بیشتر حس کردم داره منظره ی جلوم کج مي شه . صداها شبیه همهمه به گوشم مي رسید.
نگاهم ثابت موند روی دکتر پورمند که رو به امیرمهدی با چهره ای نزار و خسته و نا امید ، سری به حالت تأسف
تكون داد . چیزی رو به امیرمهدی زمزمه کرد.
بعد با شدت دستش رو بالا برد و انگشت های مشت شده اش رو چنان با شدت پایین آورد و به سینه ی امیرمهدی کوبید که من به جاش احساس درد کردم.
تو خودم مچاله شدم و درد کشیدم . اون بدن عشق من بود.
باز هم تصویر مقابلم کج تر شد . و صدای بوق ممتد و زجر آور دستگاه تبدیل شد به صدای تیك دار.
لبخندی رو صورت پورمند نشست و دندوناش نمایان شد .
نفس نفس مي زد و مي خندید .
بقیه ی ادمای حاضر تو اتاق هم لبخندی زدن و و رو به هم دیگه به علامت پیروزی
مشت هاشون رو تكون دادن .
تو یه همهمه ی گنگ سرم با زمین سرد و خشن بیمارستان موازی شد.
نگاه خندون پورمند چرخید و چشم هام رو هدف قرار داد
لبخندش خشكید . اخم کرد ، و برای بار دوم چهره ش تو هم رفت و به سمتم قدم برداشت.
چشمم رو دوختم به امیرمهدی
..........
برام هیچ حسي شبیه تو نیست تو پایان هر جست و جوی مني
تماشای تو عین آرامشه تو زیباترین آروزی مني
...................
همهمه ی اکو شده تو سرم خیال آروم شدن نداشت.
صداها رو به درستي تشخیص نمي دادم . فقط حس مي کردم آدمای اطرافم دارن حرف مي زنن و دلیل اون همهمهی آزاردهنده شدن .
چشم از امیرمهدی گرفتم و به کسي که کنارم زانو زده و
سایه ای روی صورتم انداخته بود ، دوختم . دکتر پورمند
......
با همون اخمای در هم نگاهش به ساعتش بود و با دست
دیگه ش نبضم رو گرفته بود.
شخصي کنارش قرار گرفت . یكي از همون پرستارهایي که
داخل اتاق امیرمهدی بود ، دستگاه فشار خون رو به طرف پورمند گرفت . پورمند با همون حالت دست از سر نبضم برداشت و اجازه داد دستم در کنار بدنم روی زمین
بیمارستان مأوا بگیره.
اما این برای ثانیه ای بود ، چون دوباره دستم رو بلند کرد و
آستین مانتوم رو بالا داد . گرمای دستاش روی دستم به رقص در اومد.
صداها کمتر شده به ذهن خسته ی من اجازه ی واکاوی رویدادها رو دادن .
نگاه به دستم انداختم و به بازوبند
دستگاه که سریع و ماهرانه دور بازوم بسته شد.
گوشي دور گردنش رو داخل گوش هاش گذاشت و صفحه
ی گوشي رو روی رگ دستم میزون کرد.
سریع و تند فشارم رو گرفت . نگاهم رو روی صورتش نشوندم .
اخمش بیشتر شد و سریع برگشت به پشت
سرش نگاه کرد و با تشر به پرستار گفت:
-فشارش خیلي بالاست . کمك کنین ببریمش.
صداش رو بالاتر از همهمه ی موجود شنیدم . انگار صداش بم تر شده بود ، زمخت و شبیه به ناقوس زنگ دار ؛ یا
شاید من اینجوری حس مي کردم.
دلم نمي خواست برم . نمي خواستم جایي برم که چشمام امیرمهدی رو نمي دید.
نمي خواستم برم و تو بي خبریم باز هم بلایي سر امیرمهدی بیاد . چشمام بدجور ترسیده بود.
با التماس نگاهي به پورمند انداختم.
با اخم نگاهم مي کرد . حس کردم چیزی از نگاهم نخوند که عكس العملي نشون نداد .
سعي کردم لب های بي جونم رو از هم باز کنم و صوتي مثل
"نه "رو به گوشش برسونم . ولي برای یه لحظه صدای سوت بدی تو گوش ها و سرم پیچید که پلكام رو به
هم رسوند . به دنبالش درد مثل سیل به سرم هجوم آورد و تصور کردم گرمای زیادی در حال خارج شدن از گوش هامه.
دیگه نتونستم چشمام رو باز کنم . محكم پلك هام رو روی هم فشار دادم . درد بد توی سرم حس فلج شدگي بهم
مي داد ، یه فلج شل.
تنها سعي کردم از حواسم کمك بگیرم
تا بفهمم داره چه اتفاقي مي افته .
بازوبند دستگاه فشار خون از دور بازوم کنده شد و بعد
دست هایي شونه هام و پاهام رو گرفته از زمین بلندم کردن .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem