eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️°📕) 📚 ✍🏻 📖 این است كه دوستان ميگفتند گاهي كه عبدالمهدي نماز ميخواند، ميديديم از زمين فاصله گرفته است. گاهي ميديديم نوري صورتش را پوشانده است و اين در ساية آن عظمت وجودي قابل تحليل است و درك شدني. رنگ خدا را كه بگيري، حل است؛ نور است و ديگر هيچ. حتي اگر غذا نان و ماست هم باشد قوت ميبخشد، مثل آن رمضاني كه بيشتر افطارها نبود، پول هم نداشت تا براي بانويش گوشتي تهيه كند؛ اما وقتي حال بانو را نزار ديد، رفت و با يك وعده گوشت آمد. بانو را فرستاد تا بخوابد، خودش بچهها را نگه داشت، غذا را پخت، سفره را چيد وسر سفرة افطار هم گفت: اين چند روز كه تو فقط نان و پنير خوردي، من هم هرجا جلسه بود و غذا دادند، فقط همين را خوردم؛ چون به تو فكر ميكردم! پس با اين همه كار و اين جسم ضعيف چگونه توان دارد عبدالمهدي! اميرالمومنين ميفرمايد: مؤمن با نيتش است كه توان كار دارد... ⏳ادامه دارد...⏳ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 رفتار آرمانی امیرمهدي باعث شد تو انتخاب پویا شک کنم . این تقصیر من نبود . پویا از مرد آرمانی من فاصله داشت . *** خونه که رسیدیم مامان و رضوان بدون عوض کردن لباس هاشون پشت سرم به اتاقم اومدن . برگشتم و نگاهشون کردم . می دونستم براي شنیدن چه چیزي اومدن . از تو ماشین سکوت کرده بودن . انگار می ترسیدن جلوي مهرداد چیزي بپرسن مهرداد با حضور پویا هم چندان موافق نبود . به خصوص که عقیده داشت آدم همسر آینده ش رو از تو مهمونی پیدا نمی کنه . گرچه که پویا از همون اول وقتی دید پیشنهاد دوستیش رو قبول نمی کنم توسط خونواده ش جلو اومد . ولی این باعث نشد مهرداد موافقت کنه . براي عروسیش هم چون مامان و بابا حرفی نزدن ، با حضور پویا مخالفت نکرد و من حس کردم بیشتر به خاطراینکه عروسی جدا بود ، چیزي نگفت . مامان و رضوان منتظر نگاهم می کردن . سري تکون دادم به معناي " چیه ؟ " مامان – چرا به سمیرا گفتی به هم زدي ؟ چرا بعدش رنگ و روت اینجوري شد . با اینکه دلم نمی خواست حرفی از پویا بزنم ، ولی چون مامان سوال کرد مجبور شدم به جواب دادن . من – پویا با یه دختر دیگه رفته مهمونی سمیرا . ابروهاي مامان به وضوح بالا رفت . رضوان هم با چشماي گشاد شده نگاهم می کرد . شونه اي بالا انداختم . من – سمیرا فکر کرده بود ما به هم زدیم که منم گذاشتم تو خیال خودش بمونه . نگاه مامان پر از غم شد . مامان – با اینکه خیلی ازش خوشم نمیومد ، ولی توقع این کار رو هم ازش نداشتم . درمونده از بازي روزگار گفتم . من – باید تمومش کنم دیگه ، نه مامان ؟ مامان سري تکون داد . مامان – معلومه . من دختر به آدم هوسباز نمی دم . و طلبکارانه از اتاق خارج شد . می دونستم اگر پویا یک بار ، فقط یک بار دیگه بخواد زنگ بزنه مامان بدجورباهاش برخورد می کنه . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 در هر صورت دیگه وقتش بود از گیجي بیرون بیام و عنان زندگیم رو خودم دستم بگیرم . نمي شد تا ابد به دیگران تكیه زد. *** با مهرداد وارد بیمارستان شدیم. اون به سمت ایستگاه پرستاری رفت و من به طرف اتاق امیرمهدی. بابا روز قبل نتونسته بود خبری از پورمند بگیره . گفته بودن بیمارستان نیومده . و امروز من و مهرداد با هم اومدیم تا بتونیم ازش خبر بگیریم . به گفته‌ی مهرداد درست نبود من برم و در موردش پرس و جو کنم. با هماهنگي پرستار بخش وارد اتاق امیرمهدی شدم. لبخندی زدم و پر انرژی به سمتش رفتم: _سلام ! امروز چطوری ؟ خواب بودن هنوز خوبه یا تصمیم گرفتي بیدار بشي ؟ کنارش نشستم و دستم رو لای موهای بلند شده ش بردم . _ای وای ببین چقدر موهات بلند شده ! تا چشم باز نكني نمیشه کوتاهشون کرد. فردا عیده. نمیخوای چشمای بازت رو بهمون عیدی بدی ؟ دست بردم و دستش رو گرفتم . خم شدم بو.سه ای پشت دستش زدم و عطر بدنش رو نفس کشیدم . با اینكه با بوی الكل و بیمارستان قاطي بود اما برای من دلنشین بود. همین که هنوز نفس مي کشید و مي تونستم گرمای بدنش رو حس کنم جای شكر داشت . پس به رسم تشكر از خدا زیر لب گفتم "خدایا شكرت .. "و تازه فهمیدم وقتي کسي در عین گرفتاری خدا رو شكر ميکنه برای چیه! چرا اون وقتا انقدر دیدم کوتاه بود که به همچین آدمایي بخندم و بگم "اینا از زور بدبختي نمي دونن گله کنن ویاشكر کنن "و یا گاهي مي گفتم "این آدما دیگه شورش رو در اوردن . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem