💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
چون به طور قطع اگر اون تصادف صورت نمي گرفت طي همین روزا
عروسي منم بود!
نگاهم رو با نگراني بین مهرداد و رضوان حرکت دادم.
لب گزیدم و سری به تأسف برای خودم تكون دادم:
-یادم نبود!
با نهایت صداقت و افسوس گفتم.
مهرداد نفس پر حرص و عمیقي کشید و گفت:
_حتي حواست به نگراني های من و رضوان نیست . میایم ، میشینیم ،حرف تو حرف میاریم اما تو انگار مجسمهی.
.تازه اگر لطف کني و از اتاقت بیای بیرون .
عمق حرصش رو مي فهمیدم.
یعني تازه داشتم مي فهمیدم . تازه داشتم مي دیدم ، که من زندگي رو از سر اجبار ميگذروندم.
سر در گم و نادم من و مني کردم که مهرداد پوفي کشید ونذاشت هیچ کلمه ای برای توجیه ردیف کنم.
دستي تكون داد و کلافه گفت:
-نمي خواد هیچي بگي . فقط ببین چقدر از زندگي پرتي.
و صورتش رو به سمت مخالف چرخوند.
لبخندی به قهرش زدم .
قهر مهرداد همیشه همینجوری
بود ، یا صورتش رو به سمت دیگه ای ميچرخوند و یا با
داد و بیداد حرصش رو خالي مي کرد.
آروم گفتم:
-الان قهری دیگه ؟
با اخم نگاهم کرد:
-نه . هم قهرم هم عصبي ام.
با خنده رو کردم سمت رضوان :
-تو از دست این چي مي کشي ؟
-جیغ.
از حاضر جوابي رضوان خندیدم .
مهرداد هم خندید و برگشت به سمتمون و رو به رضوان گفت:
-من با تو قهر مي کنم ؟
رضوان هم با لبخند پر مهری جوابش رو داد:
-کم نه.
و خیره شدن تو چشمای همدیگه .
یكي نبود بگه حالا وقت رد و بدل کردن عشقه ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_بیست_و_سوم
و خیره شدن تو چشمای همدیگه .
یكي نبود بگه حالا وقت
رد و بدل کردن عشقه ؟
سرم رو به تأسف براشون تكون دادم و گفتم:
-خب حالا . این کارا رو بزارین برای خونه ی خودتون .
بگین چرا این دوتا عقدشون رو رسمي نكردن ؟
مهرداد نگاهش رو به من داد و با ابروی بالا رفته گفت:
-آفرین ! داری از اون مغزت کار مي کشي . تازه یادت افتاده هنوز عقدشون محضری نشده.
-آره دیگه . اگر رفته بودن محضر که منم دعوت مي شدم دیگه . به جون خودم تازه یادم افتاده.
مهرداد سری تكون داد:
_امیدوارم دوباره مغزت رو بسته بندی نكني بذاریش یه کنار برای دکور .
پشت چشمي براش نازك کردم:
-تو نگران نباش . حالا بگین چرا نرفتن محضر!
به جای مهرداد رضوان جوابم رو داد:
-نرگس مي گه دلش مي خواد تو عقدش برادرش هم باشه
متعجب گفتم:
-خب اگه امیرمهدی...
و ساکت شدم . خودشون مي دونستن چي مي خوام بگم.
رضوان سرش رو کمي کج کرد:
-فعلا رضا قبول کرده . ولي خب اینجوری...
مهرداد نذاشت ادامه بده:
-اونم حق داره . برادرشه ! ولي با حرفای دکتر اونا هم باید به فكر این باشن که زودتر به زندگیشون سر و سامون
بدن .
ابرویی بالا انداختم.
چرا فكر مي کردم فقط زندگي من دستخوش تغییر و رکود شده ؟
اگر درست نگاه مي کردم مي دیدم زندگي همه یه جورایي با این تصادف و حال امیرمهدی تغییر کرده.
اون شب مهرداد با تموم دلگیریش برام حرف زد . حرف زد و از چیزهایي که بهشون بي توجه بودم گفت.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
حرف زد و از چیزهایي که بهشون بي توجه بودم گفت.
نصیحتي در کار نبود فقط سعي داشت چشمام رو باز کنه.
از آینده ای گفت که ممكن بود با کمای همیشگي امیرمهدی داشته باشم .
اینكه زندگي یه زن تنها چه
جوریه.
نگفت برم دنبال زندگي خودم گفت حواسم باشه چي در انتظارمه ، که بي تفكر تو این راه پا بذارم خیلي زود ميبازم.
رضوان خوابش برده بود که حرفای من و مهرداد تموم شد
و من به اسم خواب به اتاقم پناه بردم .
گرچه که تا یكي دو ساعت تو تختم از این پهلو به اون پهلو شدم.
همه مي ترسیدن از خواب بي بازگشت امیرمهدی .
چي باعث شده بود این ترس به جونشون بیفته رو نميدونستم .
شاید حرفای دکتر و یا این خوابي که از نظر ما طولاني شده بود!
گرچه که هیچكس خبر نداشت خدا برامون چي مي خواد.
***
با مامان خداحافظي کردم .
قرارم با نرگس ساعت یازده بود.
از ساعتي که بیدار شدم همه طوری رفتار کردن انگار اتفاق خاصي نیفتاده .
گویي روز قبل هیچكس با من حرفي
نزده و همه چیز در آرامش پیش رفته.
من هم چیزی به روم نیوردم شاید این هم نقش تازه ای از زندگي بود .
گاهي باید برای تغییر رویه تو زندگي بدون
کلامي فقط راهمون رو عوض کنیم مثل همون قطاری که در حین حرکت خط ریلش رو عوض مي کنه و هیچكس متوجه نقش اصلي سوزنبانش نمي شه.
سوزنبان من هم اون بالا نشسته بود و با زیبایي در حال عوض کردن خط ریلم بود . و من غافل بودم از حكمتش
که داره من رو برای چیزی فراتر از انتظارم آماده مي کنه!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
و من غافل بودم از حكمتش
که داره من رو برای چیزی فراتر از انتظارم آماده مي کنه!
خیلي آروم و تلنگر تلنگر من رو سوق مي داد به سمت جایي برای پرواز کردن و اوج گرفتن . همون جایي که بي شك اوج تجلي عشق من و امیرمهدی بود.
نیم ساعت زودتر جلوی در خونه ای بودم که یك روز فكر مي کردم خیلي زود ساکن طبقهی دومش مي شم.
زنگ رو زدم و با باز شدن در داخل شدم.
مامان طاهره و نرگس با روی باز به استقبالم اومدن .
وارد خونه که شدم ناخودآگاه چشمم به در اتاقش افتاد .
دلم پر کشید برای رفتن و خوابیدن رو تختي که بي شك هنوز بوی امیرمهدی رو یدك ميکشید.
اما با حرف نرگس پا روی خواسته ی دلم گذاشتم . با لبخندی گفت:
-تا تو یه چایي بخوری منم حاضر مي شم.
سرم رو تكون دادم:
-باشه . نمي خواد عجله کني . دیر که نميشه!
حین چرخیدن به سمت اتاقش جوابم رو داد:
-دیر نمي شه عوضش یه مقدار با هم قدم ميزنیم.
قدم زدن فكر خوبي بود . اینجوری ميتونستم باهاش سر صحبت رو باز کنم .
اگر قرار بود من عاقلانه فكر کنم
اونم باید عاقلانه فكر مي کرد . منتظر گذاشتن شوهرش
برای محضری کردن عقدشون کار درستي نبود.
مامان طاهره با یه سیني محتوی چای و میوه اومد و کنارم نشست .
چای رو بهم تعارف کرد و منم با تشكر فنجونم رو برداشتم.
پیشدستي میوه رو جلوم گذاشت و آروم پرسید:
-از دست ما که ناراحت نیستي ؟
لبخندی بهش زدم:
-نه . چرا ناراحت باشم ؟
-به خدا قسم که دلمون نمي خواد اینجوری ببینیمت.
سر تكون دادم و با اطمینان گفتم:
-مي دونم . برای همین دلگیر نشدم.
ابرویي بالا داد:
.......
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🟢ویژگیهای اصلح در کلام
امیرالمومنین علی علیهاسلام .
#انتخابات
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐
🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
ســــــلــــــاممم😍😌
عیدتون پیشاپیش مبارک باشه🥳😜
«با یه خبر خــــــوب اومدم🥰»
پویش داریم چه پویشی😃❤️🔥
پویش برای عید غدیر😌😍💚
موضوع: عکاسی📸
اسم پویش:(من غدیری ام💚)
مهلت ارسال تصاویر زیباتون👇
۱۴٠۳/۳/۶
به قید قرعه به ۳ نفر از عزیزان *جوایزی* اهدا می شود.
☆قراره عکس با موضوع عید غدیر برای ما بفرستید☆
آیدی جهت ارسال تصاویر👇
@h_d_hajghasem_120
👈نکته👉
1_لطفا عکس هاتون مفهوم عید غدیر را به مخاطب برساند.
۲_فقط یک عدد عکس بفرستید.
۳_عکس هاتون با کیفیت باشه.
*در غیر این صورت از شرکت در پویش معذوریم*
منتظر عکسای قشنگتون هستیم. 😍🥰😃
این پیامو برای دوستات بفرس تا اونهام توی پویش شرکت کنن. 😇😊❤️🌺
✨https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem✨
سلاااام😍😍😍
ما اومدیم با یه پویش جذاب دیگه 😉☺️
برای اطلاعات بیشتر پیام بالا رو بخونید😘💐