eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
988 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️ویژه♨️ 🎥 نمایش فیلم آسمان غرب 🌹شرح مجاهدت های شهید شیرودی 🏢چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳/ساعت ۱۵:۴۵ 💳 بهای بلیط ۶۰ تومان 👌تخفیف ویژه ۲۵ تومان ________________________ 📌مهلت ثبت نام تا دوشنبه ۲ اردیبهشت 📌ظرفیت محدود 📌حضور مجردی ، گروهی ،خانوادگی 📌اولویت با ثبت نام گروهی ______________________ 💥ثبت نام با عضویت در کانال 👇 🚩هیات جامع دختران حاج قاسم https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
❌ثبت نام نمایش فیلم سینمایی آسمان غرب 👇👇👇👇👇👇👇 🅰مرحله اول : تعیین تعداد گروه بازدید کننده و واریز مبلغ به ازای هر نفر ۲۵ تومان و گرفتن عکس از فیش واریزی به شماره کارت بانک تجارت ۵۸۵۹۸۳۱۱۳۹۸۵۲۹۲۴ بنام فاطمه زارع جمال آباد ______________________ 🅱مرحله دوم : ورود به لینک ثبت نام و بارگذاری عکس کم حجم در قسمت پایانی فرم👇 https://formafzar.com/form/i33s7 _____________________ 🆎۳_ جهت اطمینان از ارسال مبلغ ،عکس واریز را به آیدی زیر نیز ارسال نمایید. :👇 @fa82zaa 🆑۴_ جهت بازدید خانوادگی ، همزمان با نمایش فیلم آسمان غرب، فیلم سینمایی ایلیا ویژه خردسالان و نوجوانان در سینما پخش میشود ( اخذ بلیط ایلیا در ورودی سینما با خود افراد می باشد) _________________________ 🚩هیات جامع دختران حاج قاسم https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 عصباني از پای سفره بلند شدم و با صدای بالا رفته ادامه دادم. من - برو بهشون بگو دعا کنین که بلایي سر امیرمهدی نیاد که اونوقت تا پویا رو بالای دار نفرستم یه دقیقه هم آروم نمي شینم. مهرداد ناباورانه نگاهم کرد و با تعجب صدام کرد. -مارال! انقدر عصباني بودم که نتونم جلوی سرازیر شدن کلمات به دهنم رو بگیرم انگشتم رو به طرفش گرفتم و ادامه دادم. من - اگر قراره زندگي من جهنم بشه بذار خودمم کاملش کنم . مطمئن باش امیرمهدی چشم باز نكنه خودم طناب دار رو مي ندازم گردن پویا . به خداوندی خدا قسم! و در مقابل چشمان بهت زده شون به طرف اتاقم رفتم. وقتي همه ی دنیای آدم گیر دوتا چشم باشه که آیا باز ميشه یا نه ، جنون اولین راهیه که توش قدم مي ذاره. مگر نه اینكه خدا گفته بود قصاص در مقابل قصاص ؟ پس اگر چشمای دنیای من برای ابد بسته ميشد از قصاص پویا نمي گذشتم . فقط کافي بود اتهامش مبني بر اقدام به قتل ؛ تو دادگاه محرز بشه. وارد اتاق که شدم یه راست رفتم و با عصبانیت روی تختم نشستم . فشاری که از عصبانیت به تختم آوردم باعث شد که صدای قیژ قژ تخت بلند شه . من اما بي تفاوت بهش ، با پاشنه پا ، لگدی هم نثارش کردم که صدای ناله ش بیشتر شد. زانوهام رو تو شكم جمع کردم و سرم رو یك وری روش گذاشتم. حرص داشت ، اینكه یه آدم حاضر نباشه اشتباه خودش و پسرش رو قبول کنه . انگار پسر اون فقط پسر بود ، احتمالا ً امیرمهدی فرزند هیچ پدر و مادری نبود که نگرانش باشن و عزیز کسي هم نبود که چشمای بسته ش آوار سقف روزهاش باشه. از دست مهرداد هم ناراحت بودم . به جای اینكه به اون مردك بگه "هری "، ایستاده بود و باهاش حرف زده بود و تازه بهش قول داده بود با خونواده ی امیرمهدی حرف مي زنه. لبخند تلخي زدم . باید تو خواب مي دیدن که بذارم پویا قصردر بره. زیر لب زمزمه کردم "حالت رو جا میارم پویا ، مطمئن باش " در اتاق بدون اینكه کسي اجازه ی ورود بگیره ، باز شد و پشت بندش قامت مامان پدیدار. در همون حالت ، نگاهش کردم که به سمتم مي اومد . نگاهش مستقیم بهم بود و مطمئن بودم اومده تا آرومم کنه آروم کنارم نشست و تخت کمي بیشتر به پایین رفت . ساکت چشم دوختم بهش . اونم چند دقیقه ای نگاهم کرد و بعد از کشیدن یه نفس عمیق لب باز کرد: -الان از چي عصباني هستي ؟ نگاهش کردم و طلبكار گفتم: من - نباشم ؟ مامان - باش . ولي دلیلش رو بگو. سرم رو بلند کردم و با اخم گفتم: من - مهرداد به جای اینكه با یه تیپا اون مرده رو از محیط کارش بندازه بیرون وایساده باهاش حرف زده. اخمي کرد: مامان - من شما رو اینجوری تربیت کردم ؟ که به دیگران بي احترامي کنین ؟ من - اون مرد لایق احترامه ؟ مامان سری به طرفین تكون داد و در همون حال پرسید: -پدر رو به جرم پسر مي کشن ؟ دوباره صدام بالا رفت: من - اون پسر زیر دست همین پدر ، بزرگ شده. مامان - اگر من کار اشتباهي انجام بدم تو به جای من باید جواب پس بدی ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 مامان - اگر من کار اشتباهي انجام بدم تو به جای من باید جواب پس بدی ؟ معترض گفتم: من - مامان این دو تا مسأله با هم فرق داره. مامان - بله . فرق داره اما در کل شبیه به همدیگه ست . تو مي خوای به جای پسر ، پدر رو محاکمه کني . پویا الان بازداشته ، ازش شكایت شده و به وقتش باید جواب کارهاش رو پس بده . تو نگران چي هستي ؟ دوباره سرم رو روی زانوهام گذاشتم و در حالي که خودم رو کمي تكون مي دادم ترسم رو به زبون آوردم. -مي ترسم دیگه چشماش رو باز نكنه. دست مامان حلقه شد دور تنم و به سمتش کشیده شدم . سرش روی سرم قرار گرفت و من نگرانیش رو از هرم نفس های پر تنشش حس کردم. نگران زندگیتیم ولي کاری از دستمون بر نمیاد غیر ازما همه ناراحتیم مارال . به خاطر تو ، به خاطر امیرمهدی . دعا کردن . با دعوا و تندی کردن هیچي درست نمي شه . صبور باش ، آروم باش . همه چي رو بسپار دست خدا. دلم روشنه که حالش خوب مي شه. سرم رو تو محیط امن آغوشش که پر از حس خوب و همدردی بود پنهون کردم و با بغض گفتم _خداکنه مامان . خدا کنه. *** با اینكه خسته بودم اما مثل تموم سه روزی که از شروع کلاس بچه ها مي گذشت ، بعد از اتمام کلاس لباس پوشیدم و با گرفتن سوییچ ماشین بابا به سمت بیمارستان حرکت کردم. شروع کلاس بچه ها موهبتي بود که ذهن خسته ی من رو کمي آروم مي کرد ، از غم و درد لونه کرده تو دلم دورم مي کرد و من نا امید رو امید ميبخشید . امید به اینكه هستن آدمایي که مي تونستم باعث موفقیتشون باشم. کلا ً حالم بهتر شده بود . و این رو مدیون اون بچه ها بودم . بچه هایي که به خاطر پدر و مادرشون علاوه بر درس خوندن کار هم مي کردن . یكي پدرش مریض بود و مادرش با کار کردن از پس هزینه های درمان شوهرش برنمي اومد و بچه اش کمكش ميکرد ، یكي دیگه به خاطر اینكه پدر نداشت و مادرش سه تا بچه ی قد و نیم قد دیگه غیر از اون داشت خرج خونه رو به عهده گرفته بود. این بچه ها نمونه ی بارز امید به زندگي بودن . بچه هایي که فقط و فقط به خاطر پدر و مادر از نوجووني دست کشیده بودن و مثل آدمای بزرگسال تن داده بودن به تقدیرشون . وقتي اونا انقدر مطمئن بودن یه روزی سختي ها تموم ميشه و اونا به نقطه ی آرامش ميرسن ، چرا من نا امیدانه به زندگیم نگاه مي کردم ؟ منم باید با اطمینان به خوب شدن امیرمهدی ؛ در برابر پستي بلندی این روزگار ایستادگي مي کردم ! اینجوری به طور حتم تا زماني که امیرمهدی چشم باز کنه رمقي برام مي موند . رمقي برای تحمل روزها و شب ها. وارد راهروی منتهي به بخش شدم و یه راست رفتم سمت یكي از پرستارها . قبل از اینكه حرفي بزنم با اخم نگاهي بهم انداخت و گفت: _همراه مریض هستین ؟ با نگراني حاصل از اینكه نكنه اجازه نده امیرمهدی رو ببینم ، گفتم: -نه . اومدم از پشت شیشه نگاهش کنم. اخمش بیشتر شد. -نمي شه. و راه افتاد سمت مخالف. دنبالش رفتم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 و راه افتاد سمت مخالف. دنبالش رفتم. -قول مي دم بي صدا فقط نگاهش کنم . از پشت شیشه. -نه . مثل اینكه شما قوانین اینجا رو نميدونین! -خواهش مي کنم . فقط دو دقیقه! برگشت به سمتم و دهنش رو باز کرد برای حرفي ، که با صدای مردی هر دو به سمت صدا چرخیدیم. -چي شده خانوم سعیدی ؟ نگاهم گره خورد با دکتر جووني که نگاهش به من بود و صورتش به طرف پرستاری که خانوم سعیدی نام داشت. به راحتي شناختمش . همون دستیار جووني که همیشه دکتر امیرمهدی رو همراهي ميکرد . احتمالا ً اونم من رو شناخته بود. با همون روپوش سفیدش و شلوار پارچه ای راسته ی تنگ مشكي . که به نظرم خیلي شكیل بود ، و هیكل متناسب و قد بلندش رو به خوبي مورد تحسین هر بیننده ای قرار مي داد. موهای کوتاهش قهوه ای روشن بود و با اینكه مدل خاصي نداشت اما به صورتش مي اومد . دست به سینه منتظر جواب خانوم سعیدی بود. خانوم سعیدی هم با نیم نگاهي به سمت من ، با همون اخم و با لحني که انگار مي خواست به دکتر بفهمونه من هیچي حالیم نیست ؛ جواب داد. -مي خواد مریضش رو ببینه . فكر کرده قانون اینجا قانون جنگله! چقدر قشنگ در حد یه حیوون زبون نفهم ، فهم و شعور من رو پایین آورد! خیره خیره نگاهش کردم . چي بهش مي گفتم که جواب قشنگي به توهینش باشه ؟ من صبح زود هم اومده بودم ؛ پرستارای اون شیفت با اینكه خیلي سخت گیری کرده بودن اما در لحن گفتار و رفتارشون هیچ توهیني نبود. انگار بعضي آدم ها نمي تونن بدون توهین کردن به دیگران حرفشون رو بزنن. با مخاطب قرار گرفتن از طرف دکتر جوون ، سنگیني نگاهم رو از روی پرستار برداشتم. -امیرمهدی درستكار ، درسته ؟ ابروهاش تو هم گره خورده بود . حتماً اینم مي خواست اعصابم رو با یه حرف دیگه به بازی بگیره . خوب اینم حتماً یه امتحان دیگه بود . قرار بود چقدر حرف بشنوم و دم نزنم ؟ من همون مارال چند ماه پیش بودم ؟ همون که تا جواب طرف مقابلش رو نمي داد اعصابش آروم نمي گرفت ؟ چقدر عوض شده بودم ! مي ایستادم ، حرف مي خوردم ، طعنه مي شنیدم و در عوض دم نمي زدم! اینم از برکات وجود خان عمو بود حتماً . حرفای این پرستار خیلي بهتر از حرفای خان عمو بود . و احتمالا ً حالا نوبت دکتر بود! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 حرفای این پرستار خیلي بهتر از حرفای خان عمو بود . و احتمالا ً حالا نوبت دکتر بود! در پاسخ به سوالش ، سری تكون دادم و بي حوصله ایستادم تا اونم حرفش رو بزنه . مطمئن بودم بعدش حتماً برای دیدن امیرمهدی التماس مي کردم . من برای یه لحظه دیدنش حاضر بودم هر کاری بكنم ؛ التماس که جای خود داشت. دکتر سر تا پای من رو نگاهي انداخت و با بي خیالي رو به پرستار گفت: -بذارین پنج دقیقه مریضشون رو ببینن. خانوم سعیدی ، معترض ، و با حرص گفت: -دکتر ! .. من نمي تونم.... دکتر نذاشت حرفش رو ادامه بده . دست راستش رو بالا آورد و در حالي که تو هوا تكون مي داد گفت: -هر کي حرف زد من خودم جوابش رو مي دم. لبم مزین شد به یه لبخند . و چشم های تیزبین دکتر به خوبي شكارش کرد. سعیدی دوباره لب باز کرد: -دکتر من حوصله ی... باز دکتر نذاشت حرفش رو به آخر برسونه. -گفتم که .. هر کي حرف زد بگین من اجازه دادم . حالا هم برین به کارتون برسین. پرستار با عصبانیت به سمت دفتر پرستاری رفت و ما روتنها گذاشت . دکتر هم در حالي که به سمت مخالف من مي رفت با دستش بهم اشاره کرد: -فقط پنج دقیقه. با همون لبخند ، سری تكون دادم و گفتم: -ممنون . فقط پنج دقیقه. نگاهش که تو نگاهم قفل شده بود ، همونجا موند . انگار سفر کرده بود به اعماق درونم و همونجا راه رو گم کرده بود ، و نمي تونست مسیر خروج رو پیدا کنه . و این منجر شد به ایستادنش. اما من تموم سعیم این بود که اون راه ورود رو مسدود کنم . برای همین اخمي کردم و به سمت بخش و اتاق امیرمهدی راه افتادم. دستم رو روی شیشه گذاشتم و رویای لمس دستاش رو در سر پرورش دادم. چقدر دلم مي خواست اون طرف شیشه باشم و گرمای دستش رو حس کنم ! مي دونستم فردا صبح میام و دوباره به اون اتاق پا مي ذارم . اما دل سرکشم که این چیزها حالیش نبود . بي قراری مي کرد و اعصابم رو به هم ميریخت. به دلم نهیب زدم. مگه ندیدی برای یه دیدار از پشت شیشه که آدم رو یاد زندان میندازه چه حرفي بارمون کردن.پس آروم باش و با همین فاصله خودت رو آروم کن . فردایي در پیشه برای دیدار. بعد لبخندی زدم و مثل آدم های دیوونه به حرف زدن با خودم ادامه دادم. -نفس بكش ... نفس بكش ! .. ببین ... هوای دم و بازدم امیرمهدی تو این راهرو جریان داره . پس نفس بكش و تو ریه هات ذخیره ش کن تا فردا صبح که بیای. نفس عمیقي کشیدم و با لبخند فوتش کردم بیرون دوباره خیره شدم به امیرمهدی و تو خیالم تصور کردم که وقتي به هوش بیاد اولین کسي رو که صدا مي کنه کي مي تونه باشه ؟ یعني ممكنه اسم من رو بگه ؟ رفتم تو رویای خوب شدنش و اینكه وقتي منتقل شد به بخش خودم بیام و غذاش رو قاشق به قاشق داخل دهنش بذارم ، و دور لبش رو که در اثر خوردن کثیف مي شه با دستمال پاك کنم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem