eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
989 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 و سعی کردم نگاهم رو به چیزي معطوف کنم و دنبال شروع بحث جدیدي باشم که سمیرا باز گفت . سمیرا – بخور . نگاهش کردم . موشکافانه نگاه می کرد . باید می گفتم دیگه . فقط تو دلم دعا کردم شروع نکنن به مسخره کردن . دهن باز کردم به گفتن که سمیرا زودتر از من گفت . سمیرا – روزه اي ؟ نگاهش بدجور حالت مچ گیرانه داشت . سري تکون دادم . من – آره .با این حرفم سمیرا با همون حالت لبخند خاصی زد . انگار راضی بود از مچ گیریش . ولی مرجان با دهن باز نگاهم می کرد . سمیرا ابرویی بال انداخت . و کمی خودش رو جلو کشید . سمیرا – نه مثل اینکه قضیه به حدي جدیه که به خاطر این پسره روزه هم می گیري ! لب باز کردم و حقیقت رو به زبون آوردم . من – باور کن چیزي بینمون نیست . خیلی اتفاقی یه آشنایی صورت گرفت و ... پرید وسط حرفم . سمیرا – که منجر شد به خواستگاري ! من – نه بابا . چرا براي خودت می بري و می دوزي ؟ سمیرا – بریدن و دوختن ؟ جلو اون همه آدم وسط پاساژ دل و قلوه رد و بدل می کردین اونوقت می گی میبرم و می دوزم ؟ من – اون روز به خواست رضوان ... اینبار مرجان پرید وسط حرفم . مرجان – تازه با اون شرایطی که پویا میگفت و پسره داشته از خوشی غش می کرده ؟ بعد می گی به خواست رضوان ؟ کی از خوشی غش کرد ؟ امیرمهدي ؟ کِی ؟ نکنه همون موقع رو گفته بود که داشت با عشق از روزه گرفتن حرف می زد . سعی کردم از اشتباه بیرون بیارمشون . من – ما فقط داشتیم درباره ي ... سمیرا – درباره ي عشق و عاشقی حرف میزدین ؟ به این راحتی وا دادي و بهش گفتی دوسش داري ؟ خیلی خري . حداقل یه مقدار خودت رو دست بالامیگرفتی و به این زودي چیزي نمی گفتی ! راستی رضوان هم باهاتون بود ؟ پس رفته بودین خرید عروسی ! من – یه دقیقه گوش کن ... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 ! من – یه دقیقه گوش کن ... مرجان – ولی خدایی کی باور می کرد پویا رو بذاري کنار و بري دنبال اینجور آدما ؟ دوباره خواستم با تمام صداقت واقعیت رو بگم . من – اگر گوش کنین می گم که ... سمیرا – تازه به هیچ کس هم نگی که نامزد کردي ! صیغه هم خوندین دیگه ؟ آخه این آدما بدون محرمیت نگاهتم نمی کنن چه برسه بخوان حرف بزنن ! من – صیغه براي .... مرجان – حتماً خوندن . پس رسماً زن و شوهرین ! آفرین خیلی زرنگیا ! سمیرا – خیلی خري که یه کلام حرف نزدي و بگی نامزد کردي ! مگه می خواستیم نامزدیت رو به هم بزنیم که نگفتی ؟ مرجان – نترس مارال . مخ شوهرت رو نمی زنیم . ما اهل اینجور ازدواجا نیستیم ! سمیرا – خدایی چه فکري کردي که دعوتمون نکردي ؟ سکوت کرده بودم . نمی ذاشتن حرف بزنم . براي خودشون پشت سر هم حرف میزدن و مجالی نمی دادن که توضیح بدم . و واقعیت رو بگم . یه نگاهم به مرجان بود و یکی به سمیرا . یکی این می گفت و یکی اون . امیرمهدي رو ندیده مسخره می کردن به خاطر عقاید مذهبیش و می خندیدن . حرفاشون مثل آوار رو سرم خراب می شد . حال بدي پیدا کرده بودم . حق نداشتن کسی رو ندیده ، به باد تمسخر بگیرن ! من رو با مانتوي کوتاه در کنار امیرمهدي تسبیح به دست و در حال ذکر گفتن تجسم می کردن و میخندیدن . حرفاشون به جایی رسید که ناخوداگاه شرم کردم . هاج و واج نشسته بودم و نگاهشون میکردم . وقتی گوش هاشون رو به روي شنیدن واقعیت بسته بودن و نمیخواستن بشنون و نمی ذاشتن حرف بزنم ، باید چیکار می کردم ؟ چاره اي جز اینکه ساکت بشینم و بذارم بحثشون رو پیش ببرن ؛ نداشتم . زمانی بهتم زیاد شد که بحث رو به دیدن امیرمهدي کشیدن و من نتونستم بحث پیش رفته تا ناکجاآباد رو به مسیر اصلی برگردونم ! سمیرا خیلی حق به جانب رو به من گفت . سمیرا – بالا بري ؛ پایین بیاي ، باید شوهرت رو به ما نشون بدي . مرجان – نکنه از بس خوشگله قایمش کردي ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 سمیرا – بالا بري ؛ پایین بیاي ، باید شوهرت رو به ما نشون بدي . مرجان – نکنه از بس خوشگله قایمش کردي ؟ سمیرا – فکر دو دره کردن هم به سرت نزنه که حواسمون هست. مرجان – سمیرا شاید باید وقت قبلی بگیریم ، آره مارال ؟ سمیرا - از الان داریم وقت می گیریم دیگه ! مرجان – زود بگو کی بیایم براي دیدنش ؟ مستأصل نگاهشون کردم و اولین چیزي که به ذهنم رسید رو گفتم من – الان که نمی شه ! مرجان – چرا ؟ نکنه چون ماه رمضونه ؟ سمیرا– آره دیگه ! الان داره عبادت می کنه ، وقت نداره . و هر دو زدن زیر خنده . مرجان میون خنده گفت . مرجان – بعد ماه رمضون چی ؟ اون موقع که دیگه در حال کله تو قرآن فرو بردن نیست ؟ سمیرا – بابا اینجور آدما خودشون یه پا قرآنن . مثل طوطی برات آیه به آیه می خونن . باور کن یه کلمه هم نمی فهمن . یعنی مغزشون نمی کشه ! بهم برخورد . حق نداشتن درباره ي هیچ کس اینجوري حرف بزنن . یعنی یه روزي منم اینجوري بودم ؟ لبم رو به دندون گرفتم . وقتی داشتم امیرمهدي رو تو کوه مسخره می کردم همین حال من رو داشت ؟ بهش برخورد ؟ پس چرا به جاي دفاع از خودش و ادماي مثل خودش فقط از خدا گفت ؟ وقتی حرفاش بهم برخورد ، لبخند زد و ازم عذرخواهی کرد ؟ با صداي مرجان از فکر امیرمهدي بیرون اومدم . و من درمونده نگاهشون کردم . می گفتن و می گفتن و من مونده بودم چرا تموم نمی کنن این بحث بی سرو ته رو ! چرا ما ادما عادت کردیم وقتی می بینیم یکی کار غیر متعارفی کرد اون رو به دیگران هم تعمیم بدیم ؟ چه جوري درباره ي ادمی که ازش شناختی نداریم حرف می زنیم و رفتارش رو تفسیر می کنیم ؟ چه جوري به خودمون اجازه می دیم آدما رو به حیوون تشبیه کنیم؟ چرا یادمون می ره دیگران هم مثل ما آدمن ؟ خوي انسانی دارن ! وما حق نداریم بدون شناخت منِ اصلیشون اون ها رو زیر سوال ببریم و بهشون انگ بزنیم . حق نداریم بی سبب خودمون رو آدم تر بدونیم و دیگران رو از خودمون پایین تر . حق نداریم با چشم ظاهربین درباره شون قضاوت کنیم و خودمون رو محق بدونیم . حق نداریم . دلزده از حرفاشون بلند شدم و گفتم که باید برگردم خونه . دلیل نیاوردم به دروغ حتی براي رهایی از اون حرفاي مشمئز کننده . در مقابل اصرارشون به موندن ایستادگی کردم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 دلزده از حرفاشون بلند شدم و گفتم که باید برگردم خونه . دلیل نیاوردم به دروغ حتی براي رهایی از اون حرفاي مشمئز کننده . در مقابل اصرارشون به موندن ایستادگی کردم . موقع پوشیدن کفشام ، سمیرا که به چهارچوب در تکیه داده بود ، با لحن پر از تمسخر گفت . سمیرا – هنوزم نمی تونم باور کنم انقدر پسره رو دوست داري که به خاطرش روزه گرفتی . براي رهایی زودتر ، به جاي ایجاد هر بحثی ، فقط لبخندي زدم و گذاشتم تو تفکرات خودش بمونه . وقتی از هیچی خبر نداشت و حاضر به شنیدن واقعیت نبود یا اگر هم می گفتم باور نمی کرد، همون بهتر که در اشتباهات خودش باقی بمونه . ما ادما عادت کردیم زود قضاوت کنیم . منم همینطور بودم . به قول بابا " هر کس که نداند و نداند که نداند .. در جهل مرکب ابد الدهر بماند " . براي رهایی از این جهل هم باید یه تکونی به خودمون بدیم وگرنه هیچ کی نمی تونه کاري براي آدم انجام بده . از خونه ي سمیرا تا خونه ي خودمون رو پیاده برگشتم . و فکر کردم به حرف سمیرا . واقعا برا امیرمهدي روزه گرفتم ؟ من فقط خواستم اون حال خوبی که امیرمهدي برام گفت رو تجربه کنم . و ببینم چه حسی آدم رو وادار میکنه که بعد از یه روز تحمل گرسنگی و تشنگی حاضره باز هم روز بعد روزه بگیره ! حالا روز قبلم رو یادآوري کردم . زمان افطار حال خاصی داشتم . از یه طرف خوشحال بودم که تونستم در مقابل گرسنگی و تشنگی مقاومت کنم . و اراده م رو به معرض امتحان گذاشتم و ازش سربلند بیرون اومدم . از طرفی تحمل فشار گرسنگی و تشنگی باعث شد براي دقایقی که نه براي ثانیه اي به فکر اونایی باشم که .... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فلسطین با مقاومت زندس💪😃
هر کجا باشم و هستم همه از لطف تو است ای که یادت بکند معجزه بر نومیدان... 🍃صبرا https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 از طرفی تحمل فشار گرسنگی و تشنگی باعث شد براي دقایقی که نه براي ثانیه اي به فکر اونایی باشم که گرسنه هستن و پولی براي سیر کردن شکمشون ندارن . واقعاً چند نفر تو دنیا انقدر محتاج بودن و من خبرنداشتم ؟ وقتی پایان روز ، یادم افتاد هر لحظه اي که خوابیدم ؛ بدون تلاشی ، بدون اینکه سختی بکشم نفس هام شدعبادت ، حس خوبی بهم دست داد . یا وقتی به این فکر افتادم که خدا به خاطر انجام حکمش و تحمل شرایط سخت ازم راضیه ، بی نهایت شاد شدم . همون خدایی که من بارها لطفش رو به خودم دیدم . مگه می شد یادم بره از اون هواپیماي سقوط کرده فقط من و امیرمهدي به لطف خدا سالم و زنده بیرون اومدیم ؟ و به واقع این روزه داري چیزي غیر از مهمانی خدا بود که انقدر حس خوب به آدم می داد ؟ من که از این مهمونی راضی بودم . گرچه برام سخت بود . من فقط به حرف امیرمهدی فکر کردم و خواستم خودم تجربه کنم . من به خاطر عشق بهش روزه نگرفتم . امیرمهدي ! ایستادم . دلم پرکشید براي دیدن خنده ش . براي نگاه به بند کشیده ش . براي .... براي .......... براي خود خودش ..... خودش من دلم براش تنگ شده بود . هرچند ازش دلخور بودم ! بغض کردم . " دلم برات تنگ شده امیرمهدي " چرا تو همه ي کارام نقش داشت . چرا حتی تو روزه داریم حضور پررنگ داشت ؟ سریع رفتم گوشه ي خیابون ایستادم . باید می رفتم و از دور هم شده می دیدمش . دلم براش بی تاب بود و فقط دیدارش آرومم می کرد . منتظر تاکسی ایستادم و تو دلم خدا خدا کردم که بتونم ببینمش . دیدنش حتی براي ثانیه اي یک دنیا ارزش داشت . تموم وجودم اسمش رو فریاد می زد . تمام وجودم غیر از ... غیر از .... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . دیدنش حتی براي ثانیه اي یک دنیا ارزش داشت . تموم وجودم اسمش رو فریاد می زد . تمام وجودم غیر از ... غیر از .... عقلم اخطارگونه قول و قرارم با خدا رو یادآوري کرد . و چقدر این یادآوري تلخ بود و باعث شد دوباره برگردم به پیاده رو . و با دست هاي آویزون دوباره راه خونه رو در پیش بگیرم . اگر طرف قولم خدا نبود بی شک پشت پا میزدم به هر حرفی که زدم . چی باعث میشد با وجود تفاوتی که تو عقاید من و امیرمهدي بود باز هم انقدر به سمتش کشش داشته باشم ؟ تفاوتی که مثل تفاوت روز و شب واضح و آشکار بود . این تفاوتی که از قول و قرارم با خدا وحشتناك تر بود . بین من و خدا قولی جریان داشت که خدا ازش راضی بود و من هم به خاطر امیرمهدي و زنده موندنش راضی بودم . نه دعوایی در پی داشت و نه دلخوري . من در شرایطی اون حرف رو به خدا زدم که چاره اي نداشتم وحاضر بودم براي زنده برگشتن امیرمهدي هر کاري بکنم . ولی تفاوت عقاید ما دعوا داشت ، دلخوري داشت ، تو روي هم ایستادن داشت و این خیلی خیلی بد بود . زیر لب نالیدم " خدا یه کاري بکن ، من دارم دیوونه می شم . این همه تفاوت . این همه عشق و خواستن . اون قول و قراري که باهات گذاشتم . این رفت و آمدي که با وجود خواستگاري رضا از نرگس ، بیشتر هم میشه . اگر قرار باشه جلوي چشم من با دختر دیگه اي ازدواج کنه من می میرم . خدا حکمت این همه تفاوت واین عاشقی چیه ؟ " باید با رضوان حرف می زدم . باید بهش می گفتم توانایی همراهیش و دیدار امیرمهدي رو ندارم . همونجور دلخور از هم بودن و دوري بهتر بود تا دیدار دوباره ش و شعله ور شدن آتیش زیر خاگستر من . حداقل هربار که دلم بی تابی می کرد بهش یادآور می شدم که امیرمهدي هیچ قدمی براي رفع این دلخوري برنداشت . اینجوري کمی ، فقط کمی با حس ناراحتی به جنگ عشق می رفتم . **** 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem