eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
992 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 _ گفتم شاید برای تولدت برنامه ای داشته باشین.لبخندی زدم دوم آبان روز تولدم بود که با عید غدیر یكي شده بود. آروم پرسیدم: -تو از کجا تولد من رو مي دوني ؟ لبخند زد: -از تو شناسنامه ت دیدم. لبخندم جمع شد . دو روز بعد از تصادف امیرمهدی شناسنامه هامون به همراه عقدنامه حاضر شده بود که من حتي حاضر نشدم نگاهشون کنم. به یاد حال اون روزا آهي کشیدم و پرسیدم: -شناسنامه ها هنوز خونه ی شماست ؟ -نه . بابا همه رو اون روزی که اومدیم خونه تون تحویل آقای صداقت پیشه دادن سرم رو زیر انداختم . باید یه نگاهي بهشون مي نداختم . کدوم عروسي تو دنیا بود که تا دوماه نه شناسنامه ش رو دیده باشه و نه عقدنامه ش رو ؟ صدای پر بهت نرگس نذاشت به افكارم اجازه ی پیشروی بدم: -اِ .. محمدمهدی و مائده اینجا چیكار ميکنن ؟ سر بلند کردم و دیدمشون . کنار ماشینشون ایستاده بودن و انگار منتظرمون بودن . چون با دیدنمون مائده برامون دست تكون داد. بعد از سلام و احوالپرسي ، نرگس پرسید: -منتظر ما بودین ؟ مائده سری تكون داد و گفت: -آره . زنگ زدم و از داداشم پرسیدم کلاستون کي تموم مي شه . آخه محمدمهدی با مارال جون کار داشت. متعجب برگشتم به سمت محمدمهدی که سرش پایین بود خودش قبل از اینكه من چیزی بپرسم گفت: -مگه منتظر نتیجه ی پرس و جوی پدرم نبودین در مورد نذرتون ؟ سرم رو تكون دادم و گفتم: -چرا .. بودم. -خب .. من جوابش رو براتون آوردم 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 سرم رو تكون دادم و گفتم: -چرا .. بودم. -خب .. من جوابش رو براتون آوردم. در حالي که به ماشینش اشاره کرد ادامه داد: -بفرمایید . تو راه براتون مي گم. کابوسي که در طول چهار روز گذشته ازش فراری بودم ، بر سرم نازل شد. برای اولین بار حسرت بار تو دلم گفتم "که کاش اونجوری نذر نكرده بودم .. کاش نذری مي کردم که بتونم از پسش بر بیام ... "کسي در درونم بانگ زد که مگه برگشت امیرمهدی ارزش اون نذر رو نداشت ؟ چرا داشت ... حتي بیشتر از اون هم ارزش داشت . یه لحظه یاد اون روز و حالي که این نذر رو کردم ، افتادم. اون روز حتي حاضر بودم جونم رو هم بدم اما امیرمهدی سالم برگرده ، زنده برگرده. نگاهي به محمدمهدی انداختم تا شاید بتونم بفهمم قراره چي بشنوم . خوب یا بد ! اما چهره ی خنثي ای که داشت مانع بزرگي برای برداشتم بود. یعني ممكن بود که خوش خبر نباشه ؟ ممكن بود به خاطر بدی خبر ترجیح دادن از زبون محمدمهدی همه چیز رو بشنوم ؟ کسي که نزدیك ترین دوست و یار شوهرم بود ؟ دلشوره ی شنیدن نتیجه ی اون نذر ، دلم رو زیر و رو کرد . دست کشیدن از امیرمهدی آسون نبود و من قول داده بودم به خاطر بیداریش هم شده اگر لازم بود ازش دست بكشم. احساس کسي رو داشتم که تو فضای یك متری زندانیش کردن و اون چاره ای نداره غیر از تحمل و ادامه ی زندگیش مي دونستم که برای امیرمهدی هر کاری مي کنم ... هر کاری... فقط نمي دونستم اگر قرار باشه جای خودم رو به کسي بدم چه طور مي تونم حضورش رو کنار امیرمهدی تحمل کنم! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 فقط نمي دونستم اگر قرار باشه جای خودم رو به کسي بدم چه طور مي تونم حضورش رو کنار امیرمهدی تحمل کنم! اصلا ً من با اعتیاد دیدن امیرمهدی که دچارش شده بودم باید چیكار مي کردم ؟ زیر لب "خدایا به امید تو "یي گفتم و به سمت ماشین رفتم . دست و دلم با هم به لرزش افتاده بود . مطمئن بودم هیچ کار خدا بي حكمت نیست ولي شك داشتم به خودم که بتونم تاب بیارم این حكمت رو! با نرگس عقب نشستیم و مائده جلو نشست و کمي خودش رو به سمت ما متمایل کرد. محمدمهدی حین روشن کردن ماشین گفت: _راستش دوست داشتم خبر خوب رو من بهتون بدم. و خیره به رو به روش لبخند زد. لبخند مهمون لبای منم شد . خبر خوب.... ! بندهای واهمه ی نبودن امیرمهدی از دور قلبم باز شد. قرار نبود هیچ انفصالي صورت بگیره. ترس دیگه جایي نداشت . به قول مامان طاهره خدا هیچوقت بد بنده هاش رو نمي خواست. لبم رو گاز گرفتم تا از شوق فریاد نزنم . و باز دلم لرزید ، اینبار از عشق به خدایي که حس مي کردم گنجایش این همه خوبي و مهربونیش رو ندارم. نرگس با شوق بغلم کرد . حسش رو مي فهمیدم . مي دونستم اونا هم مثل من نگرانن . از شادی حلقه ی دستاش رو تنگ تر کرد و من حس کردم از لمس اون همه شادی در حال له شدنم. مائده خنده ی صداداری کرد و با لحني مطمئن گفت: _اگه خدا نمي خواست شما با هم باشین هیچوقت سر راه هم قرارتون نمي داد. و محمدمهدی ادامه داد حرفش رو: -به خصوص با اون همه سختي ای که کشیدین! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 و محمدمهدی ادامه داد حرفش رو: -به خصوص با اون همه سختي ای که کشیدین! ماشین که حرکت کرد نرگس خودش رو عقب کشید و باز هم به روم لبخند زد. رو به محمدمهدی پرسیدم: -مي شه بگین دقیقاً چي شنیدین ؟ سری تكون داد و گفت: -بابا با چند نفر مشورت کردن . همه شون متفق القول بودن که اون استخاره جواب نذرتون بوده . یعني شما تا اونجایي که در اختیار شما بوده به نذرتون متعهد بودین . بقیه ش بنا بر قضا و قدر خدا بوده که منجر شده به ازدواجتون . این حال امیرمهدی رو هم بیشتر به آزمون تعبیر کردن . و گفتن که چرا خدا باید بخواد اینجوری کفاره‌ی نذری رو از بنده ش بگیره . خدا خیلي راحت مي تونست با بردن امیرمهدی طبق قولي که دادین نذرتون رو ادا مي کرد . یكي از اون سه نفر هم تأکید کرد به اینكه خدایي که ما به عدالت و البته مهربونیش ایمان داریم هیچوقت چنین معامله ای رو با بنده ش نميکنه. درست مي گفت . خدا هیچوقت اهل انتقام نبود ، انتقام با اون همه صفات خوب در تضاد بود. حال خوشم انقدر خوب و خلسه آور بود که دلیلي شد برای لبخندهای گاه به گاهم . هرچقدر سعي داشتم جلوی خودم رو بگیرم ، نمي تونستم و چند ثانیه به چند ثانیه لبخند مي زدم و بعد به زور جمعش مي کردم . حالم از نگاه مائده ای که با نرگس در حال حرف زدن بود ؛ دور نموند. نگاهش رو به من دوخت و با لبخند گفت: -خیلي خوشحالي نه ؟ آورم جوابش رو دادم: -خیلي . دارم رو ابرا سیر مي کنم. و لبخندی بهش زدم. سری تكون داد و از زیر چشم نگاهي به شوهرش انداخت 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚 🌱روزی که ظهورت بشود قسمت دل‌ها نور رخت ای ماه بتابد به دلِ ما... 🌱تاریخ گواهی بدهد صفحه به صفحه آن روز دگر شیعه ندارد غمِ فردا ‌‌ ┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄ سلام رفقا جان🤚 آدینه تون بخیر 🏴 ༻‌🖤༺‌‌‌🌷༻‌🖤༺‌‌‌ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
اوج‌ بگیر‌ که ببینی‌ ، نه که دیده بشی🌱
کاری رو انجام بده که بقیه دوست ندارن انجامش بدن، اینجوری چیزایی رو به دست میاری که دیگران هرگز نخواهند داشت.👍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
شازده کوچولو پرسید : چیکار کنم دوستام تنهام نزارن؟ روباه جواب داد : اول مطمئن شو اینا که میگی دوستت هستن، بعد ...! 📙 🖌️ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 و لبخندی بهش زدم. سری تكون داد و از زیر چشم نگاهي به شوهرش انداخت. دوباره به من نگاه کرد و در حالي که نگاهش بین من و محمدمهدی در چرخش بود گفت: -من این حرف رو قبلا ً از یه نفر شنیدم. و باز به محمدمهدی خیره شد . وقتي دید محمدمهدی حرفي نمي زنه رو بهش گفت: -یادته ؟ محمدمهدی نگاه گذرایي بهش انداخت: -کي ؟ -آقا امیرمهدی . یادته ؟ محمدمهدی بدون اینكه حواسش رو از خیابون و ماشین هاش بگیره گفت: _نه . کِي ؟ -اون شبي بود که رفته بودیم خونه ی حاج عمو ! فكر کنم سیزده رجب بود. نرگس پرسید: -سیزده رجب امسال ؟ مائده برگشت به سمتش: -آره . امسال روز عید هم شیریني و شربت دادین . ما شبش اومدیم خونه تون . آخه خونه ی خاله م مهمون بودیم. نرگس سری تكون داد: -یادم افتاد. و رو به من ادامه داد: -سیزده رجب امسال شما هم خونه ی ما اومدین . یادته ؟ سری تكون دادم . مگه مي شد یادم رفته باشه بعد از اون همه گشتن دنبال امیرمهدی چه روزی برای بار دوم دیدمش گفتم: -آره . تو مولودی با هم آشنا شدیم به اصرار مامان طاهره اومدیم خونه تون . مائده رو به محمدمهدی گفت: -یادت افتاد ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 مائده رو به محمدمهدی گفت: -یادت افتاد ؟ لبخندی روی لبای محمدمهدی شكل گرفت و سرش رو تكون داد: -بله .... اون شب هم امیرمهدی گفت داره رو ابرا سیر مي کنه! صدای خنده ی آروم مائده تو ماشین پیچید. نرگس کمي به جلو خم شد و از محمدمهدی پرسید: -امیرمهدی از چي انقدر خوشحال بود ؟ محمدمهدی با همون لبخند جواب داد: -اومدیم خونه تون بعد از دست دادن باهاش گفتم خوبي ؟ ....اول گفت نه .. بعد گفت نمي دونم . ولي مي دونم دارم رو ابرا سیر مي کنم ... گفتم چي شده ؟ .. گفت اگه بگم باور ميکني ؟ .. گفتم آره .... گفت یادته از دختری گفتم که تو کوه دیدمش ؟ .. من امروز بازم دیدمش . همینجا تو خونه مون . همین امروزی که از خدا خواستم فكرش رو از سرم بیرون کنه . خدا همین امروز به جای این کار آوردش جلوی چشمام. نرگس لبخندی زد و دوباره تكیه داد: -اصلا انگار خدا این دوتا رو واقعا ً برای هم آفریده. و چقدر از حرف نرگس لذت بردم. تو اون لحظه اصلا ً به وضعیت امیرمهدی فكر نكردم . مهم این بود که یه روزی امیرمهدی از دیدنم تو آسمون سیر مي کرده . یه روزی با دیدنم دلش زیر و رو شده. خدا چه بازی هایي که برامون رو نكرده بود ! من نا امید و امیرمهدی پُر خواهش برای ندیدنم رو چه زیرکانه سر راه هم قرار داده بود. *** تو اتاقم در حال خوندن قرآن بودم. به نیت سلامتي امیرمهدی هر روز بیست آیه مي خوندم تا یه ختم کامل انجام بدم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem