eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
988 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
30.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬رجز خوانی زیبا از دختر ۹ساله کاشانی(محیا فدایی) در مورد حملات ایران به اسرائیل🇮🇷🇮🇷 ♥️https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 -همون بچه های کار ! یكي دو هفته ی دیگه امتحان شهریور ماهه و هنوز نصف کتابشون مونده! یادم افتاد به همون دختر پسرایي که امیرمهدی و دوستاش به خاطر بي بضاعت بودنشون بهشون کمك ميکردن داخل ماشین نشستم و با تعجب گفتم: -مگه شما هم اونا رو مي شناسین ؟ با لبخند محجوبانه ای در رو برام بست و خودش هم سوار شد و جواب داد: -من و امیرمهدی و چندتا از دوستان و آشنایان ، با هم به وضع اونا رسیدگي مي کنیم! باید فكرش رو مي کردم ! وقتي گفت دوستیش با امیرمهدی برادرانه ست و تازه از همه چیز بین من امیرمهدی خبر داشت! از دو سه روز مونده به جشن عقد ، من درس بچه ها رو تعطیل کرده بودم . به قدری کار سرم ریخته بود که نميدونستم به کدوم یكي باید برسم. و دقیقاً از روز قبل که امیرمهدی تصادف کرده بود ، من به کل اون بچه ها رو فراموش کرده بودم. درسته که تو موقعیت بدی بودم ولي نمي شد بي خیال اونا شد . اون بچه ها به امید این بودن که آدمایي بدون در نظر گرفتن پول و موقعیت به دادشون برسن. باید به درس اونا رسیدگي مي کردم . اونا هیچ گناهي نداشتن که به خاطر موقعیت من ، قبولي امتحانشون رو از دست بدن . اینجوری امیرمهدی هم وقتي که چشم باز مي کرد و موضوع رو مي فهمید خوشحال مي شد. مي دونستم غیر از من معلم ریاضي دیگه ای نمي شناختن که تو این موقعیت محمدمهدی حرف بچه ها رو پیش کشیده بود وگرنه به طور حتم یكي دیگه رو برای این کار جای من مي ذاشتن. محمدمهدی استارت زد و من هم سر به آسمون بلند کردم و تو دلم گفتم "خدایا ... من نمي خوام اجر این درس دادن رو تو قیامتت بهم بدی . من به جاش ازت سلامتي امیرمهدیم رو مي خوام ... فقط همین" .. این درس دادن اتفاق خیلي مهمي بود که من از یاد برده بودم . فقط و فقط به خاطر مشکلاتم . و این اصلا ً قابل قبول نبود. مگه مي شد کسي به خاطر مشكلاتش دیگران رو فراموش کنه ؟ و این عادلانه‌ بود ؟ نه نبود.. مگه کار خیر و برای رضای خدا مشكلات سرش مي شد ؟ مگه مي شد به کار خیر بگي هر وقت حالم خوب بود و مشكلات خودم حل شده بود میام سراغت ؟ مگه کار خیر مي تونست منتظر بشه تا من از نظر روحي و رواني به وضعیت نرمال برسم ؟ اصلا ً اگر من به جای اون بچه ها بودم قبول مي کردم که به خاطر گرفتاری فراموش بشم ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 اصلا ً اگر من به جای اون بچه ها بودم قبول مي کردم که به خاطر گرفتاری فراموش بشم ؟ روزی که هواپیما سقوط کرد مگه من توقع نداشتم که خیلی زود پیدامون کنن و بهمون رسیدگي بشه ؟ آیا اون روز اگر مسئولي بهم مي گفت به خاطر وضعیت اورژانسي یكي از بستگانش من رو فراموش کرده و یا گذاشته تو یه زمان بهتر به وضعم رسیدگي کنه ، قبول مي کردم ؟ آیا کاری غیر از پرخاش و داد و هوار انجام ميدادم ؟ نه ... مني که به این راحتي بابت اجر کارم با خدا معامله مي کردم حق نداشتم به وقت گرفتاری کارم رو فراموش کنم. پس تو یه تصمیم آني که به درست بودنش به شدت ایمان داشتم گفتم: من - از فردا کلاسشون رو شروع مي کنم . اگر ممكنه بهشون خبر بدین. محمدمهدی در حالي که رو به روش رو نگاه مي کرد ، سری تكون داد. محمدمهدی - چشم . و ممنون که تو این وضعیت حاضرین کارتون رو انجام بدین. اگر مي دونست من تو این چند ماه چقدر درس از امیرمهدی و اتفاق های افتاده ی دور و برم گرفتم هیچ وقت همچین حرفي نمي زد. این بار بیش از پیش به حرف امیرمهدی درباره ی حكمت خدا ایمان آوردم. اگر مي خواستم حكمت هایي که بعد از سقوط هواپیمامون بهش رسیده بودم رو بنویسم ، بي شك این موضوع " یاد گرفتم که ما وظیفه داریم به دیگران کمك کنیم "جزو اولین هاش نوشته مي شد. اگر از خیر بودن بعضي کارها و پاداشش هم که مي گذشتم این مسئله خیلي مهم بود که ما در مقابل همه ی ادم ها مسئولیم و وظیفه داریم به هم کمك کنیم. و تو دلم چقدر افسوس خوردم که بعضي از آدم ها من جمله پویا این موضوع رو نميدونستن. با حرف محمدمهدی از افكارم دست برداشتم. محمدمهدی - ببخشید مي شه آدرس منزلتون رو بگین ؟ آدرس رو بهش گفتم . و حتي نظرم در مورد شلوغي یكي از دو مسیری که به خونه مون مي رسید رو. و در آخر با لحني که نشون بده پشیمونم گفتم: من - راستش من بچه ها و درسشون رو فراموش کردم. سری تكون داد. محمدمهدی - موردی نداره . هر کي جای شما بود هم فراموش مي کرد. با افسوس سری به دو طرف تكون دادم. من - قطعاً اگر یه روزی امیرمهدی بفهمه از دستم ناراحت مي شه. با لحن محكمي جواب داد. محمدمهدی - قطعاً اگر بفهمه مثل همیشه شگفت زده مي شه! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 محمدمهدی - قطعاً اگر بفهمه مثل همیشه شگفت زده مي شه ! به خود ابروهام بالا رفت ... شگفت زده ؟ برای چي شگفت زده ؟ مگه فراموشكاری من شگفتي داشت ؟ نتونستم ساکت بمونم و نپرسم . من - شگفت زده ؟ از آینه ی بغل ماشین نگاهش کردم . مي خواستم حالت چهره ش رو موقع جواب دادن ببینم . از اونجایي که درست پشت سرش نشسته بودم هیچ راهي غیر از آینه ی بغل برام نمونده بود. لبخند نصفه ای زد. محمدمهدی - بله شگفت زده . درست مثل همون روز هایي که بعد از سقوط هواپیماتون دیدمش . شوکه بود.. شگفت زده بود .. کلافه بود .. هر حسي رو فكر کنین از رفتارش برداشت مي کردم و به هیچ چیزی نمي رسیدم. آخر بعد از دو روز تونستیم تو تنهایي با هم حرف بزنیم . ازش پرسیدم چته ؟ لبخندش کامل شد و ادامه داد . -شگفت زده نگاهم کرد و گفت باورت نمي شه محمدمهدی .. من با دختری آشنا شدم که نه اعتقادی به خدا داشت و نه حاضر بود به راحتي قبول کنه که اگر اون به خدا بي توجه ولي خدا بهش توجه داره .. ولي در عوض انقدر صادق و ساده بود که هر چي تو دلش بود رو به زبون بیاره ... و براش مهم بود که دروغ نگه.. لبخندش جمع شد. محمدمهدی - من تازه فهمیدم چه حسي رو داره تجربه مي کنه ... تو دنیایي که آدما دروغ گفتن براشون به راحتیه آب خوردنه ... وقتي خود من گاهي آرزو مي کنم کاش دروغ گناه نبود تا بتونم از مخمصه ای که توش گیر کردم راحت بگذرم و فقط برای ترس از خدا دروغ نمي گم و ازش کمك مي خوام که گره کارم رو خودش باز کنه... این خصوصیت خیلي به چشم میاد و نميشه راحت از کنارش گذشت .. خیره به چهره ی جدیش تو آینه ، گفتم: من - من اون روزا خیلي از خدا توقع داشتم . سری تكون داد. محمدمهدی - و همین باعث مي شد نتونین واقعیت خدا رو ببینین. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 محمدمهدی - و همین باعث مي شد نتونین واقعیت خدا رو ببینین. من - ولي دلیل نمي شد که بخوام دروغ بگم. باز هم سری به معنای تآیید حرفم تكون داد. محمدمهدی - درسته . ولي وقتي آدم هایي هستن که دم از عشق به خدا مي زنن اما تعداد دروغ هایي که مي گن بیشتر از تعداد رکعت نمازهای کل عمرشون هست ، این واقعیت به آدم القا مي شه که اینا که اینجورین پس وای به حال اونایي که خدا رو کنار گذاشتن. نگاه ازش گرفتم و به خونه ها و مغازه ها دوختم. شاید راست مي گفت . شاید این یه واقعیته که بعضي آدما کارهایي مي کنن که زندگیشون رو بهتر کنه و در عوض وجهه ی دیگران رو خراب مي کنن و اونا رو هم زیر سوال مي برن . پس امیرمهدی حق داشت شگفت زده باشه ... وای امیرمهدی من! اگر من با یه خصلتي که در نظر خودم خیلي کوچیك بود تونسته بودم اون رو به خودم علاقه مند کنم .. پس حق داشتم در مقابل اون همه تواضع و رفتار قشنگ ؛ حرفای زیبا و آرامش وجودیش که بعد ها بیشتر و بیشتر بهش پي بردم ، چنان شیفته ش بشم که پویا رو به راحتي ول کنم. واقعاً حق با من بود که اینجوری شیفته ش بشم یا نه ؟ با زنگ صداش ، دوباره از توی آینه نگاهش کردم. امیرمهدی به شدت شبیه به پدرم بود . یعني تو طرز فکرش همیشه مرغ یه پا داشت . وقتی که به باوری میرسید هیچكس نميتونست اون رو عوض کنه . من چند سال پیش درست زماني که برای اولین بار با همسرم آشنا شدم فهمیدم که یه سری از باورهام درست نیست . ولي امیرمهدی نه ... و خیلي خوشحالم که آشنایي با شما باعث شد امیرمهدی هم تغییر رویه بده. وای که اگر این دو نفر هم شبیه به خان عمو باقي مي موندن ! یك نفر مثل خان عمو برای چندین هزار آدم بس بود که همه رو ببره زیر سوال و حرفای نون و آب دار بارشون کنه. تعداد بیشتری آدم شبیه به خان عمو دیگه فاجعه بود! با صداقت تمام بهش گفتم _نمیتونم باور کنم شما و امیرمهدی هم شبیه به.. و ادامه ندادم. نمي خواستم حس کنه دارم به پدرش توهین مي کنم! محمدمهدی - پدر من هم به خاطر ادم هایي که دیده به این باور رسیده . شاید اگر آدم هایي مثل شما رو بیشتر مي شناخت ، پا فشاری روی عقایدش کمتر مي کرد. شونه ای بالا انداختم. اصلا ً باورم نمي شد که خان عمو بتونه یه روزی درست بشه . حرفای آزار دهنده ش از صد تا سیخ داغ هم بدتر روی روح آدم داغ مي ذاشت. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی برای این که همۀ زندگیت رو از دست ندی، باید بخشیش رو قربانی کنی. کشاورز برای جلوگیری از گسترش آتش، بخشی از محصول رو پیش از موعد شخم می‌زنه، تا آتش مزرعه‌اش رو کامل نسوزونه. گاهی باید به خودمون یادآوری کنیم که جلوی ضرر رو از هر جا که بگیری، منفعته. https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 حرفای آزار دهنده ش از صد تا سیخ داغ هم بدتر روی روح آدم داغ مي ذاشت. نزدیك خونه بودیم . این رو از خیابون های اشنا فهمیدم. سر خیابونمون ازش خواستم بپیچه و بعد از طي کردن نیمي از کوچه ، جلوی خونه مون گفتم که بایسته. ازش تشكر کرم بابت زحمتي که کشیده بود و دست بردم سمت دستگیره ی در . ولي قبل از اینكه پیاده بشم گفت: -ببخشید خانوم صداقت پیشه! برگشتم به سمتش: من - بله ؟ به زحمت لبخند خجولانه ای زد. محمدمهدی - شرمنده .. مي دونم که شما دیگه عضوی از خونواده ی ما هستین من باید با نام فامیل خودمون صداتون کنم ... اما .. گفتم شاید شما هنوز عادت نداشته باشین... لبخندی زدم. من - فرقي نداره . هر جور که راحتین صدام کنین. محمدمهدی - ممنون . در هر صورت ببخشید . خواستم محض یادآوری بگم که حواستون که به اول مهر هست ؟ متعجب گفتم: من - اول مهر ؟ برای چه کاری ؟ اینبار اون متعجب شد و پرسید: محمدمهدی - مگه امیرمهدی بهتون نگفته بود ؟ سری تكون دادم. من - چي رو ؟ محمدمهدی - اینكه باید هفته ی اول مهر روزای کلاساتون رو تعیین کنین ! تعجبم صد برابر شد. من - کدوم کلاسا ؟ درست مثل امیرمهدی دستي از روی لبش تا زیر چونه و محاسنش کشید و گفت: محمدمهدی - پس امیرمهدی فرصت نكرد بهتون بگه! منتظر و سوالي نگاهش کردم . که خوب چون نگاهش به من نبود ، ندید . ولي سكوتم بهش فهموند که منتظرم ادامه بده. -راستش برادر خانوم من یه موسسه ی کمك آموزشي داره . امیرمهدی یك ماه پیش رفته بود اونجا تا ببینه به دبیر ریاضي احتیاج دارن یا نه و شما رو هم معرفي کرده بود . یكي دو روز قبل از اینكه ما عازم حج بشیم برادرخانومم خبر داد که دبیری که سال پیش باهاش قرار داد داشتن امسال نمي تونه بیاد و خواست که شما جاش رو بگیرین . منم به امیرمهدی خبر دادم . نمي دونم چرا بهتون نگفته. مونده بودم چي بگم! امیرمهدی برا من دنبال کار بود ! حتي قبل از اون که با هم حرف بزنیم و بگه بهم علقه داره! چي تو فكرش بود ؟ مي خواست برم سرِ کار ؟ که بیكار تو خونه نشینم ؟ که وقتم پر بشه ؟ چرا ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 که بیكار تو خونه نشینم ؟ که وقتم پر بشه ؟ چرا ؟ یاد حرف اون شبش افتادم ، همون شب تو کوه. "زن و شوهر باید مایه ی پیشرفت هم باشن ، دیگه چیزی رو برای خودشون نخوان و برای همدیگه بخوان . من نمي خوام همسرم به خاطر من از چیزهایي که دوست داره انجام بده بگذره " آره .. همین ها رو گفت.. و با حرف محمدمهدی مقایسه شون کردم ! اون مي خواست من به علایقم برسم . چه با خودش و چه بي خودش. اون زماني که دنبال کار برای من بود هنوز نمي دونست که منم بهش علاقه دارم و حاضرم از خیلي چیزها برای بودن باهاش بگذرم. امیرمهدی به واقع تموم حرفاش و عقایدش رو یواش یواش بهم اثبات مي کرد . حرفاش فقط حرف نبود . مثل آدمایي نبود که حرف مي زدن بدون عمل . امیرمهدی من ، مرد عمل بود. و چقدر جالب بود که خودش اونجا ، تو بیمارستان ، رو تخت ، با چشمای بسته خوابیده بود ولي با کارها و حرفاش هنوز هم داشت بهم مسیر درست رو نشون مي داد. به واقع امیرمهدی برای من پیامبری بود که حالا با نبودنش من و هر چي یاد گرفته بودم رو به آزمایش مهمون کرده بود ! و من باید مثل یه شاگرد تیزهوش ، از این آزمون ها سرافراز بیرون مي اومدم. سری تكون دادم و رو به محمدمهدی گفتم: -چشم . من روزهایي که مي تونم برم کلاس رو باهاشون هماهنگ مي کنم. -ممنون . بار دیگه "خداحافظي "گفتم و از ماشینش پیاده شدم. دسته کلیدم رو بیرون آوردم و در رو باز کردم . با داخل شدنم به خونه ، محمدمهدی هم ماشینش رو به حرکت در اورد و رفت. *** از لحظه ای که با محمدمهدی خداحافظي کردم و وارد خونه شده بودم ، یك ریز در حال مرور حرفای امیرمهدی بودم. و تا لحظه ی شام هم همینطور بودم. موقع خوردن هم در حال فكر به امیرمهدی دونه به دونه لقمه ها رو به دهن مي ذاشتم و مي جویدم و قورت ميدادم . ولي تموم حواسم به حرفای اون شب تو کوه بود نه طعم غذا. یادم اومد که اون شب گفته بود "من از همسرم انتظار دارم به اندازه ی مادرم بهم عشق بده . این که خواسته ی زیادی نیست" ! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem