eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| فصل باران همان اول که مهدی را پیدا کردم نشستم کنارش و دست گذاشتم جایی که فکر می‌کردم در حالت خوابیده دستش آن‌جا باشد و گفتم: - من برای تو نمی‌نویسم. اما از تو می‌نویسم و برای همیشه هم منتت سرم می‌ماند که اذن دادی دست من قلم بردارد و از تو روایت کند. خودت خوب می‌دانی که خُلق و خوی قلم و دفتر را از همان کودکی داشتم و دارم، اما آدم استفاده از استعدادهایی که داشتم نبودم. کلاً نعمت‌خراب‌کن بودم و فعلاً هم در مرحلة هستم، هستم. پس با قلم مشکلی ندارم و اهلش هستم. اما یک قرار مردانه می‌گذارم وسط؛ اگر پایه باشی، پایه می‌شوم. اصلا تکیه‌گاه لازمم! گاهی هم نه، همیشگی! من سلما را می‌خواهم! تا این‌جا هم خوب پیش رفته بود که با این ادعای سروش هیچ شد! من تمام خاطرات دوستانت را می‌نویسم اما از خانواده‌ات نمی‌نویسم تا... ببین عبدالمهدی‌جان من دارم می‌فهمم که باید دست به دامن خوبان شد! بلد نبودم این توسل را، چون مغرور بودم. حالا فهمیدم و دستم را گذاشته‌ام توی دستت و حس می‌کنم آدمی نیستی که دستم را نگیری! پس؛ وقتی می‌نویسم از خانواده و خلق و خویت که سلما را به من برگردانی. همین! بعد هم در خیال، سر و رویش را بوسیدم و از کنارش بلند شدم. در این مدت هم چیزی ننوشتم، تا این‌که همه‌چیز حل شد و دیشب عقد کردیم. مرد است و قولش. من قصه را شروع می‌کنم و می‌نویسم. البته این را بگویم که به سلما قول داده‌ام هیچ کلمه‌ای را بدون حضورش ننویسم. این شاید کمی کار را دیر و زود کند. اما قول است دیگر. بروم سلما را بردارم برویم کنار عبدالمهدی مغفوری. در نگاه عبدالمهدی و مقابل صورتش و کنار مزارش، خودم را بهتر پیدا می‌کنم و می‌نویسم. ⏳ادامه دارد... ⏳ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 نگاهم بی اختیار کشیده شد به سمت تلویزیونی که داشت آهنگ شاد پخش میکرد و صداش تو خونه پیچیده بود . روي صفحه ي بزرگش با خط خاصی نوشته بود " میالد نهمین اختر تابناك آسمان امامت و ولایت مبارك " . کی رو می گفتن ؟ اومدم به پویا بگم "مگه غیر از این بود ؟ خوب صبح اون روز هر چی دلت خواست بهم گفتی " . اما سعی کردم به جاي ادامه ي دعوا جو بینمون رو آروم کنم . اومدم بازم براش توضیح بدم که نذاشت حرف بزنم . پویا – ببین مارال ! می دونی به چه نتیجه اي رسیدم ؟ اینکه تو لیاقت نداري . لیاقت این همه وقتی که من برات می ذارم . آدم بی لیاقت رو هم باید انداخت دور . منم دیگه با تو کاري ندارم . و تلفن رو روي من قطع کرد . حتی اجازه نداد از خودم دفاع کنم یا جواب توهینش رو بدم . آشفتگی هاي اون مدت به قدري روم اثر گذاشته بود که حساس شده بودم . و با اون حرفا و کار پویا زدم زیرگریه . سرم رو بلند کرد و رو به آسمون داد زدم . من – خدا ...... این چرا هیچی نمی فهمه ؟ انگار خدا هم صداي من رو نمی شنید . حرصم گرفت . یه چیزي سریع به ذهنم خطور کرد . برگشتم و رو به مامان در حالی که گریه می کردم ؛ گفتم . من – چه جوري نماز می خونن ؟ مامان هاج و واج نگاهم کرد . دوباره با حرص گفتم . من – می گم چه جوري نماز می خونن ؟ مامان با بهت اومد به سمتم و گفت . مامان – اول باید وضو بگیري . رفتم سمت دستشویی . در رو باز کردم و رو به مامان با همون گریه گفتم . من – وضو چه جوریه ؟ مامان – واقعاً می خواي نماز بخونی ؟ با تشر گفتم . من – آره . می خوام باهاش با زبونی که گفته حرف بزنم شاید بفهمه چی می گم ! مامان لبش رو به دندون گرفت . یک به یک گفت چیکار کنم براي وضو گرفتن . وضو که گرفتم رفتم سمت شالم که گوشه ي مبل افتاده بود . سرم کردم . اشکام بند نمی اومد . مامان قبله رو نشونم داد و یه جانماز هم داد دستم . به سمت قبله ایستادم . رو کردم به مامان . من – نماز چه جوري بود ؟ مامان با حوصله ارکان و ذکرهاش رو بهم یادآوري کرد . ایستادم به نماز . هم گریه می کردم و هم نماز می خوندم . اولین نماز بعد از نماز هاي اجباري مدرسه . اولین نماز به میل و اراده ي خودم . وقتی نمازم تموم شد روي سجاده م نشستم . و رو به آسمون با گریه گفتم .... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 یا چیز دیگه ای که هنوز به ذهن بسته ی من راه پیدا نكرده بود ؟ خیره به بابا سعي داشتم از پستوی حرفای رسیده به گوشم به اصل موضوع برسم ؛ و بابا خیره به من در حال گشتن تو نگاهم بود برای دیدن تأثیر حرفاش. مامان آروم اومد و کنار بابا نشست. آروم و با تردید لب زدم: -یعني.. بابا نذاشت ادامه بدم: _یعنی میخوای چیکار کنی؟همینجور وسط گردبادت وایسی؟مارال! انقدر بي فکری نیست تا بلاخره یه زمانی پاهات شل بشه و گردباد تو رو هم با خودش ببره. باز هم پر تردید نگاهش کردم . چي ازم ميخواستن ؟ گرمای دست مامان روی دستم ، به نگاهم بال پرواز داد . برگشتم و سوالي نگاهش کردم. آروم و با طمأنینه گفت: -تا الان برای چي صبر کردی ؟ -نباید صبر مي کردم ؟ سری تكون داد: -چرا .. ولي مي خوام بدونم با چه هدفي صبر کردی! -که یه روزی چشماش رو باز کنه. -اگه باز نكرد . اگر هیچوقت چشماش رو باز نكرد چي مارال ؟ حس کردم قلبم دهن باز کرد و همه ی حجم دردش رو به تنم ریخت. دستام بي اراده مشت شد و نگاهم سخت. فشاری به دستم داد: _مارال اگر صبر کردی که یه روزی چشماش رو باز کنه و صحیح و سالم باشه یانه ... سالم نباشه ولی برای اینکار بیاد دستت رو ببوسه و ازت تشكر کنه ... یا فكر مي کني به خاطر این صبرت بهت کاپ ایثار و فداکاری مي دن و مي گن خیلي ممنون به پای شوهرت وایسادی و از خودت گذشتي و همه برات دست مي زنن اشتباه کردی.... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem