♨️ویژه♨️
🎥 نمایش فیلم آسمان غرب
🌹شرح مجاهدت های شهید شیرودی
🏢چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳/ساعت ۱۵:۴۵
💳 بهای بلیط ۶۰ تومان
👌تخفیف ویژه ۲۵ تومان
________________________
📌مهلت ثبت نام تا دوشنبه ۲ اردیبهشت
📌ظرفیت محدود
📌حضور مجردی ، گروهی ،خانوادگی
📌اولویت با ثبت نام گروهی
______________________
💥ثبت نام با عضویت در کانال 👇
🚩هیات جامع دختران حاج قاسم
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
❌ثبت نام نمایش فیلم سینمایی آسمان غرب
👇👇👇👇👇👇👇
🅰مرحله اول : تعیین تعداد گروه بازدید کننده و واریز مبلغ به ازای هر نفر ۲۵ تومان و گرفتن عکس از فیش واریزی به شماره کارت بانک تجارت
۵۸۵۹۸۳۱۱۳۹۸۵۲۹۲۴
بنام فاطمه زارع جمال آباد
______________________
🅱مرحله دوم : ورود به لینک ثبت نام و بارگذاری عکس کم حجم در قسمت پایانی فرم👇
https://formafzar.com/form/i33s7
_____________________
🆎۳_ جهت اطمینان از ارسال مبلغ ،عکس واریز را به آیدی زیر نیز ارسال نمایید. :👇
@fa82zaa
🆑۴_ جهت بازدید خانوادگی ، همزمان با نمایش فیلم آسمان غرب، فیلم سینمایی ایلیا ویژه خردسالان و نوجوانان در سینما پخش میشود ( اخذ بلیط ایلیا در ورودی سینما با خود افراد می باشد)
_________________________
🚩هیات جامع دختران حاج قاسم
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_پنجم
عصباني از پای سفره بلند شدم و با صدای بالا رفته ادامه دادم.
من - برو بهشون بگو دعا کنین که بلایي سر امیرمهدی نیاد که اونوقت تا پویا رو بالای دار نفرستم یه دقیقه هم آروم نمي شینم.
مهرداد ناباورانه نگاهم کرد و با تعجب صدام کرد.
-مارال!
انقدر عصباني بودم که نتونم جلوی سرازیر شدن کلمات به
دهنم رو بگیرم
انگشتم رو به طرفش گرفتم و ادامه دادم.
من - اگر قراره زندگي من جهنم بشه بذار خودمم کاملش کنم .
مطمئن باش امیرمهدی چشم باز نكنه خودم
طناب دار رو مي ندازم گردن پویا .
به خداوندی خدا قسم!
و در مقابل چشمان بهت زده شون به طرف اتاقم رفتم.
وقتي همه ی دنیای آدم گیر دوتا چشم باشه که آیا باز ميشه یا نه ، جنون اولین راهیه که توش قدم مي ذاره.
مگر نه اینكه خدا گفته بود قصاص در مقابل قصاص ؟
پس اگر چشمای دنیای من برای ابد بسته ميشد از قصاص
پویا نمي گذشتم .
فقط کافي بود اتهامش مبني بر اقدام به
قتل ؛ تو دادگاه محرز بشه.
وارد اتاق که شدم یه راست رفتم و با عصبانیت روی تختم
نشستم . فشاری که از عصبانیت به تختم آوردم باعث
شد که صدای قیژ قژ تخت بلند شه .
من اما بي تفاوت
بهش ، با پاشنه پا ، لگدی هم نثارش کردم که صدای ناله ش بیشتر شد.
زانوهام رو تو شكم جمع کردم و سرم رو یك وری روش گذاشتم.
حرص داشت ، اینكه یه آدم حاضر نباشه اشتباه خودش و پسرش رو قبول کنه .
انگار پسر اون فقط پسر بود ،
احتمالا ً امیرمهدی فرزند هیچ پدر و مادری نبود که نگرانش باشن و عزیز کسي هم نبود که چشمای بسته ش آوار
سقف روزهاش باشه.
از دست مهرداد هم ناراحت بودم .
به جای اینكه به اون
مردك بگه "هری "، ایستاده بود و باهاش حرف زده بود
و تازه بهش قول داده بود با خونواده ی امیرمهدی حرف مي زنه.
لبخند تلخي زدم .
باید تو خواب مي دیدن که بذارم پویا قصردر بره.
زیر لب زمزمه کردم "حالت رو جا میارم پویا ، مطمئن باش "
در اتاق بدون اینكه کسي اجازه ی ورود بگیره ، باز شد و
پشت بندش قامت مامان پدیدار.
در همون حالت ، نگاهش کردم که به سمتم مي اومد .
نگاهش مستقیم بهم بود و مطمئن بودم اومده تا آرومم کنه
آروم کنارم نشست و تخت کمي بیشتر به پایین رفت .
ساکت چشم دوختم بهش .
اونم چند دقیقه ای نگاهم کرد
و بعد از کشیدن یه نفس عمیق لب باز کرد:
-الان از چي عصباني هستي ؟
نگاهش کردم و طلبكار گفتم:
من - نباشم ؟
مامان - باش . ولي دلیلش رو بگو.
سرم رو بلند کردم و با اخم گفتم:
من - مهرداد به جای اینكه با یه تیپا اون مرده رو از محیط کارش بندازه بیرون وایساده باهاش حرف زده.
اخمي کرد:
مامان - من شما رو اینجوری تربیت کردم ؟ که به دیگران بي احترامي کنین ؟
من - اون مرد لایق احترامه ؟
مامان سری به طرفین تكون داد و در همون حال پرسید:
-پدر رو به جرم پسر مي کشن ؟
دوباره صدام بالا رفت:
من - اون پسر زیر دست همین پدر ، بزرگ شده.
مامان - اگر من کار اشتباهي انجام بدم تو به جای من باید جواب پس بدی ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_ششم
مامان - اگر من کار اشتباهي انجام بدم تو به جای من باید جواب پس بدی ؟
معترض گفتم:
من - مامان این دو تا مسأله با هم فرق داره.
مامان - بله . فرق داره اما در کل شبیه به همدیگه ست . تو مي خوای به جای پسر ، پدر رو محاکمه کني . پویا الان بازداشته ، ازش شكایت شده و به وقتش باید جواب
کارهاش رو پس بده . تو نگران چي هستي ؟
دوباره سرم رو روی زانوهام گذاشتم و در حالي که خودم رو کمي تكون مي دادم ترسم رو به زبون آوردم.
-مي ترسم دیگه چشماش رو باز نكنه.
دست مامان حلقه شد دور تنم و به سمتش کشیده شدم .
سرش روی سرم قرار گرفت و من نگرانیش رو از هرم
نفس های پر تنشش حس کردم.
نگران زندگیتیم ولي کاری از دستمون بر نمیاد غیر ازما همه ناراحتیم مارال . به خاطر تو ، به خاطر امیرمهدی .
دعا کردن . با دعوا و تندی کردن هیچي درست نمي شه .
صبور باش ، آروم باش . همه چي رو بسپار دست خدا.
دلم روشنه که حالش خوب مي شه.
سرم رو تو محیط امن آغوشش که پر از حس خوب و همدردی بود پنهون کردم و با بغض گفتم
_خداکنه مامان . خدا کنه.
***
با اینكه خسته بودم اما مثل تموم سه روزی که از شروع کلاس بچه ها مي گذشت ، بعد از اتمام کلاس لباس
پوشیدم و با گرفتن سوییچ ماشین بابا به سمت بیمارستان حرکت کردم.
شروع کلاس بچه ها موهبتي بود که ذهن خسته ی من رو
کمي آروم مي کرد ، از غم و درد لونه کرده تو دلم دورم مي کرد و من نا امید رو امید ميبخشید . امید به اینكه
هستن آدمایي که مي تونستم باعث موفقیتشون باشم.
کلا ً حالم بهتر شده بود .
و این رو مدیون اون بچه ها بودم .
بچه هایي که به خاطر پدر و مادرشون علاوه بر درس خوندن کار هم مي کردن .
یكي پدرش مریض بود و مادرش
با کار کردن از پس هزینه های درمان شوهرش برنمي اومد و بچه اش کمكش ميکرد ، یكي دیگه به خاطر اینكه
پدر نداشت و مادرش سه تا بچه ی قد و نیم قد دیگه غیر از اون داشت خرج خونه رو به عهده گرفته بود.
این بچه ها نمونه ی بارز امید به زندگي بودن . بچه هایي که
فقط و فقط به خاطر پدر و مادر از نوجووني دست کشیده بودن و مثل آدمای بزرگسال تن داده بودن به تقدیرشون .
وقتي اونا انقدر مطمئن بودن یه روزی سختي ها تموم ميشه و اونا به نقطه ی آرامش ميرسن ، چرا من نا امیدانه
به زندگیم نگاه مي کردم ؟
منم باید با اطمینان به خوب
شدن امیرمهدی ؛ در برابر پستي بلندی این روزگار
ایستادگي مي کردم !
اینجوری به طور حتم تا زماني که
امیرمهدی چشم باز کنه رمقي برام مي موند . رمقي برای تحمل روزها و شب ها.
وارد راهروی منتهي به بخش شدم و یه راست رفتم سمت
یكي از پرستارها .
قبل از اینكه حرفي بزنم با اخم
نگاهي بهم انداخت و گفت:
_همراه مریض هستین ؟
با نگراني حاصل از اینكه نكنه اجازه نده امیرمهدی رو
ببینم ، گفتم:
-نه . اومدم از پشت شیشه نگاهش کنم.
اخمش بیشتر شد.
-نمي شه.
و راه افتاد سمت مخالف.
دنبالش رفتم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_هفتم
و راه افتاد سمت مخالف.
دنبالش رفتم.
-قول مي دم بي صدا فقط نگاهش کنم .
از پشت شیشه.
-نه . مثل اینكه شما قوانین اینجا رو نميدونین!
-خواهش مي کنم . فقط دو دقیقه!
برگشت به سمتم و دهنش رو باز کرد برای حرفي ، که با صدای مردی هر دو به سمت صدا چرخیدیم.
-چي شده خانوم سعیدی ؟
نگاهم گره خورد با دکتر جووني که نگاهش به من بود و صورتش به طرف پرستاری که خانوم سعیدی نام داشت.
به راحتي شناختمش . همون دستیار جووني که همیشه دکتر امیرمهدی رو همراهي ميکرد .
احتمالا ً اونم من رو شناخته بود.
با همون روپوش سفیدش و شلوار پارچه ای راسته ی تنگ مشكي .
که به نظرم خیلي شكیل بود ، و هیكل
متناسب و قد بلندش رو به خوبي مورد تحسین هر بیننده ای قرار مي داد.
موهای کوتاهش قهوه ای روشن بود و با اینكه مدل خاصي
نداشت اما به صورتش مي اومد .
دست به سینه منتظر جواب خانوم سعیدی بود.
خانوم سعیدی هم با نیم نگاهي به سمت من ، با همون اخم
و با لحني که انگار مي خواست به دکتر بفهمونه من
هیچي حالیم نیست ؛ جواب داد.
-مي خواد مریضش رو ببینه .
فكر کرده قانون اینجا قانون جنگله!
چقدر قشنگ در حد یه حیوون زبون نفهم ، فهم و شعور من رو پایین آورد!
خیره خیره نگاهش کردم .
چي بهش مي گفتم که جواب
قشنگي به توهینش باشه ؟
من صبح زود هم اومده بودم ؛ پرستارای اون شیفت با اینكه خیلي سخت گیری کرده بودن اما در لحن گفتار و
رفتارشون هیچ توهیني نبود.
انگار بعضي آدم ها نمي تونن بدون توهین کردن به دیگران حرفشون رو بزنن.
با مخاطب قرار گرفتن از طرف دکتر جوون ، سنگیني نگاهم رو از روی پرستار برداشتم.
-امیرمهدی درستكار ، درسته ؟
ابروهاش تو هم گره خورده بود .
حتماً اینم مي خواست
اعصابم رو با یه حرف دیگه به بازی بگیره . خوب اینم حتماً یه امتحان دیگه بود .
قرار بود چقدر حرف بشنوم و دم
نزنم ؟
من همون مارال چند ماه پیش بودم ؟
همون که تا جواب طرف مقابلش رو نمي داد اعصابش آروم نمي گرفت ؟
چقدر عوض شده بودم !
مي ایستادم ، حرف مي خوردم ،
طعنه مي شنیدم و در عوض دم نمي زدم!
اینم از برکات وجود خان عمو بود حتماً .
حرفای این پرستار خیلي بهتر از حرفای خان عمو بود . و احتمالا ً حالا
نوبت دکتر بود!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_هشتم
حرفای این پرستار خیلي بهتر از حرفای خان عمو بود .
و احتمالا ً حالا نوبت دکتر بود!
در پاسخ به سوالش ، سری تكون دادم و بي حوصله ایستادم تا اونم حرفش رو بزنه . مطمئن بودم بعدش حتماً
برای دیدن امیرمهدی التماس مي کردم .
من برای یه لحظه دیدنش حاضر بودم هر کاری بكنم ؛ التماس که جای
خود داشت.
دکتر سر تا پای من رو نگاهي انداخت و با بي خیالي رو به پرستار گفت:
-بذارین پنج دقیقه مریضشون رو ببینن.
خانوم سعیدی ، معترض ، و با حرص گفت:
-دکتر ! .. من نمي تونم....
دکتر نذاشت حرفش رو ادامه بده . دست راستش رو بالا
آورد و در حالي که تو هوا تكون مي داد گفت:
-هر کي حرف زد من خودم جوابش رو مي دم.
لبم مزین شد به یه لبخند .
و چشم های تیزبین دکتر به
خوبي شكارش کرد.
سعیدی دوباره لب باز کرد:
-دکتر من حوصله ی...
باز دکتر نذاشت حرفش رو به آخر برسونه.
-گفتم که .. هر کي حرف زد بگین من اجازه دادم . حالا هم
برین به کارتون برسین.
پرستار با عصبانیت به سمت دفتر پرستاری رفت و ما روتنها گذاشت .
دکتر هم در حالي که به سمت مخالف من
مي رفت با دستش بهم اشاره کرد:
-فقط پنج دقیقه.
با همون لبخند ، سری تكون دادم و گفتم:
-ممنون . فقط پنج دقیقه.
نگاهش که تو نگاهم قفل شده بود ، همونجا موند . انگار سفر کرده بود به اعماق درونم و همونجا راه رو گم کرده
بود ، و نمي تونست مسیر خروج رو پیدا کنه . و این منجر
شد به ایستادنش.
اما من تموم سعیم این بود که اون راه ورود رو مسدود کنم
. برای همین اخمي کردم و به سمت بخش و اتاق امیرمهدی راه افتادم.
دستم رو روی شیشه گذاشتم و رویای لمس دستاش رو در سر پرورش دادم.
چقدر دلم مي خواست اون طرف شیشه باشم و گرمای دستش رو حس کنم !
مي دونستم فردا صبح میام و دوباره
به اون اتاق پا مي ذارم .
اما دل سرکشم که این چیزها
حالیش نبود .
بي قراری مي کرد و اعصابم رو به هم ميریخت.
به دلم نهیب زدم.
مگه ندیدی برای یه دیدار از پشت شیشه که آدم رو یاد زندان میندازه چه حرفي بارمون کردن.پس آروم باش و با همین فاصله خودت رو آروم کن .
فردایي در پیشه برای دیدار.
بعد لبخندی زدم و مثل آدم های دیوونه به حرف زدن با خودم ادامه دادم.
-نفس بكش ... نفس بكش ! .. ببین ... هوای دم و بازدم امیرمهدی تو این راهرو جریان داره . پس نفس بكش و تو
ریه هات ذخیره ش کن تا فردا صبح که بیای.
نفس عمیقي کشیدم و با لبخند فوتش کردم بیرون
دوباره خیره شدم به امیرمهدی و تو خیالم تصور کردم که
وقتي به هوش بیاد اولین کسي رو که صدا مي کنه کي مي تونه باشه ؟
یعني ممكنه اسم من رو بگه ؟
رفتم تو رویای خوب شدنش و اینكه وقتي منتقل شد به بخش خودم بیام و غذاش رو قاشق به قاشق داخل
دهنش بذارم ، و دور لبش رو که در اثر خوردن کثیف مي شه با دستمال پاك کنم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem