( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_و_دیگر_هیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_صد_و_سی_و_سوم
سعی میکنم که نه دهان باز کنم و نه نگاه کنم، همان خودش مدیریت کند بهتر است.
آبرو چیزی نیست که آدم به راحتی بر باد بدهد. میزان اثرپذیری زنها هزار برابر ما مردهاست؛
من یکسالی باید با عبدالمهدی مینشستم تا بفهمم، سلما به خواندن این صفحات راه پیدا میکند.
سرم را میاندازم پایین، مادر سر بلند میکند از عروس کدبانویی که گرفته و میگوید:
- مشکل فقط جشن نیست سلماجون، خونه و کار هم هست.
صبر نمیکند و درجا جواب میدهد:
- وقتی یه جشن ساده توی خونه بگیریم میشه با پول وام ازدواج طبقه بالای این خونه دو تا اتاق و یه آشپزخونه درست کرد.
اگر هم شما قبول نکنید میشه یه زیرزمین کوچیک اجاره کرد.
دعا دعا میکنم مادر نپرسد چرا اینقدر عجله
دارید؟
چون دل خودم بیشتر تنگ میشود و هر روز از عبدالمهدی تشکر میکنم که به بهانۀ نوشتن کنار مزارش دیدار یارم را روزیم میکند.
اما خدایا چه کنم؟
مادر آرام میگوید:
- راستش مادر، من دخالتی نمیکنم، فقط هرچی از دستم بربیاد دریغ ندارم.
تو هم مثل فرهاد برام عزیزی، دختر نداشتم خدا بهم داده، همین خدا هم گفته از ترس مال ازدواج رو عقب نندازید من تأمین میکنم،
حرف خدا دو تا نمیشه، هر دو تاتونم ریزهخور خدایید.
برای اینکه گناه نکنید و نیازاتون برطرف بشه، عقل کردید، ازدواج کردید.
خودتون با هم حرف بزنید، من کمک میدم. آقا هم که گفتن مراسمای ازدواج رو توی خونه بگیریم!
شما که همت کنید و ساده برگزار کنید، مثل خرید ساده و مهریۀ ساده، جهیزیۀ ساده و... دل آقا رو هم اگه بشنوه شاد کردید، هزار تا جوون هم بشنون و از شما الگو بگیرن دیگه نورٌ علی نور میشه!
آقای مغفوری هم خوشحال میشه که اینهمه برای فرهاد زحمت کشیده، بینتیجه نمونده!
⏳ادامه دارد... ⏳
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_سی_و_سوم
دلم می خواست بلند جیغ بکشم و بدوم به سمتش و داد بزنم
" من اومدم امیرمهدي . ببین اینجا هم راحتت نمی ذارم . "
ولی شرط بابا مانع از رفتار نسنجیده م
می شد .
و البته هیجان دیدن عکس العملش
با دیدن من .
مامان و خاله و خانوم درستکار جلوتر از ما راه می رفتن .
بهش که نزدیک شدیم مادرش صداش کرد .
درستکار – آقا امیر ! مهمون داري.
لبخندش رو کمی جمع کرد و محجوبانه به سمتمون چرخید .
اول به مادرش نگاه کرد و بعد نگاهش رو کمی چرخش داد که رو صورتم قفل کرد .
براي لحظه اي نگاهش رو ازم گرفت .
لبخندش خشک شد .
زل زد به زمین .
ابروهاش بالا رفت .
نگاه متعجبش بالا اومد و دوباره نگاهم کرد و باز دوباره خیره شد به زمین .
ناباور زیر لب زمزمه کرد .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ..........
اومد به سمتمون .
نگاه از زمین نگرفت .
مادرش ، مامان و رضوان و خاله رو بهش معرفی کرد .
خیلی متین سلام کرد .
و خوش امد گفت .
مادرش من رو نشون داد .
درستکار – ایشون رو هم که به خاطر داري !
سري تکون داد .
امیرمهدي – بله .
خوش اومدین خانوم صداقت پیشه .
گر گرفتم .
حس کردم همه دارن چهارچشمی ما
رو نگاه می کنن .
انگار بخوان مچمون رو بگیرن .
سر به زیرانداختم.
ممنون " آرومی گفتم .
و نفس عمیقی کشیدم تا اون
گر گرفتگی از بین بره .
امیرمهدي جعبه ي تو دستش رو جلومون گرفت .
امیرمهدي – بفرمایید .
مامان و رضوان و خاله با لبخند شیرینی برداشتن و تشکر کردن .
ولی دست من خشک شده بود و جلو
نمی رفت .
امیرمهدي به سمتم متمایل شد .
و آروم گفت .
امیرمهدي – چرا بر نمی دارین ؟
با هزار بدبختی دست بردم و یکی برداشتم . زیر نگاه هاي مادرش بدجور دست و پام رو گم کرده بودم .
انگار قرار بود با همون دیدار اول بیان خواستگاریم و من نگران بودم مورد توجه قرار
نگیرم .
یا کار اشتباهی انجام بدم .
خانوم درستکار با دست تعارمون کرد .
درستکار – بفرمایید داخل .
بفرمایید .
منزل خودتونه .
مامان و رضوان جواب تعارفش رو با لبخند دادن و همراه خاله راه افتادن سمت دري که نشون داد .
اما من نمی تونستم نگاه از امیرمهدي بردارم و برم .
یه جوري بود !
کلافه نبود .
ناراحت نبود .
شاد نبود .
ذوق نداشت
. اما یه جوري بود .
حس می کردم لبخند محوی روی لباشه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_سی_و_سوم
لبخندی زدم:
-اما دنیای من کن فیكون شد نرگس . من از همون شب شدم یه آدم دیگه.
سری تكون داد:
-مطمئناً همینجوره . مي دوني از کي فهمیدم هر چي امیرمهدی درباره ت مي گه درسته ؟
-کي ؟ اولین باری که همدیگه رو دیدیم ؟
با صدا خندید:
_ نه اون روز من و مامان شوکه شدیم . آخه جلومون دختری بود که تا یه هفته قبلش داشتیم تعریفش رو از زبون امیرمهدی مي شنیدیم.
-دیگه درموردم چي گفته بود
دستی تو هوا تكون داد:
-کلي ازت تعریف کرده بود . مثلا ً گفت با اینكه از دیدن خون و اون بنده های خدایي که فوت شده بودن حالت بد شده اما پا به پاش همه رو چك کردین ببینین کي زنده
ست کي نه . یا مثلا ً با اینكه کم طاقت بودی اما بي آبي و بي غذایي رو تاب آوردی . یا وقتي که مي خواستي کمكش
کني وقتي گرگا حمله کرده بودن !
دهنم باز موند:
-همه چي رو براتون گفته بود ؟
_خب همه ی اتفاق ها رو گفت ولي اینكه چه حرفایي به هم زدین رو فکر نکنم همه رو گفته باشه آخه یه بار
بین حرفاش گفت تو خیلي نگران خونواده ت بودی در صورتي که تو حرفای اولیه ش نشنیده بودم این حرف رو.
برای همین فكر کنم یه سری چیزها رو لازم ندیده برامون بگه
سری تكون دادم و نفس راحتي کشیدم . احتمال دادم
چیزی از صیغه و کارای من نگفته باشه.
دوباره راه افتادیم که گفتم:
-راستي نگفتي کي از من خوشت اومد!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem