( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_و_دیگر_هیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_صد_و_یازدهم
سروش پیام میدهد:
- تحویل نمیگیری!
دو روز بعد جواب میدهم:
- به شرط عمل کردی که توقع داری؟
همان لحظه جواب میدهد:
- اسم قهرمان را بگو، تحقیق تحویل بگیر!
دو روز بعد مینویسم:
- یه شهید ایتالیایی است به نام ادواردو آنیلی، یه دوست شهید داره به نام کنت لوکا!
با مکث جواب میدهد:
- حالت خوبه؟ تب نداری؟ گفتی قهرمان ملی!
دو روز بعد مینویسم:
- مسلمانها، امت واحدهاند!
درجا مینویسد:
- برو بابا. میروم به عبدالمهدی میگویم.
دو روز بعد مینویسد:
- آخه پسر خوب من چه کار کنم؟
هیچ روزی جوابش را نمیدهم. خودش باید به راهحل برسد. فقط میدانم که قهرمانان ملت اسلام نباید غریب بمانند.
⏳ادامه دارد... ⏳
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_یازدهم
پویا – مگه نگفته بودم کلاست تموم شد بهم خبر بده بیام دنبالت ؟
بی حوصله دستی به سرم کشیدم .
من – ببین پویا من تازه رسیدم خونه . بعدا بهت زنگ میزنم با هم حرف می زنیم .
پویا – از همون زنگایی که نمی زنی ؟
من باید بفهمم چرا این کارا
رو میکنی !
نگاهم رفت سمت صورت نگران مامان که زل زده بود بهم .
من – باور کن نیم ساعت دیگه بهت زنگ می زنم پویا .
پویا – هالو گیر آوردي ؟
جواب نداري بدي بهونه می گیري ؟
من – بهونه چیه ؟
به خدا هنوز لباسام رو عوض نکردم .
حداقل بذار لباسام رو در بیارم !
پویا – اگه راست می گی و بهونه نمیاري همین الان حاضر باش
میام دنبالت بریم بیرون .
کلافه گفتم .
من – پویا من تازه رسیدم خونه .
به خدا خسته م .
پویا – دیدي بهونه می گیري !
از بی منطق بودنش عصبی شدم .
من – چرا نمی فهمی چی می گم ؟
می گم خسته م .
بازم به مامان نگاه کردم .
چندمین جر و بحث ما بود که مامان
میدید ؟
ازش خجالت می کشیدم .
از اون طرف خط پویا با لحن تندي گفت .
پویا – من نمی فهمم ؟
تو نفهمی که این همه مدت اخالق گندت رو
تحمل کردم بازم طلبکاري !
من – پویا بس کن .
به خدا اعصاب ندارم .
می خواي ازت عذرخواهی کنم ؟
باشه .
معذرت می خوام بهت زنگ نزدم بیاي دنبالم .
هوس پیاده روي کرده بودم .
باور کن .
خنده ي تمسخرآمیزي کرد .
پویا – آره دیگه .
منم خرم .
هوس پیاده روي !
چرا نمی فهمید حرفم رو ؟
من – به من چه که تو باور نداري !
پویا – آره باور ندارم .
از بس که دائم داري خودت رو قایم
میکنی .
مگه دو روز پیش یادم رفته ؟
بهت زنگ زدم گفتم داریم با بچه ها می ریم شهربازي حاضر باش میام
دنبالت .
بعد تو چی گفتی ؟
گفتی حال شهربازي ندارم
. من جلوي بچه ها آبروم رفت تو نیومدي . فکر کردن با هم بحثمون شده .
نگاهم بی اختیار کشیده شد به سمت تلویزیونی که داشت آهنگ شاد
پخش میکرد و صداش تو خونه پیچیده بود .
روي صفحه ي بزرگش با خط خاصی نوشته بود " میلاد نهمین
اختر تابناك آسمان امامت و ولایت مبارك " .
کی رو می گفتن ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_یازدهم
و سفره ی عقدم و اون همه تزیین جاش رو داد به تخت و کمد سابق مهرداد.
همچنان نشسته بودم و خیره به دیوار انگشت مي گزیدم.
من بودم و مامان در حال جمع کردن فنجون های خالي از چای و بابا که ساکت ، به ژرفای ذهنش سقوط کرده بود
با فكر به اینكه همین چشم بستن امیرمهدی چي به روزگارم آورده و اگر نفسش فرو ميرفت و دیگه یارای برگشتن پیدا نمي کرد چي به سرم مي اومد ؛ انقدر فشار
به قلبم سرازیر کرد که دردی توش جوونه زد و باعث شد
ناخودآگاه آه بكشم.
همون آه بابا رو متوجه حالم کرد که سریع پرسید:
-خوبي بابا ؟
و من به ناگاه چشم دوختم تو چشمای نگرانش و با درد جواب دادم:
-افتضاحم.
نگراني نه تنها از چشماش رخت نبست که به دنبالش غم هم سرك کشید و شد مهمون چشماش:
_مارال این حرفا که زده شد برای این نبود که تو سردرگم بشی یا شروع کنی غصه خوردن .ما حالت و درک میکنیم .
درسته فقط تویي که وسط این گردباد وایسادی و ما از یه کنار داریم حسش
مي کنیم ، ولي وقتي مي بینیم
به جای دور زدن همون وسط وایسادی و سعي مي کني همونجور ایستاده بموني نمي تونیم چیزی نگیم.
نگاهش کردم.
به اسم زندگي کردن چي رو مي خواستن بهم یادآوری کنن ؟
اینكه با شرایطم باید کنار بیام ؟
یا فكری به حال و روزم کنم ؟
یا چیز دیگه ای که هنوز به ذهن بسته ی من
راه پیدا نكرده بود ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem