به پدر و مادرت نگو ...🌸
🍓🐼»چقدر دخالت میکنید ✖️
🦋🌼» بگو: قطعاتجربه ی شما خیلی زیاده اما من میخوام موضوع رو از دید خودم بررسی کنم
🍓🐼» انقدربه من گیرنده ✖️
🦋🌼»بگو: لطفابه من اعتماد کنید و اختیار
عمل بیشتری بهم بدید
🍓🐼»میشه دست از سرم بردارید ✖️
🦋🌼»بگو: یکم حالم گرفته اس نیاز دارم تنها باشم
🍓🐼»شماهیچ وقت به من باورنداشتید ✖️
🦋🌼»بگو: من میخوام شما به من افتخارکنید
🍓🐼»انقدر توکارهای من دخالت نکنید ✖️
🦋🌼»بگو: اجازه بدید خودم تنهایی انجامش بدم من از پسش برمیام
#توصیه
🖤https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem🖤
عجیب ترین کارهایی که هممون کردیم🤣💚
▹ ⋅— ⋅— ⋅—⋅ 𖧷 ⋅—⋅ —⋅ —⋅ ◃
۱_پرسیدن چی با اینکه شنیدیم طرف دقیقن چی گفته
۲_گوش دادن به ویس های خودمون بعد از اینکه برای بقیه میفرستیم
۳_دوباره خوندن چیزی که همون لحظه خوندی چون بهش توجه نکرده بودی
۴_پرسیدن سوالی که جوابشو میدونی
#طنز
#حقیقت
🖤https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem🖤
بالاخره علم داره خودشو به من میرسونه.😂😂
#طنز
🖤https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem🖤
6.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.- خواب میدیدم که کنار ضریح تو ... 🥺🖤
#امام_حسین
🖤https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem🖤
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_شصت_و_هفتم
_مثل تو نیست که دم از عشق بزنه ولي هیچي از عاشقي حالیش
نباشه . یه ادم عاشق راضي نمي شه خار به پای معشوقش بره چه برسه به اینكه همه ی آروزهاش رو به مسلخ بكشه
پویا –اوهو .. چه لفظ قلم ؟ ..
ادعای عاشقي نداشتم . مي خواستم روی تو و شوهرت رو کم کنم که کردم.
نفس عمیقي کشید:
پویا –حالا تویي که ادعای عاشقیت مي شه .. بفهم ، عشقت برای رسیدن به خدا که عشقشه داره پرپر مي زنه.
به جای دعا برای به هوش اومدنش و هر روز رفتن و التماس بهش ؛ ولش کن بره.
و با تمسخر اضافه کرد:
پویا –تو که نمي خوای آروزهاش رو به مسلخ بكشي ؟
حس کردم هر چي اطرافم وجود داره مثل گردبادی شروع کرده به حرکت.
مي چرخه و مي چرخه .. تند و تند .. بدون اینكه لحظه ای بایسته چرخید و چرخید ... تند ... تند ... و یك دفعه خورد تو سرم
. مثل یه پتك سنگین.
روحم سیری ناپذیر حرف پویا رو بلعید.
پویا راست مي گفت . عشق امیرمهدی خدا بود . در اصل عشق واقعي امیرمهدی ، خدا بود.
اون داشت بین موندن تو این دنیا و رفتن پیش عشق حقیقیش دست و پا مي زد.
من دعا مي کردم به موندنش ، به چشم باز کردنش . و شاید امیرمهدی بي تابي مي کرد برای آروم گرفتن در
اغوش خدا!
برای لحظه ای نفس کشیدن یادم رفت.
پویا انگار مي دونست تو چه برزخي رهام کرده که پر صدا
خندید و گفت:
-بهش فكر کن . به رفتنش فكر کن عزیزم . حیفه آرزوهاش رو ندیده بگیری.
و ارتباط رو قطع کرد.
یعني خدا هم به همون اندازه مشتاق برگشت روح امیرمهدی به خودش بود ؟
اگر خدا هم مشتاق بود ؟ ... اگر .. اگر...
نه .. بي اختیار لب زدم "نه ... "
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_شصت_و_هشتم
یعني خدا هم به همون اندازه مشتاق برگشت روح امیرمهدی به خودش بود ؟
اگر خدا هم مشتاق بود ؟ ... اگر .. اگر...
نه .. بي اختیار لب زدم "نه ... "
صدای خنده ی پویا تو سرم طنین انداخت.
من بین امیرمهدی و خدا ایستاده بودم ؟ من بینشون فاصله انداخته بودم ؟
بین امیرمهدی ای که دنیای من بود و خدایي که داشتم به عاشقانه پرستیدنش ميرسیدم ؟
اصلا ً این حق رو داشتم ؟ ..
یه لحظه تموم سختي های اون
دوماه جلو چشمم رنگ باخت . خودم رو دیدم مونده برسر یه دوراهي .
دوراهي ای که تماماً زمهریر سردی بود که
باعث یخ زدن تار و پودم مي شد.
صدای بوق اشغال پیچیده تو گوشي که هنوز تو دستم بود
اعصابم رو به هم ریخت.
چشم بستم و گوشي رو سر جاش گذاشتم . چشم باز کردم و خیره به دستگاه تلفن دو راهیم رو مرور کردم.
یا باید بینشون مي ایستادم و همچنان دعا مي کردم به برگشت امیرمهدی و یا باید تن مي دادم به رفتنش وآزادش مي کردم.
یعني خدا منتظر بود تا من رضایت بدم ؟ یعني قرار بود بازم من به آزمایش کشیده بشم ؟
وجودم تو مشت گره کرده ی احساسات له شد!
من نه مي تونستم و نه مي خواستم که مانعي باشم بین امیرمهدی و خدای دوست داشتنیش.
اگر عاقبت امیرمهدی باید مي رفت چه فرقي داشت امروز باشه یا فردا ؟
قصد پویا از گفتن این حرفا چي بود ؟ ميخواست انتقام پیغام من رو بگیره و من رو بندازه وسط جهنم ؟
مي خواست امیدم رو نا امید کنه ؟
یا مي خواست آخرین ضربه رو بهم بزنه ؟
این حرفا خواست خدا بود یا ضربه ی شیطان بر پیكره ی من که تازه داشت به راه خداشناسي قدم بر مي داشت ؟
آزمون بود یا بلا ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_شصت_و_نهم
این حرفا خواست خدا بود یا ضربه ی شیطان بر پیكره ی من که تازه داشت به راه خداشناسي قدم بر مي داشت ؟
آزمون بود یا بال ؟
ناخودآگاه دستام رو بالا آوردم و گرفتم جلوی چشمام . بند بندش رو از نظر گذروندم . نگاه کردم به خلقت خدا.
من ایستاده بودم بین خدا و امیرمهدی ؟ ... من حق داشتم ؟ ... اصلا ً دلم نمي خواست مانعي باشم بین دو عاشق.
به خصوص که یكي خدایي باشه که بي شك لایق ستایشه و دیگری امیرمهدی ، فرشته ی زمیني من.
سریع بلند شدم و با سرعت به طرف اتاقم رفتم . اگر قرار بود بر رفتن امیرمهدی ؟ ... زیر لب گفتم "خدایا چند ساعتي بهم وقت بده . وقت بده ازش خداحافظي کنم فقط چند ساعت . خواهش مي کنم "
صدای بلند مامان رو شنیدم:
مامان –کي بود مارال ؟
اما تمرکز من به قدری روی امیرمهدی قوی بود که نتونم اسم پویا رو به زبون بیارم . سكوت جوابم بود به سوال
مامان .
دم دست ترین مانتوم رو تنم کردم و اولین شالي که دستم بهش خورد رو برداشتم . اون لحظه اصلا ً برام مهم نبود
مانتوی آبیم رو با شال صدری رنگي مي پوشم که هیچ تناسبي بین رنگاش وجود نداره . اون لحظه فقط یه چیز مهم بود .
دیدار امیرمهدی برای آخرین بار!
با سرعت از اتاق بیرون اومدم . مامان که تازه از اتاقش بیرون اومده بود با تعجب نگاهم کرد و پرسید:
مامان –کجا مارال ؟ کي بود زنگ زد ؟
با عجله به سمت در دویدم و حین پوشیدن کفشام گفتم:
من_ –مي رم بیمارستان . حالم خوب نیست.
مامان –مگه نمیای خونه ی عزیز ؟
در حالي که در رو باز مي کردم با صادقانه ترین لحن گفتم:
من –نمي دونم !
مسافت خونه تا بیمارستان فقط یه چیزی تو سرم زنگ مي خورد .. اینكه حق ندارم زنجیری باشم به دست و پای
امیرمهدی.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هفتاد
مسافت خونه تا بیمارستان فقط یه چیزی تو سرم زنگ مي خورد .. اینكه حق ندارم زنجیری باشم به دست و پای امیرمهدی.
دردناك ترین زمان تو زندگیم داشت رقم ميخورد . پنجه های تلخ احساس قلبم رو فشار مي داد و نفسم لایه لایه شده بود.
کار خاصي که مي خواستم انجام بدم در حال شكل گیری بود . بزرگترین تصمیم زندگیم ! رها کردن امیرمهدی از
قید و بندی که براش تنیده بودم.
روز تولد من مي تونست آغاز دوباره ای باشه برای امیرمهدی . تولد من با تولد امیرمهدی در دنیایي دیگه همگام مي شد . مي دونستم که از این کارم خوشحال مي شه.
به حرف مامان رسیدم . ایثار عاشقانه ! .... شادی معشوق.....
دستام رو دو طرف سرم قفل کردم . دلم به طرز ناجوری مي گفت تن نده به رفتنش . که بي امیرمهدی تپیدن
مشكله و من با سماجت بهش مي توپیدم "که من در برابر خواست خدا باید چیكار کنم ؟
وارد بخش شدم و یه راست رفتم سراغ پرستاری که داشت با تلفن حرف مي زد .
بدون اینكه تلفن رو قطع کنه
نگاهم کرد .
ملتمسانه گفتم:
من –مي تونم برم اتاق شوهرم ؟ خواهش مي کنم ! زود میام بیرون .
جواب کسي که پشت خط بود رو داد و همونجور سری برام
تكون داد به علامت مثبت . انگار حرفش و شخص پشت خط انقدری مهم بود که نخواد با سر و کله زدن با من به خاطر بي وقت رفتنم ، وقتش رو هدر بده و زماني رو
برای حرف زدن از دست بده.
با تكون سرش سریع به سمت اتاق پرواز کردم . با عجله در رو باز کردم و وارد شدم . خط نگاهم رو بیني ش به انتها رسید
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem