( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_پنجاه_و_دوم
محل نگذاشت و سوار شد. سوار شدم و کوتاه نیامدم:
- عاشق که میشی، معشوق همه چیزت رو میگیره، حتی رنگ لباس و مدل پوششت رو!
آنچه که او میخواهد تو همان میشوی!
طاقت نمیآورد و لب باز میکند:
- عشق مقدسه؛ تو دل خراب من جاش نی! احترام حالیمه!
ساکت میشوم با این جواب و سعی میکنم پای دل خودم و عظمت عشق را به میان نکشم که حال خوبم، خراب نشود!
داریم میرویم دیدن دو سه یا چند نفر بیشتر از دوستان مهدی.
یکی از دوستانش، کل دوستان را هماهنگ کرده بود.
شاهرخ بازوهای خالکوبی را پنهان کرد زیر آستینی که...
گفتم:
- اما آدم باید خودش باشه، نه اینکه بهخاطر دیگران عوض بشه!
جوابم را نداد. گفتم:
- آدم باید به یه چیزی باور داشته باشه، نه اینکه باورای دیگران رو عملی کنه.
جوابم را نداد. گفتم:
- از آدمی که رنگ عوض میکنه نفهمیده، بدم میاد!
فقط گفت:
- خوبه. حالا که بدت میاد پس باهاش حرف نزن. منم از همۀ اونا بدم میاد، به اضافۀ تو که زود قضاوت میکنی!
- تلخی حرف راست رو قبول کن!
- قبول تو هم زود قضاوت نکن و هرچی به ذهنت رسید رو نگو؛ مگه اون جوان
افغانی و مهدی یادت رفته؟
دهانم را میبندم.
•
•
•
اما بعد؛
سپاه سیرجان...
دو سه نفر سربازی که پاس میدادند، شک کردند به یک نفر که دور و اطراف ساختمان سپاه میپلکید و او را دستگیر کردند.
مهدی داخل اتاقش قرآن میخواند که سروصدا را شنید.
بیرون آمد و دید یک تبعۀ افغانستان را گرفتهاند. یکی گفت:
- باید بزنیمش تا اعتراف کنه!
صدای مهدی در فضا پیچید:
- چرا بزنیدش؟
سربازها با شنیدن صدای مهدی احترام گذاشتند و همان گفت:
- فکر کنم داشت جاسوسی میکرد، ما رو که دید خیلی ترسید. میخواست فرار کند که گرفتیمش.
مهدی نگاه از صورت افغانی چرخاند سمت سرباز. با تأمل گفت:
- با فکر و تصور مگه میشه شرف انسانی بندۀ خدا رو به باد داد.
یک ساعتی تحقیق و تفحص کرد. هویت مرد افغان مشخص شد. همه را صدا زد
اتاقش.
مرد را هم آورد و صندلی را گذاشت میان اتاق.
رنگ از صورت مهدی پریده بود. دست مرد را گرفت و راهنمائیش کرد تا بنشیند.
هیچکس نمیدانست مهدی چه خیالی در سر دارد...
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_دوم
_ اگر بدونن هم ممکنه نتونن امشب کاری بکنن.
هوا داره تاریک میشه و تو تاریکی پیدا کردنمون سخته.
کلت رو کمی بالا آورد.
بوی خون ممکنه حیووناي وحشی رو به طرفمون بکشه .
بایدحواسمون به همه چی باشه .
زودتر کارمون تموم بشه بهتره .
من – نمی شه از گوشیم زنگ بزنیم و بگیم کجایم ؟
سري تکون داد .
اولا بعید می دونم اینجا آنتن بده .
دوما گوشی من که کاملا از
بین رفته .
مال شما رو نمی دونم .
سوماً
معلوم نیست دقیقاً کجاییم .
من فقط می دونم از شیراز رد شده
بودیم .
این چیزي بود که یکی از مهماندارا قبل
از سقوط داشت می گفت .
سري تکون دادم و سکوت کردم .
دلم می خواست داد بزنم .
چه شانسی !
نه می دونستیم کجاییم و نه می شد
به جایی خبر بدیم .
از طرفی ممکن بود با هر چیزي رو به رو
بشیم .
دلم نمی خواست غذاي
حییوناي خطرناك و وحشی .
اصلا حیووناي گرسنه بشم .
مرگ دردناکی بود .
حتی دردناك تر از مرگ با سقوط هواپیما .
بی اختیار از اینکه نمی دونستم قراره چی بشه بغض کردم .
به کارم سرعت دادم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_دوم
-برش گردونین.
-بلند شین خانوم.
انگار کسي با مشت به دیواره ی قلبم ميکوبید و اصرار داشت تا وجود ترك خورده م رو به طور کامل ویرون کنه.
فریاد زدم:
-برش گردونین.
از پشت کشیده شدم .
اما مقاومت کردم و با مشت به دیوار
کنار کوبیدم:
-برش گردونین . تو رو خدا برش گردونین.
کسي بلند فریاد زد:
-حالشون بده . براشون آب بیارین.
صدای پاهایي مي اومد که دوون دوون حرکت مي کرد.
برگشتم و بي اختیار پایین لباس پرستار پشت سرم رو گرفتم و بهش التماس کردم:
-بهشون بگو برش گردونن.
صدای ناله ی طاهره خانوم بلند شد:
-مارال مادر آروم باش.
نگاهشون کردم . اشك مي ریختن ، تند و بي وقفه . نرگس مي زد تو صورت خودش و رضوان تلاش مي کرد جلوش رو بگیره .
مامان زیر بغل طاهره خانوم رو گرفته
بود.
مبهوت به رفتارشون گفتم:
-باید برگرده.
طاهره خانوم با درموندگي نگام کرد . دوباره بلند گفتم:
-باید برگرده.
حین گریه کردن سرش رو بلند کرد رو به آسمون و ضجه زد:
-خدایا .... راضیم به رضای خودت.
انگار یه سطل سرب مذاب ریختن روی سرم . چرا راضي بود ؟ ..........
اگر خواست خدا رفتن امیرمهدی بود ؟....
اگر..........
نه........
بهش التماس کردم:
-نباشین.
اشكم جوشید . از کجا پیداش شده بود ؟
با زجر نالیدم:
-نباشین . این دفعه راضي نباشین.
هق زدم:
-تو رو خدا این دفعه راضي نباشین.
روی زمین با دست خودم رو جلو کشیدم و به پایین چادر
طاهره خانوم چنگ زدم و باز التماس کردم:
-تو رو خدا راضي نباشین . بهش بگین برش گردونه . تو رو خدا بهش بگین برش گردونه.
طاهره خانوم با درد چشماش رو بست . مانتوی مامان رو کشیدم:
-مامان تو به خدا بگو . بگو برش گردونه.
رو کردم سمت نرگس و رضوان :
-شما بگین .. شاید حرف شما رو شنید . تو رو قرآن بگین برش گردونه........
حقم نبود خدا اونجوری من رو از امیرمهدیم جدا کنه . حقم نبود اونجوری ضجه بزنم و خدا جوابم رو نده.
حقم نبود که بي امیرمهدی بمونم.
باصدای بلندی که انگار با دستگاه متصل به امیرمهدی و اون صدای بوق ممتد وحشتناکش مسابقه گذاشته بودن
فریاد زدم:
-یكي به خدا بگه . تو رو قران بهش بگین برش گردونه.
لباسم رو تو مشتم گرفتم از شدت فشاری که روح و جسمم رو با هم به یغما مي برد و باز فریاد زدم:
-بهش بگین برگرده . برگرده.
ضجه زدم و کسي دست انداخت دور شونه م و لیوان آبي به سمتم گرفت.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem