قبول دارید کار کردن سخته ؟
هممون هم دنبال یه کار آسون هستیم که بشینیم تو خونه پول واریز بشه به حسابمون 😄
اگه از کسب و کاری که داری خسته شدی حتماً تصویر بالا رو باز کن 👌
#حدیث_گرافی
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
مسیر
خیلی
مهم
تر
از
سرعت
است
خیلی
ها
با
سرعت
به
سمت
ناکجا
آباد
میروند
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهل_و_پنجم
.
اما وقتي دوست پویا ، محمود ، کسي که من هم به خوبي مي شناختمش اومد و شهادت داد به این حرف ، ماهیچه
های بدنم شل شد.
شل و وارفته ، از انحنای ته حلقم ناباور فریاد زدم:
-دروغ مي گه . اینكه خونه ش اونجا نیست!
و همین باعث شد تا پویا و محمود ، و متعاقبش بقیه به سمتم برگردن .
لبخند پویا و پوزخند محمود نه سوهان روح بود و نه حس خفگي ، درست مثل غلطكي بود که با قرار دادن من زیر کوهی از آوار ، برام قبر محكمي مي ساخت.
شیطان دشمن قسم خورده ی انسان بود ، نبود ؟
قاضي اخطار داد به سكوت و خیلي زود مدارك خونه ی
اجاره ای محمود تحویل قاضي داده شد.
نه این حقیقت نداشت . محمود هیچوقت نمي تونست خواهر و مادر تنهاش رو به امون خدا ول کنه و خونه ی
جدایي برای خودش بگیره . حتي اگر انقدر به اون ها بي تفاوت مي شد پولش رو نداشت.
نه ... نه .... این ... این یه دروغ واضح بود.
ولي قاضي مدارك رو تأیید کرد و باعث شد لبخند پویا به سمتم قوی تر بشه.
بابای به سمت میز قاضي رفت . چیزی گفتن . مدارك رو
نگاه کرد . با تأسف سری تكون داد و برگشت و سر جاش نشست.
و این یعني مرگ آروزی من . مرگ مجرم بودن پویا از نظر قانون.
دادگاه تموم شد و رای دادن به بي گناهي پویا . خیلي
زودتر از چیزی که فكر مي کردم دادگاهش تموم شد.
خیلي راحت تبرئه شد.
خیلي راحت قسر در رفت.
فقط برای جرح تو تصادف سه ماه بهش حبس خورد و گفته
شد در صورت تغییر تو حال امیرمهدی پرونده دوباره تو جریان مي افته .
که خب کاملا ً معلوم بود که در چه
صورت این اتفاق مي افته . در صورت مرگ...
تصورش هم برام حكم مرگ داشت.
نفس کم آوردم از اون فضایي که به اسم دادگاه بود و در عمل جور گاه بود.
بابایي گفت که تلاش مي کنه تا تقاضای تجدید نظر بده .
ولي انگار برای من همه چي به پایان رسیده بود.
حق نبود پویا با پست فطرتي خوشبختي من رو ازم بگیره ، من و دنیام رو تا یه قدمي مرگ ببره و خودش بدون
نگراني از زنده بودن و یا مردن ، نفس بكشه!
حق نبود اون بدونه بعد از سه ماه زندان بودن که تقریباً
یك ماهش گذشته بود ، آزاد مي شه و من ندونم تا سه ماه
دیگه قراره چي به سرم بیاد ؛ که آیا امیرمهدیم چشم باز
مي کنه یا باید با سكوتش بسازم و بسوزم!
از در اون اتاق که نفس هام رو به شماره انداخته بود که خارج شدیم ، نگاه پر تنفرم رو به پویا هدیه دادم . تا شاید
ذره ای از دردم کم بشه و نشد .
و در عوض پویا لبخند خاصي بهم زد و در حالي که داشت
همراه سرباز مي رفت با انگشت ، اشاره ای به سمت وکیلش کرد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهل_و_ششم
همراه سرباز مي رفت با انگشت ، اشاره ای به سمت وکیلش کرد.
نگاهي به اون مرد که از نظر من به اندازه ی پویا منفور بود انداختم که داشت برگه های تو دستش رو سر و سامون
مي داد و دوباره نگاه به پویا دادم.
انگشت سبابه ش رو روی پیشونیش گذاشت و به علامت خداحافظي بهم علامت داد.
دوباره به اون مرد منفور نگاه کردم . نگاهم مي کرد.کمي بهم نزدیك شد . سری به احترام برام تكون داد . و آروم زمزمه کرد:
-گفت بهتون بگم که منتظرش بمونین.
لبخندی زد . و رفت.
مسخ حرفي که زده بود به رفتنش نگاه کردم.
حجم حرفي که شنیده بودم به قدری برام سنگین بود که حس مي کردم قلبم از فشارش بي شك به بیرون از بدنم
پرواز مي کنه .
برگشتم تا ببینم کي غیر از من این حرف رو
شنیده تا حداقل کمي دلداریم بده اما با دیدن بقیه که کمي دور از من حواسشون به حرفای بابایي بود ، فهمیدم زیر حجم اون حرف باید به تنهایي خرد بشم!
نوك تیز اون پیغام با نشونه گیری دقیق پویا و وکیلش به هدف خورده بود و من خسته و شكست خورده رو کامل به هم ریخت.
مردم تو اون راهرو به تندی در حال حرکت بودن و معلوم
بود که وقت اداری به پایان رسیده .
همه در حال برگشت
به خونه بودن با هزار فكر و خیال .
یكي برنده پرونده ش بود و دیگری مثل ما بازنده!
انقدر هر کس مشغول فكر و خیال خودش بود که کسي متوجه نشد یه دختر وسط اون راهرو ، میون اون آدما
ایستاده ، و مسخ شده و ناتوان از حرکته!
حس کسي رو داشتم که در حال غرق شدن بود و انقدر شرایطش بحراني که قادر به کمك خواهي نبود ! دلم ميخواست فریاد بكشم و به همه بگم دارم زیر حجم نامردی
پویا و کیلش داغون مي شم و در عوض لب هام بیشتر به هم فشرده مي شد!
دلم مي خواست هر چي شیشه اونجاست رو بشكنم تا حرصی که از اون دادگاه و حرف پویا تو وجودم زبونه ميکشید رو خالي کنم!
من باید چیكار مي کردم ؟
دوباره غول عظیم نا امیدی به تن ضعیف و تكه تكه شده ام از بار غم ، هجوم آورد و من بیشتر احساس تهي بودن کردم.
انگار کسي دست برده و همه ی وجودم رو از زیر پوستم
بیرون کشیده و من موندم و یه پوست و پاره ای استخون که بتونه شمایل مارال رو حفظ کنه!
و من در پي اون وجود از دست رفته دلم ميخواست سرم رو به دیوار بكوبم . عین معتادهای دور از مواد دلم ميخواست نعره بزنم و همه چیز رو به هم بریزم.
ولي هیهات که تنها کاری که تونستم انجام بدم ایستادن بود و خیره شدن به خوناده ی خودم و امیرمهدی که
داشتن با آقای بابایي خداحافظي مي کردن
مهرداد نگاهي به کنار دستش انداخت و چون من رو ندید سر چرخوند برای پیدا کردنم .
و چون باز چیزی عایدش
نشد برگشت و به پشت سرش نگاه کرد که من رو در فاصله ای نه چندان دور و نه چندان نزدیك به خودشون دید
اخم کم رنگي کرد و اروم به سمتم اومد:
-اینجا چرا وایسادی ؟
جوابم فقط همون نگاه بي رمق و نا امید بود.
انگار از نگاهم خوند در چه حالیم و اون رو گذاشت به پای رأی دادگاه ، و گفت:
بابایی گفت تقاضای تجدید نظر مي کنه و
سعي مي کنه تا اون موقع مدارکي پیدا کنه که بشه نشون داد پویا بی تقصیر نبوده تا دوباره پرونده باز شه !ناراحت
نباش .
با نا امیدی گفتم:
-یعني موفق مي شه ؟
ابرویي بالا انداخت
_امیدوارم ... یعني ناچاریم امیدوار باشیم.
و دست انداخت دور شونه م و من رو با خودش همراه کرد .
ناچار بودم امیدوار باشیم . ناچار بودیم....
به بقیه که رسیدیم ، بین بازوهای مامان طاهره و باباجون
قرار گرفتم و هر دو دعوتم کردن به صبر کردن . که امیدداشته باشم و همه چیز رو به خدا بسپارم.
در کنارشون راه افتادم به سمت ماشین های پارك شده و قول دادم صبور باشم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهل_و_هفتم
در کنارشون راه افتادم به سمت ماشین های پارك شده و قول دادم صبور باشم.
موقع خداحافظي از مهرداد خواستم من رو به بیمارستان برسونه تا از آخرین ساعت وقت ملاقات استفاده کنم شاید با دیدن امیرمهدی کمي جون بگیرم.
محمدمهدی خداحافظي کرد تا بره خونه . بقیه هم انقدر خسته بودن که ترجیح ميدادن برن و استراحتي بكنن.
مامان طاهره قرار بود عصر بره و با امیرمهدی حرف بزنه .
همون برنامه ای که دکتر گفته بود انجام بدیم .
باباجون هم که طبق معمول هر شب ، حدود ساعت نه به امیرمهدی سر مي زد .
پس هر دو رفتن تا تجدید قوایي بكنن
برای دیدار امیرمهدی . و من تنها به سوی بیمارستان پرواز کردم.
برای اینكه زیادی مزاحم مهرداد نباشم ازش خواستم سر خیابون بیمارستان پیاده م کنه و با رفتن داخل خیابون
یك طرفه ش مسیرش رو دورتر نكنه.
پیاده شدم و زیر آسمون دلگرفته ای که اومدن پاییز رو نوید مي داد راه افتادم.
ابرهای نه چندان تیره ای که معلوم بود با خودشون نم نم بارون به همراه دارن تو آسمون خودنمایي مي کردن ؛ باد
نیمه تندی در حال وزش بود و لبه های مانتوم رو به بازی گرفته بود.
دو روزی تا شروع مهرماه و فصل پاییز باقي مونده بود و هوا زودتر به استقبال پاییز رفته بود.
بی اختیار به فصلي که بي توجه به من و مصیبت های زندگیم قدم رنجه کرده بود برای اومدن و تغییر روزگار ،لبخند تلخي زدم و حرف وکیل پویا رو برای خودم زمزمه
کردم " ... گفت بهتون بگم منتظرش بمونین "پوزخندی زدم.
منتظرش بمونم که چي بشه ؟
که بیاد بیرون ؟ مگه قرار بود چیكار کنه ؟
دیگه چه خوابي برام دیده بود ؟ دوباره ميخواست چي رو روی سرم آوار کنه ؟
بس نبود ؟ بس نبود اون همه خراب کردنش ؟
مگه چقدر جون داشتم که پویا مرتب خراب مي کرد و من ناچار بودم درستش کنم ؟
از بعد از سقوط هواپیمام هر لحظه از زندگیم که پویا توش نقش داشت نفسگیر بود و سیاه . اون از دعواهاش که
اعصابم رو به هم مي ریخت ... اون از دوست د.ختر گرفتنش ... و اون از رفتارهاش بعد از اینكه فهمید دلبسته ی
امیرمهدی شدم........
لبخند تلخم پر قدرت تر لبم رو حالت داد ... مگه مي شد فراموش کنم که همین یه ماه پیش تو پاساژ چطور با
تعریف چي به روزگار من و امیرمهدی اورد ؟ .. یا روز عقدم که زنگ زد و مي خواست باز هم بین من و امیرمهدی رو به هم بزنه.
و این آخرین خرابكاریش و تصادفش با امیرمهدی ؛ که من
هرچي تونستم با چنگ و دندون خرابكاری های قبلیش رو درست کنم اما در مقابل این آخری حسابي خلع سلاح
بودم و کاری از دستم بر نمي اومد!
از پله های بیمارستان بالا که مي رفتم ، نم نم بارون هم شروع شد و بوی مدهوش کنندهش زیر بینیم فرمانروایي کرد.
نفس عمیقي کشیدم و نیم نگاهي به خیابون انداختم . زیر لب زمزمه کردم "کاش همین روزا امیرمهدی چشم باز کنه تا با هم بریم به استقبال پاییز و مهر "
به اتاق امیرمهدی رسیدم و پشت پنجره ش ماوا گرفتم .
سر به شیشه گذاشتم و رو به وجودی که برام سراسر
منبع عشق بود زمزمه کردم:
-سلام امیرمهدی . خوبي ؟ خدا کنه خوب باشي که من حالم خوب نیست.
نفس عمیقي کشیدم:
-مي دوني از کجا میام ؟ از دادگاه پویا.
پوزخندی زدم:
-نامرد قسر در رفت . با دوز و کلك مدرك جور کرد و تونست کاری کنه که قاضي حكم بده به بي گناهیش . اما من و تو که مي دونیم اون گناهكاره ! ... خدا هم مي دونه .
فقط نمي دونم چرا هیچ کاری نمي کنه ....
مگه نمیگفتی خدا عادله ؟ پس کو ؟ چرا حواسش نیست یكي داره
با نامردی از دست قانون جون سالم به در ميبره ؟
شونه ای بالا انداختم.
-دقیقاً حكمتش چیه که به جای کمك بهمون فقط داره نگاه مي کنه و کاری نمي کنه ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهل_هشتم
-دقیقاً حكمتش چیه که به جای کمك بهمون فقط داره نگاه مي کنه و کاری نمي کنه ؟
آهي کشیدم:
-دلم نمي خواد به خدا و عدالتش شك کنم امیرمهدی . دلم نمي خواد . کاش مي شد خودت بهش بگي که مارال هنوز خیلي مونده تا بشه یه امیرمهدی دیگه که تو تموم
مشكلات بازم لبخند مي زد و مي گفت که خدا ميتونست بدتر از این به سرمون بیاره.
با حسرت نگاهش کردم:
-الان کجایي امیرمهدی ؟ روی زمیني یا تو آسمون ؟ شایدم ...
کجایي ؟ اصلا ً صدام رو مي شنوی ؟ یا دارم برای خودم حرف مي زنم ؟...
حسرت به دل لبخند کم جوني زدم:
-راستي داره بارون میاد . کاش بودی و با هم مي رفتیم زیربارون قدم مي زدیم . انقدر دوست دارم تو همچین هوایي با هم قدم بزنیم .
به قول سمیرا و مرجان ، هوای
پاییز هوای دو نفره ست . باید با عشقت زیر بارونش قدم بزني و لذت ببری . ولي حالا تو نیستي که همقدمم بشي.
بغض کردم و چیزی ته گلوم راه بندون درست کرد .
انگشت اشاره م رو به شیشه کشیدم انگار از دور داشتم
امیرمهدی رو لمس مي کردم . ناخودآگاه مثل قبل مثل همون روزایي که عادت داشتم برای خودم اهنگ زمزمه کنم ؛ با نگاه به امیرمهدی زیر لب خوندم:
.......... آسمون سیاه ابر پاره پاره
... شر شر بارون داره ميباره
دستام سرد سردن .... انگار چشمام شب تارن ...... حالا رفتي و من تنهاترین عاشقم رو زمین ....
تنها خاطراتم تو بودی فقط همین...
با شنیدن صدای پایي صدام رو تا آخرین حد ممكن پایین بردم . و وقتي صدای پا تو نزدیكیم متوقف شد منم
دست از خوندن برداشتم.
نیاز نبود کمجكاوی کنم به دونستن اینكه اون صدای پا ميتونه مال کي باشه . چرا که دکتر پورمند هر وقت بیمارستان بود و منم برای دیدار امیرمهدی مي اومدم به
بهونه ای مي اومد و کنارم برای دقایقي امیرمهدی رو نگاه مي کرد .
سعي مي کرد سر صحبت رو باز کنه و منم سعي مي کردم چنین اجازه ای رو بهش ندم.
پس با همین حساب نگاه از امیرمهدی برنداشتم و باز هم
تلاش کردم با نا دیده گرفتنش مثل هر بار مانع ایجاد بحث بشم .
اما باز هم بدون تلاش عقب نشیني نكرد:
-سلام.
سری تكون دادم و خیلي آروم جواب سلامش رو دادم.
-خیلي خوبه که هر روز بهش سر مي زني . اونم سه بار.
چیزی نگفتم . نمي تونست مقاوتم رو در مقابل حرف زدن بشكنه . مطمئن بودم مثل هر دفعه خودش دمش رو ميذاره رو کولش و مي ره.
اما بازم نا امید نشد.
-معلومه خیلي دوسش داری!
چشم بسته غیب گفته بود ! باز هم بهش بي محلي کردم.
-تو رو که مي دونم زنش هستي . مادر و خواهرش رو هم دیدم . فقط نمي دونم اون دختری که هر روز بعد از وقت
ملاقات میاد دیدنش کیه ؟
چشمام گرد شد . یه دختر مي اومد دیدن امیرمهدی ؟ که به گفته ی دکتر پورمند ، نرگس هم نبود!
برگشتم و نگاهش کردم تا مطمئن بشم داره جدی حرف مي زنه.
اونم برگشته بود و با جدیت نگاهم مي کرد.
نه شوخي نداشت !
حرفش هم یه خبر عادی نبود ، گفته بود که جواب بگیره!
نگاه خیره و متعجبم رو که دید پرسید:
-خبر نداشتي اون دختر میاد دیدن شوهرت ؟
سد مقاوتم شكست:
-نه!
ابروهاش بالا رفت و برای چند ثانیه تو چشمام خیره شد.
دهنم خشك شده بود ! کي مي اومد دیدن امیرمهدی ؟
قلبم با عصبانیت مي غرید و مشت به سینه م مي کوفت.
دکتر پورمند اخمي کرد و در حالي که هنوز تو چشمام
خیره بود شروع کرد به اطلاعات دادن :
گاهي با یه مردی میاد که فكر کنم پدرشه .
دختر چادری .
خواهرش نیست چون مي شناسمش .
تنها . روز اولم فكر کنم اینجا دیدمش . پدرش هم اکثراً
میاد و به شوهرت سر مي زنه.
فكرم پر کشید تا ..... نه ............. حس کردم اشتباه مي کنم....ولي ؟
کي مي تونست غیر از ملیكا باشه ؟ روز اول همراه زن عموی امیرمهدی اومده بود ..... گاهي با مردی مي اومد که
انگار پدرش بود و مطمئناً عموی امیرمهدی بود ...... و
عموی امیرمهدی که دکتر پورمند فكر کرده بود پدرشه اکثراً به امیرمهدی سر مي زد.
نه ........ ملیكا ؟ .... اینجا ؟ ..... دیدن امیرمهدی ؟ ......... اون
که مي دونست من و امیرمهدی زن و شوهریم ! پس چرا ؟......
-حرفم شوکه کننده بود ! نه ؟
سردرگم جواب دادم:
-خیلي.
-فامیله ؟
سری تكون دادم که یعني "آره "
_پس چرا خبر نداشتي ؟
نمي دونستم . نمي دونستم و داشتم دیوونه مي شدم !
واقعاً عموی امیرمهدی بهش اجازه مي داد بیاد دیدن امیرمهدی ؟
بي اختیار دست جلو دهنم بردم .
این کارشون چه معني داشت ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهل_نهم
چشمام رو به اطراف مي چرخوندم و تو ذهنم دنبال دلیل کارشون مي گشتم!
-چند وقت بود ازدواج کرده بودی که این اتفاق افتاد ؟
سریع نگاهش کردم:
-چطور مگه ؟
شونه و ابروش رو همزمان بالا انداخت:
-شاید شوهرت....
نذاشتم درباره ی امیرمهدی خزعبلات بگه:
-من و شوهرم تازه عقد کرده بودیم . قرار بود اخرای مهر عروسی کنیم . هنوز بیست و چهارساعت از عقدمون
نگذشته بود که این اتفاق افتاد .
دیدم .... من دیدم .... من برقي که تو چشماش نشست رو
دیدم و خودم رو به ندیدن زدم . من لبخند محوش رو دیدم و چشم بستم روش.
با حالت خاصي ، یكي از ابروهاش رو بالا داد و گفت:
-خب موضوع علاقه از طرف شوهرت که منتفیه . مي مونه
...
سریع گفتم:
-خونواده ی اون دختر دوست داشتن که شوهرم اون دختر رو بگیره.
موضوع رو بیشتر از این باز نكردم . این روو هم گفتم که نخواد به اون بحث بیشتر از این ادامه بده . همون که فهمیدم ملیكا هر روز میاد دیدن امیرمهدی به قدر کفایت
اعصاب نا آرومم رو به بازی گرفته بود دیگه حوصله ی ادامه ی اون بحث رو نداشتم.
شاید از لحن حرف زدنم فهمید که مایل به ادامه ی بحث نیستم که با لبخند محوی نگاهم کرد و همراه نفس
عمیقي که کشید ، تلاطم حرف هاش رو به سمت دیگه ای سوق داد.
-بگذریم . اومده بودم چیز دیگه ای بگم که .... بحث رسید به اینجا.
دست به سینه شد و نگاهش جدی:
-دو سه روزه میام بهت حرفي بزنم که..
ابرویي بالا داد:
-به عنواین مختلف نمي شد.
غیر مستقیم اشاره کرد که بهش اجازه ی حرف زدن نمي دادم:
-ولي با حرفي که زدی مصرم به گفتن.
اخمي کردم . حس خوبي به نوع حرف زدنش نداشتم . با این حال سكوت کردم که ادامه بده:
_اومدم بگم خودت رو نجات بده!
ابروهام سریع پرید بالا . و چون زیر ذره بین نگاهش بودم
خوب متوجه شد . نگاهي به امیرمهدی خوابیده رو تخت انداخت و ادامه داد:
-اگر تا دو روز دیگه شوهرت به هوش نیومد ، خودت رو از قیدش آزاد کن.
مبهوت گفتم:
-منظورتون چیه ؟
نگاهم کرد:
-اگر تا دو روز دیگه به هوش نیاد هیچ تضمیني نیست که بعدش به هوش بیاد . ممكنه تا آخر عمرش همینجوری
بمونه . عمرت رو به پاش هدر نده . مریضي که تو همون ماه
اول از کما خارج نشه اگر بعد ها به هوش بیاد عارضه های جدی ای پیدا مي کنه.
حرفاش سنگین تر از اتفاق صبح تو دادگاه بود.
من که اعصابم خراب بود ، پس چرا داشت بیشتر روش فشار مي اورد ؟
بدجور نگاهش کردم . شاید بفهمه داره زیادی از حد حرف مي زنه . شاید بفهمه حق نداره آینده نگری کنه!
اخم کرد:
-گوش کن ببین چي مي گم بعد جبهه بگیر و اونجوری زل بزن به من . اگر تا دو روز دیگه به هوش نیاد معلوم ميشه شدت آسیب مغز بیشتر از اونیه که فكر مي کنیم .
اینجور مریضا ممكنه هیچوقت به هوش نیان . مي خوای تا آخر عمرت منتظر چشم باز کردنش بموني ؟
با عصبانیت گفتم:
-به شما ربطي نداره ؟
-دیوونه بازی در نیار . دارم جدی باهات حرف مي زنم . حیفه زندگیت رو خراب کني . فقط یه معجزه مي تونه این مریضا رو از کما خارج کنه.
_معجزه همیشه هست!
-نگفتم نیست . ولي یك در هزاره!
-جای خدا اظهار نظر نكنین.
صداش جدی تر شد:
منم به خدا اعتقاد دارم . ولي تو علم پزشكي هم دست دارم .اگر همبعد از یک ماه به هوش بیاد اوني نیست فكر مي کني . ممكنه هزار تا مشكل داشته باشه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاهم
_ممكنه هزار تا مشكل داشته باشه.
از حرص حرفاش نگاهم رو دوختم به امیرمهدی:
-شما که خدا نیستین که دارین از آینده حرف مي زنین.
-مي فهمي چي مي گم یا فقط به این فكر ميکني که یه جوری جواب من رو بدی ؟
با حرص برگشتم به سمتش.
-نمي فهمم منظورتون چیه از این حرفا ! به چي مي خواین برسین ؟
-به اینكه بفهمي قراره چي به سرت بیاد
پا کوبیدم رو زمین:
-به شما ربطي نداره!
_ممكنه هیچوقت چشم باز نكنه ! ... ممكنه مرگ مغزی بشه چرا کله شقي مي کني ؟ ميدوني ممكنه چي بشه ؟
.مرگ مغزی که مي دوني چیه ؟ اونوقت باید اهدای عضو کنین . تازه اگر دلت بیاد ... تازه ... فكر مي کني اگر
چشم باز کرد همه چي به خوبي و خوشي تموم مي شه ؟ نه خیر ! با آسیبي که به مغزش رسیده ممكنه فراموشي
گرفته باشه ... یا ممكنه فلج شده باشه ... اینا بهترین حالتشه ... بدتر از همه اینه که ممكنه دچار زندگي نباتي
بشه ... اگر نمي دوني زندگي نباتي یعني چي بگم بهت ! ..
یهني مثل یه تیكه گوشت بیفته یه گوشه .. نه چیزی مي فهمه و نه مي تونه حرف بزنه . فقط چندتا حرکت غیر ارادی انجام مي ده . نه کنترل ادرار داره و نه مدفوع.
راحتت کنم . یعني دیگه برات شوهر نميشه . اگر هم همونجوری بمونه نهایتش پنج سال مي تونه زندگي کنه.
چون بدنش یواش یواش تحلیل مي ره . ميفهمي یعني چي ؟
یعني شیش سال دیگه تو یه بیوه ای .
زني که عروسي نكرده بیوه شده.
با انزجار از حرفایي که زده بود گفتم:
-بسه!
پوزخندی زد :
-خیلي تلخ بود نه ؟ حقیقته ... و حقیقت همیشه تلخه.
راست مي گفت . تلخ بود و غیر قابل قبول . اون چیزی که
مي گفت سخت بود و....
نه ... نه .... امیرمهدی من به هوش مياومد . چشم باز مي کرد و باز به روم لبخند مي زد .
مصر گفتم:
-اون خوب مي شه.
بازم پوزخند زد و این بار غلیظ تر:
_میتونی این دو روز هم امیدوار بموني.
طلبكارانه گفتم :
-دکتر عملش کرده . اگر اوضاعش انقدر بد بود مي گفت.
-دکتر هم مثل شما امیدواره تا دو روز دیگه به هوش بیاد .
اگر نیومد خودش این حرفا رو به موقع بهتون مي زنه.
غریدم:
-پس شما هم برو و همون موقع بیا و این حرفا رو بزن .
سری به تأسف تكون داد:
-امیدوارم شوهرت تو همین دو روز چشم باز کنه.
-منم امیدوارم آینده نگری شما اشتباه باشه.
سرش رو کمي کج کرد و گفت:
-امیدوارم . ولي اگر این دو روز هم گذشت و اتفاق خوبي نیفتاد به حرفام فكر کن . به نفع خودته!
-من مي تونم خوب و بدم رو تشخیص بدم . نیازی به راهنمایي کسي ندارم.
_توبرای همیچن زندگي ای حیفي!
اخم کردم و به سمتش براق شدم:
-به شما ربطي نداره.
-به فكر خودت باشه.
برای اینكه کمي خیط بشه و بفهمه الكي داره بال بال مي زنه و سعي داره حرفش رو به کرسي بشونه گفتم:
-دکترش گفته ضریب هوشیاریش بالا رفته و همین روزا از کما بیرون میاد.
-اینا احتمالات پزشكیه . واقعي نیست . ما نمي تونیم با صراحت بگیم خدا چي به روز مریضمون میاره.
با تشر گفتم:
-پس شما هم تو کار خدا دخالت نكن.
سری به تأسف تكون داد.
نفسش رو پر حرص بیرون داد و با یه نگاه ملامتگر تنهام گذاشت.
برگشتم به سمت امیرمهدی و پر حرص بهش توپیدم:
-امیرمهدی تو به هوش میای . باید به هوش بیای.
چه اعصابي برام درست کرده بودن .
روز پر ماجرا و سنگیني بود که مطمئناً تا عمر داشتم هیچوقت فراموشش
نمي کردم.
***
دو روز طلايي برای بهبود امیرمهدی گذشته بود و من هر روز با امید به بیمارستان پا ميذاشتم و با اینكه تغییری
تو حالت امیرمهدی ایجاد نشده بود ، همچنان امید داشتم
روز آخر شهریور بود و من طبق معمول ميخواستم به
سمت بیمارستان برم . مامان هم همراهیم کرد و البته رضوان .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
سلام صبحتون بخیر👋🏻
بفرمایید صبحونه خوشمزه😋
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
اصالت هیچ ربطی به اینکه کجا
و تو چه خانوادهای به دنیا اومدی نداره
همین که شرایطِ بد، شما رو یه آدم بد نکنه
«اصیلی»...🌱
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه جا هست که خدا در نهایتِ دلبری میگه:
«فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا»
یعنی:«تو در حفاظت کامل مایی»
میخوام بگم اگر فقط خدا رو داری بدون که اون ازت جوری محافظت میکنه و مسیرایی رو بلده که نه کسی محافظت میکنه نه بلدشونه✨♥️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
「💙」
دلم آغشتهست :)))!
{#امام_زمان} ˼
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💯 همیشه فعال
😉 یه درس مهم برای اینکه تأثیرگذار باشی!
📝 «یاد شهید عزیزمان مرحوم آیتالله مطهری را گرامی میدارم که به معنای واقعی کلمه یک معلم بود. همه آن خصوصیاتی که ما در معلمین مدارسمان یا مدرسین دانشگاههایمان انتظار داریم، در این مرد وجود داشت. علم داشت، تعهد داشت، دقت داشت، پیگیری داشت، نظم و انضباط در کار داشت.» ۱۴۰۲/۲/۱۲
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐
🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_یکم
مامان هم همراهیم کرد و البته رضوان .
گاهي بعضي روزها از زندگي آدم رو خدا طوری برنامه ریزی مي کنه که وسط بر و بیابون تنهای تنها بموني تا به یادش بیفتي و گاهي وسط یه عالمه آدم مهمترین ادمای
زندگیت رو دورت قرار مي ده تا به واسطه ی اونا طناب اتصالت رو بهش محكمتر کني .
اون روز هم همچین روزی بود.
جلوی در بیمارستان باز هم با مامان طاهره و نرگس و باباجون رو به رو شدیم . و بعد از سلام و احوالپرسي ، همه
باهم به سمت بخش مورد نظرمون رفتیم.
هنوز وارد راهروی منتهي به اتاق امیرمهدی نشده بودیم که صدای گوش خراشي اون قسمت رو آماج هجومش قرار داد .
با اینكه در حال حرف زدن بودیم ولي یه دفعه همگي سكوت کردیم.
صدای گوش خراشي که مثل فیلما به آدم یادآوری مي کرد زندگي کسي به پایانش نزدیكه و ممكنه بازگشتي نداشته باشه.
کسي فریاد زد:
-مریض رفت.
با دلسوزی نگاهي به هم انداختیم و طاهره خانوم گفت:
_خدابهش رحم کنه هر کي هست.
همون لحظه هجوم چندتا پرستار و دکتر به داخل راهرو انجام گرفت و پشت سرشون دو نفر دیگه دستگاه شوك
رو هل مي دادن .
سرك کشیدیم که ببینیم به طرف کدوم اتاق مي رن که با دیدن در باز اتاق امیرمهدی........
جیغ زدم:
-یا خدا .... یا خدا...
هجوم بردیم به سمت اتاقش.
پرستاری اومد و ما رو هل داد عقب:
-برین عقب اینجا نمونین.
طاهره خانوم التماس کرد:
-تو رو خدا بذارین ببینیمش . بچه م...
پرستار تشر زد:
-برین .. دکترا دارن کارشون رو مي کنن.
نرگس و طاهره خانوم با گریه التماس ميکردن . ولي من مسخ شده دستای پرستار رو کنار زدم و جلو رفتم.
بازوم رو گرفت ولي من بي قرار تر از هر وقتي دستش رو با شدت کنار زدم.
حتماً اشتباه شده بود . شاید اتاق امیرمهدی نبود ! شاید اتاقش رو تغییر داده بودن .
جلوتر رفتم و نگاهم رو تو اتاق گردش دادم تا رسیدم به بدن لخت امیرمهدی که ميخواستن دستگاه شوك رو بهش وصل کنن.
دستگاه روی سینه ش قرار گرفت و بدن نازنینش به بالا کشیده شد .
صدای بوق آزاردهنده قطع نشد .
بي اختیار ، با درد فریاد زدم:
-وای..
حس مي کردم صدای ترك هایي که پي در پي بر وجوم مي نشست رو مي شنوم.
مرد سفید پوشي به طرف در نگاه انداخت . پورمند بود.
با دیدنم اخمي کرد و به یكي از پرستارها تشر زد:
-در رو ببند.
در بسته و پاهای من تا شد.
نشستم رو زمین . کسي از پشت سرم بلند گفت:
-نشینین اینجا . بلند شین خانوم.
ولي من هیچي نمي فهمیدم غیر از اینكه امیرمهدی باید برگرده.
آروم گفتم:
-برش گردونین.
-بلند شین خانوم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_دوم
-برش گردونین.
-بلند شین خانوم.
انگار کسي با مشت به دیواره ی قلبم ميکوبید و اصرار داشت تا وجود ترك خورده م رو به طور کامل ویرون کنه.
فریاد زدم:
-برش گردونین.
از پشت کشیده شدم .
اما مقاومت کردم و با مشت به دیوار
کنار کوبیدم:
-برش گردونین . تو رو خدا برش گردونین.
کسي بلند فریاد زد:
-حالشون بده . براشون آب بیارین.
صدای پاهایي مي اومد که دوون دوون حرکت مي کرد.
برگشتم و بي اختیار پایین لباس پرستار پشت سرم رو گرفتم و بهش التماس کردم:
-بهشون بگو برش گردونن.
صدای ناله ی طاهره خانوم بلند شد:
-مارال مادر آروم باش.
نگاهشون کردم . اشك مي ریختن ، تند و بي وقفه . نرگس مي زد تو صورت خودش و رضوان تلاش مي کرد جلوش رو بگیره .
مامان زیر بغل طاهره خانوم رو گرفته
بود.
مبهوت به رفتارشون گفتم:
-باید برگرده.
طاهره خانوم با درموندگي نگام کرد . دوباره بلند گفتم:
-باید برگرده.
حین گریه کردن سرش رو بلند کرد رو به آسمون و ضجه زد:
-خدایا .... راضیم به رضای خودت.
انگار یه سطل سرب مذاب ریختن روی سرم . چرا راضي بود ؟ ..........
اگر خواست خدا رفتن امیرمهدی بود ؟....
اگر..........
نه........
بهش التماس کردم:
-نباشین.
اشكم جوشید . از کجا پیداش شده بود ؟
با زجر نالیدم:
-نباشین . این دفعه راضي نباشین.
هق زدم:
-تو رو خدا این دفعه راضي نباشین.
روی زمین با دست خودم رو جلو کشیدم و به پایین چادر
طاهره خانوم چنگ زدم و باز التماس کردم:
-تو رو خدا راضي نباشین . بهش بگین برش گردونه . تو رو خدا بهش بگین برش گردونه.
طاهره خانوم با درد چشماش رو بست . مانتوی مامان رو کشیدم:
-مامان تو به خدا بگو . بگو برش گردونه.
رو کردم سمت نرگس و رضوان :
-شما بگین .. شاید حرف شما رو شنید . تو رو قرآن بگین برش گردونه........
حقم نبود خدا اونجوری من رو از امیرمهدیم جدا کنه . حقم نبود اونجوری ضجه بزنم و خدا جوابم رو نده.
حقم نبود که بي امیرمهدی بمونم.
باصدای بلندی که انگار با دستگاه متصل به امیرمهدی و اون صدای بوق ممتد وحشتناکش مسابقه گذاشته بودن
فریاد زدم:
-یكي به خدا بگه . تو رو قران بهش بگین برش گردونه.
لباسم رو تو مشتم گرفتم از شدت فشاری که روح و جسمم رو با هم به یغما مي برد و باز فریاد زدم:
-بهش بگین برگرده . برگرده.
ضجه زدم و کسي دست انداخت دور شونه م و لیوان آبي به سمتم گرفت.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_سوم
ضجه زدم و کسي دست انداخت دور شونه م و لیوان آبي به سمتم گرفت.
نگاهش کردم . یكي از بهیارای بخش بود.
با همون سیل اشك روون ، سری تكون دادم و لیوان رو پس زدم.
دست های مردونه ای دست هام رو گرفت . باباجون جلوم زانو زده بود:
-آروم باش باباجان . مقدر باشه ، بر ميگرده .به خدا توکل کن.
چشماش سرخ بود و پر اشك.
پیچ و تاب خوردم و بلند فریاد زدم:
-من که توکل کرده بودم ! به خدا بهش توکل کرده بودم !
پس چرا اینجوری شد ؟
-آروم بابا.
خیره شدم تو چشماش و نفس زنون گفتم:
-من بدون امیرمهدی مي میرم.
کسي از پشت سرم دوون دوون خودش رو به اتاق امیرمهدی رسوند و داخل شد.
پرستاری بود که چیزی برای افراد داخل اتاق برد و یادش رفت در رو پشت سرش ببنده.
مثل آدم دور مونده از هوا که احساس خفگي آزارش مي ده ، دستام رو از دستای باباجون بیرون کشیدم و خودم رو روی زمین سخت و سنگي اونجا به جلو روندم و به درنزدیک شدم تا با دیدن امیرمهدی اکسیژن بگیرم.
از لای در خیره شدم به مرد بي رنگ و روی خوابیده بر تخت . انقدر رنگ پریده بود که گویي روحي در کالبدش
باقي نمونده بود . بي روح ِ بي روح.
انگار مدت هاست از این دنیا دل گرفته بود.
انگار سالیان درازی به روی مردم چشم بسته بود.
انگار بدجور آهنگ رفتن کرده بود .... آهنگ رفتن!
نه حق نبود رفتنش . حقم نبود انقدر سختي بكشم برای به دست آوردنش و به راحتي از دست بدمش.
لعنت به پویا ..... لعنت به خواستنش .... لعنت به حضورش نحسش ، به وجودش...
لعنت به خودم ... به خودم .... که هیچ کاری از دستم بر نمي اومد برای امیرمهدیم ، برای امید زندگیم ، برای دنیام انجام بدم.
کاش زمان بر مي گشت به عقب . به همون روزی که هواپیما سقوط کرد . قطعاً دیگه حاضر نمي شدم سوار اون
هواپیما بشم . درسته که شانس آشنایي با امیرمهدی رو از دست مي دادم ولي در عوض همچین روزی رو به چشم
نمي دیدم . روزی که امیرمهدی برای همیشه از پیشم بره!
نگاهم میخ امیرمهدی بود که خیال نداشت به اون شوك ها
جواب بده و به زندگي برگرده . برای بار چندم بدنش آماج هجوم اون شوك قرار گرفت و بالا پایین شد ؟
نه ... حق نداشت بره . حق نداشت تنهام بذاره.
خدا هم حق نداشت این بلا رو سرم بیاره . من بدون امیرمهدی هیچ بودم . حقم این نبود . اینكه اینجوری از هم
جدا بشیم ، تو بي خبری از هم .
تو یه شب مي ری قلب تو دریاست ....
بر نمي گردی چون دلت اونجاست
خیلي آشوبي خیلي درگیری .....
خیلي معلومه که داری مي ری
من نمي تونستم تا آخر عمرم تو حسرت داشتنش بسوزم .
من یك ماه پیش بهش بله داده بودم و با خودم عهد بستم هیچوقت تنهاش نذارم . الان هم تنهاش نمي ذاشتم
از دنیا بریدم . من دنیا رو بدون امیرمهدی نمي خواستم .
من هیچي رو بدون امیرمهدی نمي خواستم.
آروم رو به امیرمهدی لب زدم:
-حق نداری بدون من بری . منم باهات میام.
از زندگي دست شستم و زیر لب به خدای از رگ گردن نزدیك تر تشر زدم:
-مي خوای ببریش ؟ باشه ! ... پس اگر خدایي هستي که همه چي به فرمان توئه بهم ثابت کن . منم باهاش ببر.
گریون نگاهم به امیرمهدی بود . پورمند دسته های دستگاه شوك رو با تأني به امیرمهدی نزدیك کرد . انگار ميخواست برای اخرین بار بهش شوك بده .... آخرین بار ...
بي رمق شدم.
حس کردم اتاق و ادما و هرچي تو اون اتاقه ، داره بزرگ مي شه .... بعد کوچیك شد ... دوباره بزرگ شد و جلو
اومد .... کوچیك شد و عقب رفت.
یه لحظه همه چیز کمي چرخید و کج شد . خیره به امیرمهدی لب زدم:
-تو بری منم میام.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
خیره به امیرمهدی لب زدم:
-تو بری منم میام.
چشمام هم بي رمق شد . بیشتر حس کردم داره منظره ی جلوم کج مي شه . صداها شبیه همهمه به گوشم مي رسید.
نگاهم ثابت موند روی دکتر پورمند که رو به امیرمهدی با چهره ای نزار و خسته و نا امید ، سری به حالت تأسف
تكون داد . چیزی رو به امیرمهدی زمزمه کرد.
بعد با شدت دستش رو بالا برد و انگشت های مشت شده اش رو چنان با شدت پایین آورد و به سینه ی امیرمهدی کوبید که من به جاش احساس درد کردم.
تو خودم مچاله شدم و درد کشیدم . اون بدن عشق من بود.
باز هم تصویر مقابلم کج تر شد . و صدای بوق ممتد و زجر آور دستگاه تبدیل شد به صدای تیك دار.
لبخندی رو صورت پورمند نشست و دندوناش نمایان شد .
نفس نفس مي زد و مي خندید .
بقیه ی ادمای حاضر تو اتاق هم لبخندی زدن و و رو به هم دیگه به علامت پیروزی
مشت هاشون رو تكون دادن .
تو یه همهمه ی گنگ سرم با زمین سرد و خشن بیمارستان موازی شد.
نگاه خندون پورمند چرخید و چشم هام رو هدف قرار داد
لبخندش خشكید . اخم کرد ، و برای بار دوم چهره ش تو هم رفت و به سمتم قدم برداشت.
چشمم رو دوختم به امیرمهدی
..........
برام هیچ حسي شبیه تو نیست تو پایان هر جست و جوی مني
تماشای تو عین آرامشه تو زیباترین آروزی مني
...................
همهمه ی اکو شده تو سرم خیال آروم شدن نداشت.
صداها رو به درستي تشخیص نمي دادم . فقط حس مي کردم آدمای اطرافم دارن حرف مي زنن و دلیل اون همهمهی آزاردهنده شدن .
چشم از امیرمهدی گرفتم و به کسي که کنارم زانو زده و
سایه ای روی صورتم انداخته بود ، دوختم . دکتر پورمند
......
با همون اخمای در هم نگاهش به ساعتش بود و با دست
دیگه ش نبضم رو گرفته بود.
شخصي کنارش قرار گرفت . یكي از همون پرستارهایي که
داخل اتاق امیرمهدی بود ، دستگاه فشار خون رو به طرف پورمند گرفت . پورمند با همون حالت دست از سر نبضم برداشت و اجازه داد دستم در کنار بدنم روی زمین
بیمارستان مأوا بگیره.
اما این برای ثانیه ای بود ، چون دوباره دستم رو بلند کرد و
آستین مانتوم رو بالا داد . گرمای دستاش روی دستم به رقص در اومد.
صداها کمتر شده به ذهن خسته ی من اجازه ی واکاوی رویدادها رو دادن .
نگاه به دستم انداختم و به بازوبند
دستگاه که سریع و ماهرانه دور بازوم بسته شد.
گوشي دور گردنش رو داخل گوش هاش گذاشت و صفحه
ی گوشي رو روی رگ دستم میزون کرد.
سریع و تند فشارم رو گرفت . نگاهم رو روی صورتش نشوندم .
اخمش بیشتر شد و سریع برگشت به پشت
سرش نگاه کرد و با تشر به پرستار گفت:
-فشارش خیلي بالاست . کمك کنین ببریمش.
صداش رو بالاتر از همهمه ی موجود شنیدم . انگار صداش بم تر شده بود ، زمخت و شبیه به ناقوس زنگ دار ؛ یا
شاید من اینجوری حس مي کردم.
دلم نمي خواست برم . نمي خواستم جایي برم که چشمام امیرمهدی رو نمي دید.
نمي خواستم برم و تو بي خبریم باز هم بلایي سر امیرمهدی بیاد . چشمام بدجور ترسیده بود.
با التماس نگاهي به پورمند انداختم.
با اخم نگاهم مي کرد . حس کردم چیزی از نگاهم نخوند که عكس العملي نشون نداد .
سعي کردم لب های بي جونم رو از هم باز کنم و صوتي مثل
"نه "رو به گوشش برسونم . ولي برای یه لحظه صدای سوت بدی تو گوش ها و سرم پیچید که پلكام رو به
هم رسوند . به دنبالش درد مثل سیل به سرم هجوم آورد و تصور کردم گرمای زیادی در حال خارج شدن از گوش هامه.
دیگه نتونستم چشمام رو باز کنم . محكم پلك هام رو روی هم فشار دادم . درد بد توی سرم حس فلج شدگي بهم
مي داد ، یه فلج شل.
تنها سعي کردم از حواسم کمك بگیرم
تا بفهمم داره چه اتفاقي مي افته .
بازوبند دستگاه فشار خون از دور بازوم کنده شد و بعد
دست هایي شونه هام و پاهام رو گرفته از زمین بلندم کردن .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#حکایت
در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که مرتب با هم دعوا و درگیری داشتند...
یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی درست کند و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند حداقل در آسایش زندگی کند!
برای همین سکهای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد.
بنابراین همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قویترین سمی که داشت را خرید و به همسایهاش داد تا بخورد. همسایه دوم سم را سرکشید و به خانهاش رفت.
قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض.
او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. قدری دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را بازگرداند و بعد از آنکه معدهاش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید.
صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایهاش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.
او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!
همسایه اول هر روز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد!
کم کم نگرانی و ترس همهی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانهی همسایه میشنید دلهرهاش بیشتر میشد و تشویش همه وجودش را میگرفت.
هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربهای بود که در نظرش سم را مهلکتر میکرد.
روز سوم خبر رسید که او مرده است. او پیش از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!
این داستان حکایت این روزهای بعضی از ماهاست. قبل از رسیدن واقعه براش غصه میخوریم و خودمان را عذاب میدهیم .
خیلیها بخاطر استرس و ترس و نگرانی نابود میشن نه از خود مشکلات یا بیماری...
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
خروس کوههای آند؛ شبیه ققنوسه
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسیاری از نگرانیهای ما، سایههایی هستند که در نور حقیقت محو میشوند.
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem