#سلام_مولا_جانم ✋
صبحت_بخیر_آقا_جانم 💚🌸
🍃 مینویسم زتو که دار و ندارم شدہ ای
🍃 بیقرارت شدم و صبر و قرارم شدہ ای
🍃 من که بیتاب توأم ای همهی تاب و تبم
🍃 توهمه دلخوشی لیل ونهارم شده ای
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج 🤲💕
࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐
سلام و رحمت رفقای گلم🤚
صبحتون روشن به نگاه مهربان خدا☺️
روز زیباتون عالی 🌺
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﴿ سلام خدمت گل دخترای حاج قاسم ﴾
انشالله امسال هم مثل پارسال قصد داریم به مناسبت ماه محرم ؛ با همراهی شما عزیزان ماه محرم چله زیارت عاشورا بگیریم... 🥺🖤
و خــاصــ✨ــترین قسمت اینکه هر روزی از این چلّه رو مزین کنیم به نام یک شهید و حاجت روایی تمام اعضای کانال... 🥀
انشالله اجرتون با حضرت زهرا «س» باشه🌱
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
﴿ سلام خدمت گل دخترای حاج قاسم ﴾ انشالله امسال هم مثل پارسال قصد داریم به مناسبت ماه محرم ؛ با همرا
⭕️ چله زیارت عاشورا ⭕️
✨دخترای امام حسینی کجایید؟
✨دوست دارید روزی رو هم به اسم برادر یا خواهر شهیدتون مزین کنیم؟
🌷پس عزیزان دل لطف کنید اسم برادر یا خواهر شهیدتون رو برای ما تو لینک ناشناس بنویسید ؛ اگر عکس زیبا هم دارید همراه با اسم بفرستید... 👇
💬https://daigo.ir/secret/9175324615
❌ اگر تعداد شهدا زیاد باشد بقیه شهدا برای چله بعدی معرفی میشود.
انشاءالله کم کم دلامون رو آماده کنیم برای محرم...🕯
#فور
#چله
#شهدا
#محرم
🌿https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نود_و_هشتم
زنگ پیام گوشم بلند شد.
دست کردم داخل کیفم و با بیرون آوردنش نگاهي به
صفحه ی روشنش کردم.
اول نگاهم به فرستنده ی پیام افتاد ... که پویا بود!
و بعد نگاهم میخكوب ساعت شد.
با دست کوبیدم رو سرم .
کلاسم دیر شد .
اگر همون موقع حرکت مي کردم با یه ربع تأخیر مي رسیدم.
"خدا لعنتت کنه "ای نثار پویا کردم و برگشتم سمت شیشه و رو به امیرمهدی گفتم :
-ببین نذاشتن یه دل سیر نگات کنم و بعد برم . بعد از کلاس میام دیدنت.
نقشش رو به ذ هنم سپردم و راه افتادم.
حین قدم برداشتن یادم افتاد پیام از طرف پویا بود .
سریع دکمه ی گوشي رو زدم و پیام رو خوندم "نگران دکتره نباش . مي دم حالش رو بگیرن "ناخودآگاه اخمي کردم . مگه این بشر درست مي شد ؟
شونه ای بالا انداختم . به جهنم که ميخواست یه بار دیگه خودش رو گرفتار کنه . نه پویا برام مهم بود و نه
پورمند ، و نه هر چي که به سرشون میومد.
به خودم گفتم "اگر اون دوتا انقدر بي فكرن که بخوان به خاطر یه زن شوهر دار بیفتن به جون همدیگه ، همون بهتر که این کار رو بكنن . حداقل سرشون به همدیگه گرم
مي شه و دست از سر من بر مي دارن " .
اما غافل بودم از اینكه یه سر ماجرا من هستم . مگه مي شد یكي از رأس های مثلث رو حذف کرد ؟
تند تند قدم برداشتم تا زودتر خودم رو به درخروجي و خیابون برسونم و تاکسي بگیرم.
با دیدن پورمند که گوشه ای ایستاده بود و دست تو جیب کرده حالت آدم های منتظر رو به خودش گرفته بود آهاز نهادم بلند شد.
به کل یادم رفته بود بهش گفتم "بعداً حرف مي زنیم "و
اون با چه دلخوشي ای ترکمون کرده بود!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نود_و_نهم
به کل یادم رفته بود بهش گفتم "بعداً حرف مي زنیم "و اون با چه دلخوشي ای ترکمون کرده بود!
احتمالا ً فكر مي کرد دارم برای رسیدن بهش و حرف زدن باهاش عجله مي کنم.
آروم آروم به طرفم قدم برداشت .
سمج بود و این رو از
رفتارش به خوبي فهمیده بودم .
حالا که من رو بعد از یه
مدت تنها گیر اورده بود مي خواست از فرصت به دست اومده استفاده کنه و حرف بزنه .
و نمي فهمیدم چرا انقدر
اطمینان داره که با اصرار به خواسته ش ميرسه و من پیشنهادش رو قبول مي کنم ؟
البته با اون "بعداً حرف مي زنیم "ی که بهش گفتم تا حدی به سمت خوش باوری هولش داده بودم .
با فكر اینكه اگر بخوام بازم شل بزنم همچنان به پیاده رویش روی اعصابم ادامه مي ده اخمي کردم و به قدم هام
اقتدار دادم.
در حالي که از کنارش مي گذشتم دستم رو تو هوا تابي
دادم و گفتم:
-امروز وقت ندارم . یه روز دیگه حرف ميزنیم.
و سریع از مقابلش رد شدم.
***
تمرین اخر رو که حل کردم ، برگشتم به سمت ده تا شاگردم.
داشتن تند و تند هر چي رو تخته بود رو توی برگه هاشون مي نوشتن.
آهسته به سمت میزم رفتم و کتاب رو نگاه کردم برای اطمینان از اینكه تمرین دیگه ای باقي نمونده که براشون
حل نكرده باشم!
خیالم که راحت شد سر بلند کردم و رو بهشون گفتم:
_خب ، اشكالي ندارین ؟
با چشمای خسته نگاهم کردن و سری به علامت "نه "تكون دادن.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صدم
با چشمای خسته نگاهم کردن و سری به علامت "نه "تكون دادن.
حق داشت خسته باشن .
از صبح مدرسه بودن و بعد از
اونم استراحت نكرده باید میومدن کلاس .
اینم از تبعات کنكور و امتحانات بود ، وگرنه که کي حوصله داره بعد از
چند ساعت تحمل درس و مدرسه بازم گوش بده به درسای تكراری و یه مشت سوال اضافه!
نفس عمیقي کشیدم و با گفتن "خسته نباشي "به کلاس پایان دادم .
بعد هم دست کردم داخل کیفم و گوشیم
رو بیرون آوردم.
به محض روشن کردنش صدای پیامش بلند شد.مهرداد بود . پیام داده بود "بعد از کلاست نرو بیمارستان بیا خونه . مادرشوهر و پدرشوهرت دارن میان اینجا "
لبخندی زدم . بعد از مدت ها مي خواستن بیان خونه مون
به ناچار قید بیمارستان رو زدم و بعد از خداحافظي بابرادر مائده که یكي از معدود روزهای حضورش بود از
مؤسسه خارج شدم.
آرامش کار کردن تو مؤسسه رو مدیون برادر مائده بودم .
چون همون روز اول جلوی همكارهای دیگه که از قضا دو نفرشون هم مرد بودن با صدای رسایي پرسید "حال همسرتون چطوره ؟ .. "و من هم همونجور جواب دادم "
خوبن . ممنون "
حس کردم از سوالش منظور خاصي داره و مطمئن بودم بیشتر برای این بود که ميخواست با زبون بي زبوني به
اون آقایون بفهمونه همسر دارم . چون نه اون بعدش حرف از روند درمان امیرمهدی پرسید و نه من توضیحي دادم
جلوی در خونه با دیدن ماشین باباجون لبخند از ته دلي زدم .
با کلید در خونه رو باز کردم و پر سرو صدا وارد شدم.
با اینكه حضورشون بدون امیرمهدی مثل خاری جسم و روحم رو خراش مي داد اما سعي کردم به روم نیارم .
اونا که گناهي نكرده بودن همیشه صورت پر از غم من رو تحمل کنن !
خودشون به اندازه ی کافي غم داشتن.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_یک
خودشون به اندازه ی کافي غم داشتن.
بعد از احوالپرسي و روبوسي با یه "ببخشید "به اتاقم رفتم و لباسم رو عوض کردم . یكي از مانتوهای کوتاهم که بیشتر به تونیك کوتاه و مدل داری شبیه بود با یه شلوار
انتخاب کردم .
موهام رو هم شونه ای کردم و رژ لب
خوشرنگي هم شد زینت لب هام.
رنگ اندکي از آرایش ملایمم که صبح برای بیرون رفتن رو صورتم نقاشي کرده بودم ، مونده بود .
و به مدد رژ لب
رنگ دارم کمي به چشم میومد.
لبخند به لب از اتاق بیرون زدم و رو به مامان طاهره و باباجون و نرگس ، برای بار دوم خوشامد گفتم.
رفتم کنار نرگس نشستم و رو به مامان طاهره که حس مي کردم کمي چشماش به قرمزی مي زنه گفتم:
-وای چقدر خوشحالم اینجایین.
باباجون تسبیح تو دستش رو بین مشت هاش پنهون کرد و
لبخند ملایمي زد:
-تو که نمیای یه سر بهمون بزني باباجان .
شرمنده از اینكه به روم آورد کم مهریم رو گفتم:
-به خدا خیلي سرم شلوغه . بعدم وقتي میام اونجا..و حرفم رو خوردم.
روم نشد بگم جای خالي امیرمهدی بدجور آزارم مي ده و ترجیح مي دم برم بیمارستان ببینمش تا بیام اونجا و
جای خالیش سوهان روحم بشه.
با درموندگي نگاهش کردم که سرش رو تكون داد و گفت:
_ميدونم باباجان . مي دونم . حق داری .. ما هم امشب مزاحم شدیم که هم با جناب صداقت پیشه حرف بزنیم هم با شما
با من کار داشتن ؟ یه حسي به دلم چنگ انداخت.
چه کاری بود که وادارشون کرده بود با هم بیان خونه مون ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🔰پویش وصیت نامه نویسی شهدای کاشان🔰
🍀نوجوانان و جوانان توانمند وهنرمند کاشان
وصیت یک شهید کاشانی را پیدا کنید و از متن وصیت نامه ۲ جمله انتخاب کنید و با خط زیبا(نستعلیق،خوشنویسی ،حکاکی،...) بنویسید.
🌟امتیاز ویژه برای آثار خلاق وهنرمندانه
💥ویژه دهه۷۰ و۸۰
📅 مهلت تحویل آثار ۵ تیر ماه ۱۴۰۳
خیابان امیرکبیر، کوچه روبرو اداره برق،مسجد فاطمیه رضوی،پایگاه طهورا. شنبه،دوشنبه،چهارشنبه بعد ازنمازمغرب
🎖جایزه اثر برتر:یک میلیون
همچنین به ۱۰ اثر برگزیده جوایز نقدی ۲۰۰ هزارتومانی اهدا خواهد شد.
📱اطلاعات بیشتر👇
@sh_project
#کنگره_ملی_شهدای_کاشان
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
📚 مسابقه کتابخوانی
از کتاب
"سفر به دنیای ناشناختهها"
🔺️توضیحات کامل مسابقه در پوستر
🔺️برای ثبت نام و تهیه کتاب به آی دی 👇👇
@mshirinkar
پیام بدهید.
#کنگره_ملی_شهدای_کاشان
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem