( ♥️°📕)
📚#عشق_و_دیگر_هیچ
✍🏻#نرجس_شکوریان_فرد
📖#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم
خانة عبدالمهدي، ضيافتگاه عبدالمهدي... كلمة عبد را هر چهقدر
زمزمه ميكنم بيشتر لذت ميبرم كه كنار اسم مهدي ميآيد... ذهنم را از تمام
درگيريها خلاص ميكنم با فكر به لذتهاي جديدي كه دلم كشفشان كرده است!
اما باز هم نميتوانم نگران سلما نباشم، يك دور طواف ضريح ارباب را نذر ميكنم و
به سلما پيام ميدهم. سروش جواب ميدهد:
تو برو، اگر شد من سلما رو ميرسونم!
دلم شور ميافتد. حتماً خانهشان غوغاست! كنار عبدالمهدي يك ساعتي مينشينم
كه ميآيند. صورت سلما لاغر شده از بسكه گريه كرده است، چشم ميبندم و رو
به سروش ميگويم:
من آدم صبوري هستم اما نه در حق سلما! اين شد دوبار كه صورتش رو اين
طور ميبينم، دفعة بعدي در كار نيست. اينو رو به اهل خونه بگو!
اشك سلما دوباره راه ميگيرد و من ميتوپم:
الآن كه كسي نيست چرا ديگه؟
سروش ميگويد:
تموم شد، حرف اين خانم به كرسي نشست، اما به زور من! يك طرف ترازو رو
سنگين كردم به نفع سلما! فقط به جان عبدالمهدي اگر خواهرم رو اذيت
كني، خودم درستت ميكنم!
نگاهم ريز ميشود توي صورتش كه ميگويد:
پدر و مادرم راضي شدند به يه برنامة ساده و يه سفر مشهد. جهيزيه رو هم
گذاشتند به اختيار خودش. ديگه اين با خودم و خودش! فقط فرهاد نميگم
عبدالمهدي باش، اما آدم باش
⏳ادامه دارد...⏳
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم
امیرمهدي – کربلا.
دلم هري ریخت پایین .
من – اونجا که جنگه !
هر روز یه بمب کل اونجا رو
می فرسته هوا !
لبخندي زد .
امیرمهدي – اعتماد به خدا ادم رو قوي
می کنه . دیگه فکر نمیکنه اخرش چی
می شه !
من – کی گفته آدم می تونه به اسم زیارت ، جون خودش رو به خطر بندازه ؟
این عاقلانه ست ؟
امیر مهدي دستی روي سینه ش گذاشت .
امیرمهدي – کار دله .
کسی نمی تونه براي دل تعیین تکلیف کنه .
با عقل انتخاب می کنیم و با دل جلو
میریم .
عشق این حرفا حالیش نیست !
بعد انگار بخواد حرفی بزنه و نتونه ، مثل کسی که نمی دونه بگه یانه ،
یا آدمی که واژه ها رو گم کرده باشه .
کف دستش رو روي لبش گذاشت و با انگشتاش ریش هاش رو لمس کرد و دستش رو تا زیر چونه پایین کشید.و
بعد آروم با لحنی که آدم حس می کرد یه عاشق داره حرف میزنه ادامه داد .
امیرمهدي – البته همیشه دست خود آدم نیست .
ممکنه ناخودآگاه با دل انتخاب کنه و ناچار شه با عقل جلو بره! و این خیلی سخته .
آه پر حسرتی کشید .
خیره ي چشماش شدم که داشت تو تاریکی ته کوچه افکارش رو به تصویر می کشید .
منظورش چی بود ؟
برگشتم به ته کوچه ، جایی که خیره بود رو نگاه کنم که نگاه خاص خانوم درستکار غافلگیرم کرد .
با شرم سرم رو پایین انداختم .
در حال صحبت با مامان حواسش
به ما بود .
با همون حالت اروم گفتم .
من – مراقب خودت باش .
و از زیر چشم نگاهش کردم .
لبخندش که تکرار لحظه به لحظه ي
زندگی بود ، دلم رو آروم کرد .
امیرمهدي – چشم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم
رهاش کردم میون شراره های خشمي که از چشمش زبونه مي کشید.
و نمي دونم چرا احساس سبكي در کنار محكم بودن و پر صلابت بودن بهم دست داد . به قول مامان طاهره مهم نبود پورمند و دیگران تو اون لحظه در موردم چطور
قضاوت کردن مهم این بود که من سعي کردم محكم جلوش
بایستم و کار درست رو انجام بدم . و از همه مهمتر بي انصافي نكنم.
نه بي انصافي نمي کردم ؛ کارای بدش رو با بدی جواب نمي دادم ، مطمئناً اگر شكایت ميکرد به عنوان شاهد به
جرم پویا شهادت مي دادم.
***
مامان که رفت خونه ی خاله ، از خلوتي خونه استفاده کردم
و سریع شماره ی خونه ی پویا رو گرفتم.
از روز قبل که پورمند رو با اون سر و وضع دیدم فهمیدم سکوت همیشه هم چاره ساز نیست . پویا آدمي نبود که
با سكوت دیگران خودش رو کنار بكشه و عاقلانه رفتار کنه
. اازم بود تا جلوی اونم بگیرم . دیگه زیادی داشت دور بر مي داشت.
مادرش که گوشي رو برداشت سالم و احوالپرسي کردم و
یه تسلیت خشك هم گذاشتم پشت اون احوالپرسي خشك و بي روحم.
تشكر کرد و با دلسوزی حال امیرمهدی رو پرسید:
-شوهرت خوبه ؟
ناخوداگاه اخم کردم و خشك و محكم جواب دادم:
-خداروشكر هنوز نفس مي کشه.
به خوبي فهمید با توپ پر بهش زنگ زدم . برای همین
سكوت کرد تا حرفم رو بزنم . صدام رو صاف کردم و گفتم:
-کي قراره برین ملاقات پویا ؟
من و مني کرد و جواب داد:
_پدرش بیشتر مي ره دیدنش . دوست نداره من اونجور جاها زیاد برم.
-پس لطف کنین به پدرش بگین از طرف من یه پیغام براش ببرن
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem