( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_و_دیگر_هیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_صد_و_سی_و_چهارم
و میرود مادر.
نه نرفت اول سلما را مجبور کرد تا میوهاش را بخورد و رفت تا غذایی درست کند و اجازه نداد سلما برود کمکش.
خواست که ما دو کبوتر عاشق کمی با هم بق بقو کنیم؛ با سلما میرویم گوشۀ حیاط و کز میکنیم در سرمای زمستانیش.
من شروع کنندهام و شکنندۀ سکوت:
- دوست نداری لباس عروس بپوشی و سر و صدا راه بندازی و عکس و فیلمبردار!
- چرا دوست دارم.
- خب؟
- خب اینکارا رو توی خونه هم میشه کرد، با همین دوربین سروش فیلم میگیریم!
- اگه دو تا اتاق بسازیم نمیشه خیلی اثاث بیاری.
- نمیخوامم بیارم. قبلا که بچه بودم تو رویاهام آرزوی همۀ اینا رو داشتم، اما الآن دیگه حس میکنم تحقیر میشم با فکر کردن به اینها!
- از کِی؟
- از سه چهار ماه پیش.
- کسی باهات حرف زده؟
نه، یکی از دوستام عروس شده بود، توی مدرسه همه برنامههاش مثل توپ صدا کرد. هرکاری میکرد با آبوتاب برامون میگفت؛ سیر تا پیاز رفت و آمدها و خریدها.
پدر شوهرش از این تاجرای پسته بود، هم شده بود آرزوی همه، هم باعث گریۀ همه. البته خیلی هم بینشون دعوا بود. شب عروسی دوماد قهر کرده بود که دیگه نمیخوامت. با چند صدمیلیون خرج عروسی، قبل از اینکه برن تالار رفتند خونه عمهشون تا آشتیشون بدن و خلاصه خیلی بد بود.
خیلیا فهمیدند که عروس و دوماد یه جوریند! من نرفته بودم اما بچهها که اومده بودند مدرسه، کلی بهم ریخته بودند؛ یعنی یه تابویی بود که خرد شد ریخت زمین!
⏳ادامه دارد... ⏳
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_سی_و_چهارم
یه جوري بود !
کلافه نبود .
ناراحت نبود .
شاد نبود .
ذوق نداشت .
اما یه جوري بود .
حس می کردم لبخندمحوی روي لباشه .
و هنوز از دیدنم شگفت زده ست .
با دور شدن مامان و رضوان و خاله همراه مادر و خواهر امیرمهدي ، به ناچار نگاه ازش گرفتم و راه افتادم .
اما امیرمهدي سر جاش ایستاده بود و تکون نمی خورد .
از کنارش رد شدم و عطر حضورش رو به ریه هام کشیدم .
بدجور دلم هواي اذیت کردنش رو کرد .
آخه مرد هم انقدر آروم ؟
انقدر معصوم و مظلوم ؟
انقدر بی حرف و ساکت ؟
خوب اون خوي شیطونم با این خصلت هاي امیرمهدي بدجور تو وجودم بالاو پایین
می پرید .
ولی تو خونه از اقوام و آشناهاشون و جلوي اون همه آدم که مطمئناً فامیلای
امیرمهدي بودن ؛ ممکن نبود .
تو حیاطشون دو تا قالی بزرگ پهن کرده بودن و خانوما اونجا نشسته بودن .
رفتم و کنار رضوان نشستم که داشت به مهرداد زنگ می زد که بگه ده دقیقه اي طولش بده ؛ بعد بیاد دنبالمون.
حواسم به حرفاي رضوان بود .
که سعی داشت هم آروم حرف بزنه که کسی صداش رو نشنوه و هم مهرداد رو راضی کنه .
معلوم بود مهرداد داره غر می زنه .
با صداي " یاالله " گفتن کسی همه به سمت در برگشتیم .
امیرمهدي بود با یه سینی حاوي لیوان هاي شربت .
شربت هاي آلبالو و پرتقال .
اومد به سمتمون و سینی رو داد به نرگس که کنار ما ایستاده بود .
بعد هم آروم گفت .
امیرمهدي – من می رم تا جایی و بر میگردم .
نرگس – کجا میري ؟
با لحن اطمینان بخشی گفت .
امیرمهدي – یه کار کوچیک دارم .
زود بر می گردم .
نرگس سري تکون داد و امیرمهدي بدون نگاهی به سمت ما ، رفت .
نرگس شروع کرد به تعارف کردن شربت . خانوم درستکار هم داشت ما رو به خواهرش معرفی می کرد .
رضوان که گوشیش رو قطع کرد کمی خودش رو بهم نزدیک کرد و کنار گوشم گفت .
رضوان – می خواي بري تو خونه شون رو هم ببینی ؟
متعجب نگاهش کردم .
من – چه جوري بریم ؟
یه حرفایی می زنیا !
لبخندي زد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_سی_و_چهارم
-راستي نگفتي کي از من خوشت اومد!
اها.. داشت یادم مي رفت .. همون شبي که خونه مون مهمون بودین و اینکه با صداقت گفتي با چادر میونهی
خوبي نداری و بعدش اون روزی که رفتیم پارچه بخریم .
یادته ؟ تو ماشین طرز چادر سر کردنت رو که گفتي ایمان آوردم به حرف امیرمهدی.
-عجب روزی بود اون روز!
نفس عمیقي کشید:
-آره . وقتي از خرید برگشتیم نیم ساعتي رو با همون لباسای بیرون تو اتاقش قدم زد . مطمئن بودم داره دیوونه مي شه .
چند روز قبلش مامان ازش پرسید بالاخره بین ملیكا و یه دختر دیگه که مد نظر مامان بود کدومشون رو انتخاب مي کنه که گفت فعلا ً هیچكدوم . اون روز خرید
وقتي دیدم داره با تو حرف مي زنه فهمیدم چرا گفت فعلا ًهیچكدوم .
دلش یه جای دیگه بود !
رفتم تو اتاقش گفتم ..
خب چرا باهاش دعوا کردی ؟ ..
کلافه گفت
_ وقتي مي بینم داره با ارزش ترین چیزهایي رو که داره راحت به معرض نمایش مي ذاره دلم مي خواد چشمام برای همیشه
بسته بشه تا دیگه چیزی نبینم ، نتونستم خودم رو کنترل کنم ... گفتم چرا بهش نميگي چه حسي بهش داری ؟
..گفت مطمئنم تا زماني که بهم اعتماد نكنه حاضر نیست هم قدمم بشه .
گفتم فكر ميکردم دنبال ایني که دوسِت داشته باشه .
در جوابم گفت تا عاشق نباشي اعتماد
نمي کني ، عاشق که باشي از سر عشق به بي ارزش ترین چیزها هم تمام و کمال اعتماد مي کني و من برای هم
قدم شدنش نیاز دارم به اون اعتماد .
گفتم حالا باهاش قهری ؟
تو چشمام خیره شد و گفت ..
بعضي آدما رو مي شه بارها و بارها دوست داشت ...
رسیده بودیم سر خیابون . آروم گفتم:
-شما توقع دارین با این همه عشق ، من ازش دست بكشم ؟
رو به روم ایستاد:
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem