eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| سروش پیام می‌دهد: - تحویل نمی‌گیری! دو روز بعد جواب می‌دهم: - به شرط عمل کردی که توقع داری؟ همان لحظه جواب می‌دهد: - اسم قهرمان را بگو، تحقیق تحویل بگیر! دو روز بعد می‌نویسم: - یه شهید ایتالیایی است به نام ادواردو آنیلی، یه دوست شهید داره به نام کنت لوکا! با مکث جواب می‌دهد: - حالت خوبه؟ تب نداری؟ گفتی قهرمان ملی! دو روز بعد می‌نویسم: - مسلمان‌ها، امت واحده‌اند! درجا می‌نویسد: - برو بابا. می‌روم به عبدالمهدی می‌گویم. دو روز بعد می‌نویسد: - آخه پسر خوب من چه کار کنم؟ هیچ روزی جوابش را نمی‌دهم. خودش باید به راه‌حل برسد. فقط می‌دانم که قهرمانان ملت اسلام نباید غریب بمانند. ⏳ادامه دارد... ⏳ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 پویا – مگه نگفته بودم کلاست تموم شد بهم خبر بده بیام دنبالت ؟ بی حوصله دستی به سرم کشیدم . من – ببین پویا من تازه رسیدم خونه . بعدا بهت زنگ میزنم با هم حرف می زنیم . پویا – از همون زنگایی که نمی زنی ؟ من باید بفهمم چرا این کارا رو میکنی ! نگاهم رفت سمت صورت نگران مامان که زل زده بود بهم . من – باور کن نیم ساعت دیگه بهت زنگ می زنم پویا . پویا – هالو گیر آوردي ؟ جواب نداري بدي بهونه می گیري ؟ من – بهونه چیه ؟ به خدا هنوز لباسام رو عوض نکردم . حداقل بذار لباسام رو در بیارم ! پویا – اگه راست می گی و بهونه نمیاري همین الان حاضر باش میام دنبالت بریم بیرون . کلافه گفتم . من – پویا من تازه رسیدم خونه . به خدا خسته م . پویا – دیدي بهونه می گیري ! از بی منطق بودنش عصبی شدم . من – چرا نمی فهمی چی می گم ؟ می گم خسته م . بازم به مامان نگاه کردم . چندمین جر و بحث ما بود که مامان میدید ؟ ازش خجالت می کشیدم . از اون طرف خط پویا با لحن تندي گفت . پویا – من نمی فهمم ؟ تو نفهمی که این همه مدت اخالق گندت رو تحمل کردم بازم طلبکاري ! من – پویا بس کن . به خدا اعصاب ندارم . می خواي ازت عذرخواهی کنم ؟ باشه . معذرت می خوام بهت زنگ نزدم بیاي دنبالم . هوس پیاده روي کرده بودم . باور کن . خنده ي تمسخرآمیزي کرد . پویا – آره دیگه . منم خرم . هوس پیاده روي ! چرا نمی فهمید حرفم رو ؟ من – به من چه که تو باور نداري ! پویا – آره باور ندارم . از بس که دائم داري خودت رو قایم میکنی . مگه دو روز پیش یادم رفته ؟ بهت زنگ زدم گفتم داریم با بچه ها می ریم شهربازي حاضر باش میام دنبالت . بعد تو چی گفتی ؟ گفتی حال شهربازي ندارم . من جلوي بچه ها آبروم رفت تو نیومدي . فکر کردن با هم بحثمون شده . نگاهم بی اختیار کشیده شد به سمت تلویزیونی که داشت آهنگ شاد پخش میکرد و صداش تو خونه پیچیده بود . روي صفحه ي بزرگش با خط خاصی نوشته بود " میلاد نهمین اختر تابناك آسمان امامت و ولایت مبارك " . کی رو می گفتن ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 و سفره ی عقدم و اون همه تزیین جاش رو داد به تخت و کمد سابق مهرداد. همچنان نشسته بودم و خیره به دیوار انگشت مي گزیدم. من بودم و مامان در حال جمع کردن فنجون های خالي از چای و بابا که ساکت ، به ژرفای ذهنش سقوط کرده بود با فكر به اینكه همین چشم بستن امیرمهدی چي به روزگارم آورده و اگر نفسش فرو ميرفت و دیگه یارای برگشتن پیدا نمي کرد چي به سرم مي اومد ؛ انقدر فشار به قلبم سرازیر کرد که دردی توش جوونه زد و باعث شد ناخودآگاه آه بكشم. همون آه بابا رو متوجه حالم کرد که سریع پرسید: -خوبي بابا ؟ و من به ناگاه چشم دوختم تو چشمای نگرانش و با درد جواب دادم: -افتضاحم. نگراني نه تنها از چشماش رخت نبست که به دنبالش غم هم سرك کشید و شد مهمون چشماش: _مارال این حرفا که زده شد برای این نبود که تو سردرگم بشی یا شروع کنی غصه خوردن .ما حالت و درک میکنیم . درسته فقط تویي که وسط این گردباد وایسادی و ما از یه کنار داریم حسش مي کنیم ، ولي وقتي مي بینیم به جای دور زدن همون وسط وایسادی و سعي مي کني همونجور ایستاده بموني نمي تونیم چیزی نگیم. نگاهش کردم. به اسم زندگي کردن چي رو مي خواستن بهم یادآوری کنن ؟ اینكه با شرایطم باید کنار بیام ؟ یا فكری به حال و روزم کنم ؟ یا چیز دیگه ای که هنوز به ذهن بسته ی من راه پیدا نكرده بود ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem