فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درست همون ساعتی که دلت پره
درست همون روزایی که حالت بده
امام حسین بغلت میکنه ... ♥️
#شب_جمعه_هوایت_نکنم_میمیرم
#کربلایمن
#حالدلم
🌱https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
بازوبند دستگاه فشار خون از دور بازوم کنده شد و بعد دست هایي شونه هام و پاهام رو گرفته از زمین بلندم کردن .
روی تختي روون قرار گرفتم و با سرعت به جایي منتقل شدم . صدای پر از تشر پورمند باز هم از نزدیكم بلند شد
: -سریعتر . حالش خوب نیست.
و سرعت انتقالم بالا رفت.
درد داخل سرم بیشتر و بیشتر مي شد و من حس مي کردم چیزی تا از کار افتادن مغزم باقي نمونده.
تخت روون متوقف شد و من رو روی تخت دیگه ای قرار دادن .
شخصي دستم رو گرفت و با چند ثانیه تعلل ، جسم نرم و خیسي روی پوست دستم کشیده شد و بعد درد سوزني که به داخل دستم فرو رفت .
و من در حال مغلوب شدن در مقابل درد توی سرم بودم.
صدای باز شدن کاغذهای متعدد و شكسته شدن سر شیشه ای آمپول ها گوش هام رو به بازی گرفته بود . مایع خنكي توی رگم به جریان افتاد و فهمیدم بهم سرم وصل
شده.
باز صدای پورمند ذهنم رو برای ثانیه ای معطوف خودش کرد:
-برین بیرون . باید استراحت کنه.
نفهمیدم مخاطبش چه کساني هستن!
در اتاق بسته شد و سكوت تو اتاق خیمه زد
اول فكر کردم تنهام ولي وقتي گرمای دستي روی بازوم نشست فهمیدم تنها نیستم که کسي پا به پای حال بدم ؛ همراهمه.
هنوز سر دردم و اون صدای سوت بهم اجازه نمي داد تا چشم باز کنم و ببینم چه کسي نخواسته یا نتونسته تنهام بذاره.
شخص ، دستش رو از روی بازوم برداشت و اینبار گرمای دستاش رو به مچ دستم پیوند زد . هر کي بود هم نگرانم
بود و هم سعي داشت محبتش رو از طریق دست بهم تزریق کنه .
یه محبت زیر پوستي.
نگران بودن کسي برای آدم همیشه خوشاینده .
من هم تو اون زمان از این قاعده مستثني نبودم .
با اینكه دلم در گیر و دار حال امیرمهدی و اتفاق پیش اومده بود ؛ با این
حال نمي تونستم به اون محبت زیر پوستي بي اعتنا باشم .
اما این حالم چند دقیقه بیشتر طول نكشید و خیلي زود جاش رو داد به یه حس بد . درست وقتي که شخص حاضر تو اتاق با صدای آرومي که سعي داشت بهم آرامش
بده من رو مخاطب قرار داد:
-به چیزی فكر نكن . آروم بخواب . تو سرمت هم داروی فشار خون زدم هم آرامبخش . یواش یواش بهتر مي شي
تو خودم مچاله شدم . نه...
کي بهش اجازه داده بود دستم رو لمس کنه ؟
به چه حقي دستش روی دستم قرار گرفت و بهش گرما داد ؟
اصلا ً چرا به خودش اجازه داد داخل اتاق بمونه و همه رو بیرون کنه ؟
امیرمهدی راست مي گفت وقتي طرف مقابلمون رو نمي شناسیم حق نداریم باهاش وارد هر بحثي بشیم!
شاید اگر اون بار من با دکتر پورمند وارد بحث نمي شدم و باز هم لب هام رو کنترل ميکردم ، اینجوری خودش رو وارد حریمم
نمي کرد.
سر دردم بیشتر شد وقتي با یاد امیرمهدی مغزم جوشش کرد به یادآوری تعهدم بهش که زیر دستای پورمند به بازی گرفته شده بود!
یك لحظه با امیرمهدی مقایسه ش کردم!
مرد من کجا و این دکتر کجا ؟
کي مرد من بي اجازه ، حریمم رو زیر پا گذاشت ؟
حتي وقتي محرمش بودم!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_ششم
کي مرد من بي اجازه ، حریمم رو زیر پا گذاشت ؟
حتي وقتي محرمش بودم!
مردی که یه زن رو دوست داشته باشد به عریاني تنش گرمای وجود نمي ده که اون رو مي پوشونه ،.
که گرمای دست آدم مي شه معجزه ی قلب اون مرد و گیج مي شه از آرامشش ... دیگه چه نیازی به هم.؟....
من امیرمهدی خوابیده رو تخت اون اتاق رو رها نمي کردم .
من اون مرد رو با هیچي عوض نمي کردم.
من اگر زنم .. اگر اونجور که امیرمهدی
مي گفت ، وجودم مقدسه ، اگر هموني هستم که مرد تو دامنم پرورش پیدا
مي کنه پس مي تونم حامل یه عشق باشم .. یه عشق به پاکي شبنم ، به زیبایي گل ، به لطافت بارون ، به شوریدگي یك معجزه...
یك معجزه ..
آره ..
امیرمهدی معجزه ی من بود ..
من معجزه م رو کنار نمي ذاشتم حتي اگر تا قیام قیامت روی اون تخت مي خوابید .
باید زن بودنم رو به رخ مي کشیدم
ولي نه با نشون دادن خودم به آدما به عنوان یه زني که زیباست ...
نه اینكه با فرو ریختنم نشون بدم ضعیفم که
من مي تونم با استقامتم کوه رو به زانو در بیارم.
هر مردی غرور همسرشه و من غرورم رو به بهای ناچیز نمي فروختم .
تازه متوجه مي شدم وقتي مي گفتن یه زن
باید مغرور باشه یعني چي ؟
من مغرور بودم به مردم.
من زنم .. زني که تار و پود وفاداری از روز ازل درونش بافته شده و تا ابد بزرگترین افتخارشه . زني از تبار حوا ، ازسلاله ی پاکي که در بهشت امكان وجود پیدا کرد و به
واسطه ی یه گناه به زمین تبعید شد.
من هم تبعیدی بودم اما نه به زمین که به برزخ امیرمهدی....
رسول معجزه گر من اگر سكوت کرده و چشم بر هم نهاده بود ولي من که بودم .. ميتونستم سفیری باشم برای به
رخ کشیدن اندیشه ی نابش !
پس به حكم حرفش ، قول دادم تن بدم به تندیس شدن .
تا به اعجاز تو تكیه مي کنم ...
شكل آغوش تو مي گیره تنم...
اون کسي که پیش چشم یك جهان ...
به رسالت تو تن ميده منم...
تو هوایي که برای یك نفس ..
خودمو از تو جدا نمي کنم..
تو برای من خود غرورمي ....
من غرورمو رها نمي کنم.............
آروم لای پلكم رو باز کردم و با همون رمق ناچیز لب زدم:
_دستتون رو بردارین.
سرش رو کمي بهم نزدیك کرد و خیره تو چشمای نیمه بازم گفت:
-مشكلي نداری ؟
به جای اینكه دستش رو برداره حالم رو ميپرسید . تو اون لحظه برای من ، احترام به حریمم مهمتر از تعهدات پزشكي اون بود.
برای همین اخم کردم و با حرص گفتم:
-اگر شما دستتون رو بردارین دیگه مشكلي نمي مونه.
لبخند نیمه ای زد:
-حرص نخور . حالت بدتر مي شه.
انگار مخصوصاً خودش رو زده بود به اون راه . و حال بد من هم شده بود بهترین وسیله برای دست آویزی و گوش نكردن به حرفم.
دوباره چشم روی هم گذاشتم و سعي کردم خودم مچ دستم رو آزاد کنم.
دستم رو کشیدم ولي بیشتر تو انگشتاش اسیر شد . انگار منتظر همین کار بود که سریع عكس العمل نشون داد .
صداش باعث شد لای پلكم رو باز کنم و به صورت نزدیك و مصممش خیره بشم:
-دستم رو بر مي دارم ولي نه وقتي تو این اتاقم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
-دستم رو بر مي دارم ولي نه وقتي تو این اتاقم.
چرا حرف حالیش نبود ؟
چرا هر چي راه راست رو بهش
نشون مي دادم مي زد جاده خاکي ؟
نمي فهمیدم
مخصوصاً این کار رو مي کنه تا تلافي اون روزی رو در بیاره که باهاش بحثم شد یا منظور دیگه ای داره ؟
و ته ته قلبم امیدوار بودم یه تلافي باشه نه علاقه . که علاقه ش مي تونست ویرون کننده باشه مثل علاقه ی پویا که باز علاقه ی پویا تو اون زماني که من هیچ تعهدی به
امیرمهدی نداشتم قابل باور بود و این علاقه اصلا ً برای من توجیهي نداشت.
هیچ وقت تو قاموس خونواده ی آزاد من همچین چیزی پذیرفته نبود و حالا با ورودم به خونواده ی متعصب به عقایدِ امیرمهدی ، اوضاع بغرنج تر هم شده بود.
دوباره دستم رو کشیدم شاید زندانبان ، دلش به رحم بیاد و آزاد کنه مچ به تاراج رفته م رو ! اما دریغ از رحم ،دیگه حفظ حریم پیشكشش.
بیشتر از قبل بهم نزدیك شد و صورتش رو با یك وجب
فاصله از صورتم نگه داشت:
-بهتره به جای لجبازی بخوابي . فشارت بالاست و این
لجبازیات بیشتر بهت فشار میاره.
اگر توان داشتم قطعاً مشتي حواله ی صورتش مي کردم. دوباره پلك بستم:
-دستتون رو بردارین این کار رو مي کنم.
و دیگه چشم باز نكردم تا حالت صورتش رو ببینم.
امیدوار ، منتظر موندم تا دستش رو عقب بكشه . و این کار بعد از چند ثانیه انجام شد و پشتش صدای پورمند
همراه با پوزخند به گوشم خورد:
-کله شق.
تموم تلاشم رو کردم که به حرفش بي تفاوت باشم و تا اونجایي که مي تونم جلوی ادامه ی حرف زدن و نزدیك
شدنش رو به خودم بگیرم.
تو همون حالت موندم تا یواش یواش اون سردرد و موج گرمای ناشي از فشارخون بالا ، فروکش کنه.
پورمند هم دیگه حرفي نزد و تا نیم ساعتي تو اتاق موند و وقتي مطمئن شد حالم بهتره رفت و جای خودش رو به
مامان و مامان طاهره داد.
***
گذشت روزها مثل قبل بود .
سخت و دور از توان .
با این تفاوت که اینبار همون کورسوی امید که برای چشم باز کردن امیرمهدی داشتیم به ناچیزترین حد رسیده
بود . چرا که همون روز که ایست قلبي کرد سطح هوشیاریش دوباره به پایین ترین حد ممكن رسید و دکترش آب
پاکي رو ریخت روی دستمون که احتمال چشم باز کردنش شده یك صدم درصد.
و من چند روز با خودم درگیر شدم ... که چرا باز هم برگشتیم سر خونه ی اول ؟
که آیا بازم خدا حكمتي داره از این اتفاق ؟ مگه زجر آدم مي تونه اسم حكمت به خودش بگیره ؟
درگیر شدم با خودم و خدایي که با وجود امیرمهدی
شناختمش و حالا با نبودش به شك افتادم ! خنده دار بود...نبود ؟
بود .. خنده دار بود درست شده بودم عین همون قومي که وقتي پیامبرش چهل روز نیومد گوساله رو به پرستش
گرفت به جای خدا که بي شك خدا تو هر لحظه ای حضور داره و اگر در برابر غفلت ما خرده ای نمي گیره نه از سر فرصت برای ادامهی غفلت که از سر فرصت برای برگشته!
خودش گفته بود که به بنده ش بي نهایت مشتاقه و من یادم رفته بود این چیزها رو ... یادم رفته بود حرفای امیرمهدی رو . یادم رفته بود که باید همیشه دانشجوی راه
خداشناسي بمونم.
شاید هم اون اتفاق و نا امیدی از بهبود امیرمهدی بود که من رو کشید به ورطه ی افسردگي و فرار از همصحبتي
خدا.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
شاید هم اون اتفاق و نا امیدی از بهبود امیرمهدی بود که من رو کشید به ورطه ی افسردگي و فرار از همصحبتي خدا.
حتي یادم رفت که چه قول و قراری با خودم گذاشتم ؛ اینكه سفیر رسول پاکم باشم!
چند روزی در حین کلنجار رفتن با خودم و افكارم ، ساعت ها رو پي در پي گذروندم ؛ گاهي حتي سر سجاده
نشستم اما دریغ از یك رکعت نماز.
این بار هم رضوان مثل قبل به دادم رسید.
اینبار هم رضوان شد بلده راهم .
با لبخند دستش رو به طرف من آشفته و دل مرده دراز کرد و آروم گفت:
-بلند شو مارال . بلند شو و نمازت رو بخون . خدا به نماز تو احتیاجي نداره اما تو به آرامش حرف زدن باهاش احتیاج داری .
بلند شو و ازش آرامش بگیر.
و چه خوب تونست بهم یادآوری کنه حرفای امیرمهدی رو انگار من از همون بنده هایي بودم که باید سلسله وار ، بعد
از یه مدت و یا با هر سختي ، بهشون بزرگي خدا رو گوشزد کرد .
که زندگیمون تو پیخ و خم نامیزون روزگار رو
کناری بگذاریم و بدون اما و چرا و چطور ، فقط و فقط به این فكر کنیم که ما باید راه رو درست بریم تا برسیم به
سر منزل مقصود و این پیخ و خم و گاهي موانع فقط برای سنجش توانایي ماست.
***
پنجمین روز مهر ماه خان عموی امیرمهدی از سفر به سوریه برگشت و من تازه فهمیدم علت ندیدنش و البته آرامش اعصابم از جانبش به این خاطر بوده که ایشون حضور نداشتن . وگرنه که با اون اتفاقي که برای امیرمهدی افتاد قطعاً روی سرم خراب ميشد.
همون روزها بود که همراه نرگس به موسسهی برادر مائده ، همسر محمدمهدی رفتیم و ساعات کلاسیمون رو
تعیین کردیم.
با اینكه تمایل داشتن سه روز در هفته اونجا تدریس کنم اما به خاطر موسسه ای که سال قبل باهاش قرداد بستم
و برام شاگرد خصوصي پیدا مي کرد مجبور شدم به اینكه فقط دو روزم رو اونجا بگذرونم.
از طرفي هم یگانه و برادرش و بچه های کار بودن که باید براشون کلاس مي ذاشتم .
به امیرمهدی قول داده بودم
کاری کنم که پایه ی ریاضیشون قوی بشه و اونم گفته بود بهم اعتماد داره .
و من تموم تلاشم این بود که جواب
اعتماد امیرمهدی رو به خوبي بدم.
یادم نمیره روزی رو که اون بچه ها تازه متوجه شدن چه بلایی سر امیرمهدی اومده ! اشك بهشون اجازه نمي داد
نفسي بگیرن برای ادای کلمات . چه دختر ها و چه پسرها .
فرقي نداشت ، همه شون امیرمهدی رو دوست داشتن و من تازه متوجه مي شدم محبوب بودن یعني چي!
با شروع کلاس های موسسه بیشتر اوقاتم بیرون از خونه سپری مي شد.
با اینكه مامان و بابا رو کمتر مي دیدم و گاهي از خستگي نا نداشتم حتي ساعتي رو کنارشون بگذرونم اما سر زدنم به امیرمهدی همچنان ادامه داشت.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_نهم
اما سر زدنم به امیرمهدی همچنان ادامه داشت.
هر روز سه نوبت مي رفتم و از پشت شیشه خیره مي شدم به قامتي که دلم برای دوباره روی پا دیدنش له له ميزد و من ناچار تسلیم امر خدا ، تحمل مي کردم خوابیدنش
رو.
گاهي دکتر پورمند هم مي اومد و کنارم ميایستاد . و به
جای دیدن امیرمهدی من رو نگاه مي کرد و باعث عذابم مي شد.
و من هر بار بي تفاوت نسبت به نگاهش به آرومي رد ميشدم و مي رفتم.
ده روز از شروع مهر گذشته بود که من خیلي اتفاقي تو محوطه ی بیمارستان با خان عمو رو در رو شدم .
اون روز هوای ابری پاییزی به همراه وزش باد خودنمایي مي کرد.
به خاطر ساعت کلاسم نتونسته بودم برای وقت ملاقات خودم رو برسونم ، به ناچار نیم ساعت بعد رسیدم بیمارستان .
همین که از دور دیدم خان عمو داره از ساختمون بیمارستان خارج مي شه با چشم دنبال جایي گشتم تا خودم رو
از نگاه تیزش در امون نگه دارم ولي جایي رو پیدا نكردم.
نگاهش که بهم افتاد اخم شد چاشني صورتش . حس بدی از نوع نگاهش گرفتم.
حس کردم به قدم هاش سرعت داد و از پله ها با شتاب پایین اومد . گویي برای دیدنم بي تاب بود و بي قرار که سعي داشت زودتر بهم بسه.
تو حیاط بیمارستان ؛ چند قدمي مونده به پله ها به هم رسیدیم.
دست هاش رو که چند قدم عقب تر مشت کرده بود بالا
برد و سرم فریاد زد:
-تو که باز اینجایي ؟
هنوز خنك نشدی ؟
هر بلایي که ميشد سر این بچه آوردی هنوز بس نیست ؟
از فریادش به ناگاه کمي عقب رفتم . شدت فریادش به حدی بود که اخم رو به صورت من هم بشونه.
وقتي ظرفیت آدم پر باشه نمي تونه از کنار هر حرف و حرکتي به راحتي بگذره . پس وقتي لب هام باز شد سعي کردم اصول بزرگتر و کوچكتری رو رعایت کنم!
-امیرمهدی شوهر منه!
دستش بالاتر رفت:
-الان که مي توني راحت بری با نامزدت دیگه چه مرگته که هي میای و داغ این خونواده رو تازه مي کني ؟
هر چقدر اونا آبرو داری مي کنن تو بي حیا تر مي شي!
اصول و قواعد این مرد هیچوقت از طرف من مورد پذیرش نبود.
نمي فهمیدم چه سنخیتي بین این مرد و خونواده ی امیرمهدیه ؟
انگار یه مادر و پدر دیگه در تربیت این آدم
نقش داشتن و تنها اشتراکش با پدر امیرمهدی نام فامیلش بود!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصتم
و تنها اشتراکش با پدر امیرمهدی نام فامیلش بود!
سری به تأسف برای خودم ، برای امیرمهدی به خاطر داشتن همچین عمویي ، و برای خونواده ی درستكار برای
داشتن همچین عضوی ؛ تكون دادم.
اگر جواب نمي دادم دلم آروم نمي گرفت و از طرفي مونده بودم چه جوابي بدم که محترمانه باشه .
من جواب اینجوری بلد نبودم .
بلد نبودم محترمانه جواب بدم .
تموم هنر من تو درست حرف زدن با امیرمهدی بود و بس!
پس با یه مكث چند ثانیه ای ، آروم و شمرده به حرف اومدم و سعي کردم با بهترین حالت ممكنه کلمات رو پشت سر هم ردیف کنم!
-به نظر من شما دارین اشتباه فكر...
-ساکت باش!
فریادش از دفعه ی قبل بلندتر بود ! به طوری که حس کردم احتمالا ً تموم آدمای داخل بیمارستان هم فریادش رو شنیدن .
بي اختیار نگاهم افتاد به در ساختمون و هاج و واج موندم.
پورمند و دو سه پرستار دیگه ایستاده بودن و نگاهمون مي کردن .
خیره به نگاه خشك و جدی پورمند که دست
به سینه ایستاده بود ، حرفای خان عمو رو به جون خریدم:
-برای من مهم نیست نظر تو چیه ؟
دست از سر این خانواده بردار !
به اندازه ی کافي براشون نحسي داشتي !
بچه شون رو ازشون گرفتي ، ابروشون رو بردی .. دیگه مي توني با خیال راحت به نامزد سابقت برسي . خوب پول دادین
تا راحت از مخمصه فرار کنه و متهم نشه ! معلوم نیست تو و نامزدت چه گندی زدین که مي خواستي زیر اسم امیرمهدی و خونواده ی ما اون رو قایم کني ولي کور
خوندی ! هری خانوم .. هری ... تا من زنده م نمي ذارم از خوبي و سادگي برادرم و خونوادهش استفاده کني .
تورت رو برای یكي دیگه پهن کن!
دهنم از شدت سنگیني بار اون حرفا باز مونده بود!
چطور به خودش اجازه داد من رو اینجوری نقد کنه ؟
اصلا ً به چه حقي همچین حرفایي رو تو جایي مثل بیمارستان زد ؟
یعني امیرمهدی من یه روزی شبیه به این آدم بود ؟
این تهمت ها هم خونم رو به جوش مي آورد و هم لرز به بدنم انداخته بود!
انگار سرمایي از وسط قلبم پا مي گرفت و یواش یواش تو
نقطه به نقطه ی تنم منتشر مي شد.
نفرت مثل سرطان چنگال باز کرده و تموم تنم رو از آن خودش کرده بود.
گاهي وقتا بذر نفرت ، دونه به دونه تو بدن آدم کاشته ميشه و یواش یواش در طول سالیان رشد مي کنه .
اما نفرتي که خان عمو در وجود من به یادگار مي ذاشت نهال هایي بود که اگر نه تمام قد ولي نیم قد و سرزنده بود ؛
که مي دونستم به کوتاه ترین زماني تبدیل به جنگلي میشه برای دفن شخصیت من
اگر مي خواستم هر دفعه تنها نظاره گر این کارش باشم چیزی از من ؛ از مارال ، باقي نمي موند.
این بود که اجازه دادم آتشفشان درونم فوران کنه و نفرت
رو مثل مواد مذاب ، از دهنم خارج:
-شما شورش رو در آوردین.
یا حرفم خیلي سنگین بود و براش غیر قابل تحمل ، و یا توقع زیادی داشت تا مثل همیشه ساکت بمونم و با سكوتم روی حرفاش صحه بذارم ؛ هر چي بود باعث شد
مثل قبل واکنش نشون بده.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_یکم
هر چي بود باعث شد
مثل قبل واکنش نشون بده.
انگشت های مشت شده اش از هم باز شد و دستش به سمت مخالف چرخید . لرز به شونه هام رسید و اونا رو به
تكون واداشت.
مي خواست با پشت دست تو دهنم بكوبه و من فقط خیره شدم به دستش تا لحظه به لحظه ی فرودش رو تو ذهنم
ثبت کنم.
انگار قصد خودآزاری داشتم .
مي خواستم ببینم له شدن
مارال امیرمهدی رو!
امیرمهدی من کجا بود ؟
کجا بود که ببینه روی زنش دست
بلند مي شه برای بار دوم . و هر بار مصر تر!
صاف ایستادم و منتظر شدم با فرود دستش ، گونه م فوران کنه از احساس سوزش . و قلبم از تلاطم بایسته وحرکت نكنه .
انگار با فرود اون دست قرار بود دنیا به آخر
برسه!
دستش که شروع کرد به حرکت ناگاه صدایي مانع شد تا بقیه ی راه رو طي کنه.
-آقای درستكار ! آقای درستكار!
صدای مرد ، محكم و پر جذبه به گوشمون رسید و همین باعث شد تا خان عمو با همون دست خشك شده بین راه
به عقب برگرده.
دکتر پورمند با قدم های سریع به سمتمون مي اومد
بدون اینكه نگاهم کنه به خان عمو لبخندی زد ؛ و در حالي
که کمي نفس نفس مي زد و من حدس زدم به خاطر تند اومدن به سمتمون باشه ؛ گفت:
-یه موضوع رو یادمون رفت بهتون بگیم که من ناچار شدم خودم رو سریع بهتون برسونم !
رو به روی خان عمو قرار گرفت و من رو ندیده انگاشت.
کناره های روپوش سفیدش رو کنار زد ، دستش رو داخل
جیب شلوارش کرد و لبخند دیگه ای تحویل چهره ی در هم و مبهوت خان عمو داد:
_راستش دکتر به بخش سپردن که دیگه کسي خارج از وقت ملاقات نیاد برای دیدن مریضتون . به دختر خانومتون هم بگین فقط تو وقت ملاقات برای عیادت بیان .
مات چهره ی دکتر پورمند موندم.
کي این قانون جدید گذاشته شده بود که من خبر نداشتم ؟ چرا کسي حرفي به من نزده بود پس اومدنم بي فایده بود !
یه لحظه دلم قد تموم دنیا گرفت !
یعني دیگه حق نداشتم امیرمهدی رو روزی سه بار ببینم ؟
من بدون این دیدن ها قطعاً برای ادامه ی حیات ، نفس کم مي آوردم.
مي خواستم بهش اعتراض کنم !
که چرا چنین قانوني گذاشتین ؟
مگه دکتر نمي دونه من نمي تونم بدون دیدن
امیرمهدی روزم رو به شب برسونم ؟
که حس کردم نوع لبخندش کمي فرق داره.
لبخندش یه لبخند دوستانه نبود یه جور لبخند پیروزی بود.
یه جور برگه ی آس.
یه جور کیش و مات.
خیره به لبخندش ، مردد موندم بین اعتراض کردن و ساکت موندن !
خان عمو هنوز مبهوت نگاهش مي کرد و من حدس زدم به خاطر اینه که دکتر پورمند با لفظ "دخترتون "به ملیكا اشاره کرد!
اون روز هم که درباره ی ملیكا حرف زد و خان عمو رو پدرش خطاب کرد من از اشتباه بیرون نیوردمش .
چون حس مي کردم نیازی نیست بخوام نسبت اون رو براش
مشخص کنم .
مطمئناً هر حرفي باعث ایجاد بحث های
بعدی مي شد و من این رو نمي خواستم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_دوم
. مطمئناً هر حرفي باعث ایجاد بحث های
بعدی مي شد و من این رو نمي خواستم.
خان عمو نیم نگاهي به سمت من انداخت و بعد رو به دکتر پورمند ، سری تكون داد:
-باشه ... ممنون ... بهش مي گم!
و من حس کردم چقدر دست و پاش رو گم کرده که این موضوع جلوی من مطرح شده . و این باعث شد پي ببرم که خونواده ی امیرمهدی از این ملاقات ها خبر نداشتن و
ندارن ؛ و شاید حتي محمدمهدی هم بي خبر بوده!
بی شك دوست نداشت کسي از موضوع بویي ببره و این .. این .. آره ... یه جور برگ برنده برای من بود ، شاید خیلي آس نبود ولي به وقتش مي تونست حكم رو به سود
من تغییر بده!
پورمند در یه حرکت نمادین در حالي که ميگفت "
مزاحمتون نباشم "به سمت من چرخید و با بهت گفت:
-شما هم اینجایین خانوم درستكار!
بهتم دو برابر شد ! این که من رو دیده بود ! پس چرا.......
و با صورتي که لبخندش پر کشیده و اثری ازش نبود ادامه داد:
-شما بیاین . دکتر منتظرتونن .
و اینجوری طوری وانمود کرد که انگار من برای حرف دکتر اونجا هستم!
سری تكون دادم و بي توجه به خان عمو ، از کنارش عبور
کردم و به طرف پله ها راه افتادم.
بعد از طي دو سه قدم ؛ پورمند هم قدمم شد.
سرم رو زیر انداختم و تو ذهنم دنبال دلیل دروغش گشتم
. که خودش مانع شد:
-صاف وایسادی بزنه تو گوشت ؟
برگشتم و نگاهش کردم.
اون چه مي دونست من به خواست شوهرم ، سعي داشتم
همیشه احترام بزرگتر رو حفظ کنم ؛ به خصوص عموی مورد علاقه ی امیرمهدی رو!
اون چه مي دونست علاقه به شوهر یعني چي که همین علاقه باعث مي شه بر خلاف میلت خیلي کارها بكني!
چه درکي داشت از شدت علاقه ی بین من و امیرمهدی ؟
برگشت و پاسخ نگاهم رو داد:
-جای تو ، من حالش رو گرفتم!
و لبخندی زد.
اینبار برعكس اون موقع ، لبخندش کاملا دوستانه بود!
منظورش رو از حالگیری نفهمیدم . برای همین همچنان خیره نگاهش کردم تا خودش به حرف بیاد . که همینطورم
شد:
به خودش که گفتم به بخش هم میسپرم غیر از ساعت ملاقات بیاد دیدن شوهرت ! دخترش معلوم نیست چي به این پرستارا گفته که اجازه دادن هر شب بیاد .
با دکتر هم هماهنگ مي کنم.
شونه ای بالا انداخت:
-دکتر داییمه . هر چي بگم گوش مي کنه!
پس همه چي رو دورغ گفته بود ! اما دلیلش .... ؟
نتونستم جلوی بهتم رو بگیرم و همونجور گفتم:
-دروغ گفتین ؟
سری به علامت مثبت تكون و دوباره لبخندی تحویلم داد.
بهت زده همچنان نگاهش مي کردم.
از کارش سر در نمي آوردم . دروغ گفت که چي ؟
که مثلا ً من رو از اون سیلي به کمین نشسته دور نگه داره ؟
که به جای مني که در جواب خان عمو جواب کوبنده ای ندادم ، کوبنده رفتار کنه ؟
دروغ گفت که به من نشون بده علاقه ای در حال شكل گیریه ؟
ولي دروغ تو قاموس من معنایي نداشت .
این همون خصلتي بود که امیرمهدی رو به من نزدیك کرد . وادارش کرد
با من همكلام بشه ، شگفت زده بشه ، و نتونه فراموشم کنه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💢 #اطلاعیه
🇮🇷فراخوان جذب خادم افتخاری 🇮🇷
🔰در راستای برگزاری کنگره ملی شهدای کاشان درسال ۱۴۰۳ علاقه مندان جهت همکاری و کمک در اجرای برنامه ها میتوانند به صورت افتخاری در عرصه های :
✅اداری مالی
✅رسانه ای
✅آمادی وخدماتی
✅فرهنگی هنری
✅و....
از طریق لینک 👇👇👇👇
🆔 http://shohadakashan.ir/khadem/
درسایت شهدای کاشان ثبت نام نمایند.
💠همچنین جهت کسب اطلاعات بیشتر با شماره تلفن :
☎️ ۰۳۱۵۵۲۳۰۱۸۷
📳 ۰۹۳۸۷۹۰۷۵۱۰
تماس ویا درساعات اداری به آدرس:
👁🗨کاشان خیابان امام خمینی (ره) جنب خانه تاریخی آل یاسین دبیرخانه کنگره ملی شهدای کاشان مراجعه نمایند.
💠لینک ثبت نام:
🆔 http://shohadakashan.ir/khadem/
┄═❁๑🍃๑🌺🌺๑🍃๑❁═┄
🏷 #کنگره_ملی_شهدای_کاشان
💢برنامه ها و اخبار کنگره ملی شهدای کاشان را از کانال زیر دنبال بفرمائید.
👇👇👇
💢 @shohadakashan
💢 @shohadakashan
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_سوم
با من همكلام بشه ، شگفت زده بشه ، و نتونه فراموشم کنه.
یاد آخرین باری افتادم که دروغ گفتم ، از سر اجبار . همون شبي که مي خواستیم با امیرمهدی حرفای آخرمون رو
بزنیم . همون شبي که پویا زنگ زد و من از حرص حرفاش یادم رفت باید مواظب حریمم باشم .
که وقتي اون دوتا پسر بهم نزدیك شدن به خاطر امیرمهدی ؛ به خاطر اینكه باز هم دعوامون نشه دروغ گفتم.
اون شب و شب های بعد امیرمهدی گفت که تاوان اون دروغ به گردنشه .
که خودش باید تاوان بده چون باعث
اون دروغ بود.
پس این دروغي که دکتر پورمند به خاطر من گفت تاوانش رو کي مي داد ؟
... من ؟
... پورمند ؟
.... کي ؟
ناخودآگاه اخم کردم و به پورمند لبخند به لب توپیدم:
-لازم نبود به خاطر من دروغ بگین.
لبخندش پر کشید و ایستاد :
-من خط مش رفتارم رو خودم تعیین ميکنم.
-این خط مش یه سرش به من وصله.
عمیق نگاهم کرد:
-این خط مش همه ش به تو وصله!
نه .. این قصه بیش از حد تصور من صفحهی نا خونده داشت . یا بهتر بگم که پورمند موضوع رو زیادی جدی گرفته بود.
انگار یادش رفته بود من یه زن شوهردار هستم . نفس کشیدن شوهرم تو این دنیا یعني تعهد بي چون و چرای
من !
یعني وجود داشتن خط قرمزهای فراوون اطرافم!
عصبي از بي توجهیش به این موضوع ، قدمي پیش
گذاشتم:
-حرف حساب شما چیه ؟
دست کرد تو جیب شلوارش و با حس خاصي گفت:
-بهت علاقه مند شدم.
ترسیده از دریده شدن حریمم ، پام رو عقب کشیدم . انگار شنیدن این حرف به اندازه ی یك تهدید ، کارساز بود
کجای این مرز و بوم مي شد عاشق یه زن شوهر دار شد ؟
تو مسلك کدوم آدم این نوع عاشق شدن حق بود و به جا ؟
راست گفتن که باید از این موجود دوپا ترسید . که عجیب ، غیر ممكن رو ممكن ميکنه!
گستاخ بودن برازنده ی این انسان هاست . به راستي اینها هم از نسل ادم و حوا بودن ؟ ... اره بودن ... وقتي قابیل و هابیل....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_چهارم
... اره بودن ... وقتي قابیل و هابیل....
از تصور اینكه در عین همسر کسي بودن ، عشق یه نفر دیگه بودن بشم ؛ تنم لرزید .
حس بد و مشمئز کننده
ای وجودم رو در بر گرفت..
دهنم مزه ی زهر گرفت و حالت تهوع بهم غالب شد .
احتمال دادم با موندنم هر چي توی معده دارم رو بالا بیارم و
بپاشم تو صورت پورمند.
در عین اینكه مطمئن بودم با اون حالم هیچ جوابي برای حرفش ندارم ، پشت کردم که به سمت پله ها برم و
خودم رو به اتاق امیرمهدی برسونم تا شاید با دیدنش آرامش از دست رفته رو به دست بیارم .
و یا حداقل فراموش
کنم اون حال بد رو.
اما صدای پورمند مانع شد:
مگه عقل تو سر تو نیست ؟
بابا شوهر تو با مرده فرقي نداره فقط این داره با کمک دستگاه نفس میکشه.
منتظرینفس هاش قطع بشه تا دست از سرش برداری ؟
همین!
با حرص چرخیدم به سمتش
_مثل اینكه شما مشتاقي تا اون ...
و حتي نتونستم جمله م رو تموم کنم که بيرحمانه ترین جمله ی عالم بود.
فقط نگاهم کرد.
نگاهم کرد و سرش رو بالا وپایین کرد.
نگاهم کرد و نفس پر حرصي کشید.
مطمئناً جوابي نداشت که سكوت کرده بود .
پس ترجیح دادم به جای تلف کردن وقتم زودتر برم سراغ منبع آرامشم.
باز هم چرخیدم.
خدا رو شكر اول راهروی داخلي بیمارستان بودیم و کسي اونجا نبود که ما رو در حین ادای اون کلمات قصار ببینه
اولین قدم رو که برداشتم ، صداش آوار شد رو سرم:
-با ازدواج بعد مرگ شوهرت موافقی؟
رگ های بدنم یخ زد.
قلبم پمپاژ کردن رو فراموش کرد.
مغزم دست از فرمانروایي برداشت و به سكون رسید.
مردن راحت تر بود تا شنیدن این واژه های بي رحم و ویرانگر . گویي زلزله ای به شهر وجودم زده بود و کل من رو زیر و رو کرده و جر تلي از خاك چیزی برای پیشكش
کردن بهم باقي نذاشته بود.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_پنجم
همون موقع هم که پویا تو زندگیم بود به هیچ کس اجازه ندادم چنین پیشنهادی بهم بده.
همون موقع با همون پوشش و با همون طرز تفكر هیچ مردی حق نداشت شخصیتم رو انقدر پایین بیاره و من رو
سهل الوصول بدونه!
و درست وسط باتلاق فشارهای رواني و سختي های روزگار ، عجب دستي برای یاری به طرفم دراز شده بود!
فرو رفتن تو باتلاق و یا مردن زیر دست و پای آدما بسي بهتر بود از قبول کردن اون دست.
کاش مي مرد.
کاش مي مرد و این حرف رو به زبون نمياورد .
کاش قبل از گفتن واژه ها لال مي شد.
من .. زیر بار این همه تلخي باید چیكار ميکردم ؟
کلمات بعدیش شد جریان برقي که شوك داد به قلب و مغزم . و من به ناگاه دست بر دهن گرفتم:
_از روزی که بریم زیر یه سقف هم بهت یک ماه فرصت میدم تا برای زندگي با من آماده بشی .
فقط کافیه قید این ازدواجت رو بزنی و طلاق بگیری.مطمئن باش دنیا رو به پات میریزم.
احساس مي کردم دست های نامرئي به قلبم ناخن مي کشن و خراشش مي دن .
درون قفسه ی سینه م درد گرفته بود و من حس خفگي داشتم.
من ...
ملكه ی امیرمهدی ..
کسي که تن داده بود به تندیس
شدن ، آماج چه حمله ی ناجوانمردانه ای واقع شده بودم .
درست مثل مردمي که سي و یك شهریور آماج توپ و تانك عر.اقي ها شدن .
نتونستم بیشتر از این سكوت کنم .
برگشتم و با عصبانیت
و تندی گفتم:
-خفه شو عوضي . من رو با فك و فامیل خودت اشتباه گرفتي
لبخند زد . که کاش پوزخند رو جایگزینش مي کرد که کمتر از اون لبخند خاص دل ميسوزوند.
در همین حین ابرو بالا انداخت گفت:
-علاقه دارم بهت
و برای بار چندم حالت تهوع پیشي گرفت بر تموم حس هام.
چرا بالا نمي اوردم ؟
برای هضم اون حال خراب به نفس نفس افتادم.
مي دونست با بیان پر از شهوت اون فعل چي به روزم میاره یا ندونسته تیشه مي زد ؟
نفس نفس مي زدم و تو هر نفس حس ميکردم هوا کمه .
پس نفس ها منقطع شد و تند و بي وقفه.
توانایي ایستادن و شنیدن سه باره ی اون فعل رو نداشتم .
هوای اونجا برای من زیادی سنگین و برای ریه هام زیادی نا مآنوس بود.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_ششم
راه خروج رو در پي گرفتم.
صدام زد:
-مگه نمي خواستي شوهرت رو ببیني ؟
و "شوهرت "رو کشیده و با تمسخر گفت.
حق نداشت امیرمهدی من رو به باد تمسخر بگیره . خون
به چشمام هجوم اورد.
پر حرص برگشتم و با بدترین حالت گفتم:
-اینجا بوی تعفن آشغالي مثل تو جایي برای نفس کشیدن نذاشته.
و پا تند کردم برای اینكه حرفي باقي نمونه.
حالم خراب بود و مي دونستم تنها جایي که مي تونه آرومم کنه خونه ست .
همون اتاق خودم و روی همون تشكي
که یك شب امیرمهدی اونجا خوابیده بود.
همون تشك که به نظرم هنوز بوی امیرمهدی رو مي داد و من چقدر معتاد بودم به اون شمیم برای آرامش.
چقدر دردناك بود که سهم من از مَردم ، یه تشك بود و رایحه ای که تو مرور روزها کم و کم تر مي شد.
بغض کردم از تلخي بختم . از روزگاری که ميدونست من مرد میدون نبرد نیستم و من رو به اجبار وارد این وادی کرد.
اشك هام زودتر از اینكه بخوام براشون سدی درست کنم ،
سیل وار راه گرفتن به هوایي که عطر نفس های امیرمهدی رو کم داشت.
تاکسي دربست گرفتم و خودم رو رسوندم خونه.
بي توجه به مامان و بابا که با دیدنم تو اون حال و چشمای به اشك نشسته م مبهوت نگاهم مي کردن وارد اتاق
شدم و اهمیتي به پرسش هاشون ندادم.
لباس هام رو با انزجار از تنم بیرون آوردم .
حس مي کردم
بوی تعفن اون مرد به لباس هام سرایت کرده و باعث تهوع بیشتر مي شه!
اشک بي محابا جولون مي داد و من اسیر قطره به قطره ش ، هق مي زدم.
شروع کردم به راه رفتن و حرف زدن ، با خودم .. با خدا .. با امیرمهدی: ..
به من مي گه بیا .. بیا مثل این زنا ....... ميگه بي خیال اون فرشتهی خوابیده رو تخت شو؟...
تو بودی چیکار مي کردی ؟
... هان ؟ ..... تو بودی چي مي گفتي ؟
دستي به بینیم کشیدم و حین چرخیدن دور خودم بلند گفتم:
-من انقدر بي لیاقتم ؟ ... من ؟ ....
و با انگشت اشاره به قفسه ی سینه م زدم.
-من ؟ ... دارم تاوان کدوم گناهمو ميدم ؟ ... این تاوانه یا امتحان ؟....
بلندتر داد زدم:
-من چیكار کردم که نتیجه ش شد این ؟ ... تو که تا خودت رو بهم نشون دادی خوب شدم ! راه درست رو اومدم
....
رو به روی پنجره ، ملتمسانه زانو زده و روی زمین خم شدم.
هق هقم اوج گرفته بود و بي توجه به صدای نگران مامان و بابا ضجه مي زدم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
✘ چکار کنم بچهام نماز بخونه ؟
@ostad_shojae I
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
♦️برای اولین بار در کاشان♦️
🏳 به مناسبت میلاد حضرت فاطمه معصومه (س) و روز دختر با حضور ارزشمند هنرمندان عزیز برگزار می شود :
🔺رقابت زنده طراحی مانتو اجتماع نوجوان
⬅️زمان:سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
⬅️مکان: کاشان ، تالار قصر سروی ، رویداد نگارا
⁉️مشاوره و کسب اطلاع بیشتر:
@Fardokht_admin2
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📡باشگاه مخاطبان ملی فردخت
📌 سایت
http://fardokhtbrand.ir/
📌 بله
https://ble.ir/fardokhtroydad
📌 ایتا
https://eitaa.com/fardokht_roydad
📌 تلگرام
https://t.me/fardokht_roydad
📌 اینستاگرام
@fardokht_roydad
📌 شاد
https://shad.ir/jashnvare_fardokht
🔰🔰🔰🔰
💾 لینک دسترسی سریع به باشگاه مخاطبین:
http://zil.ink/fardokht.roydad
📣🎉 بهترین خرید از برترین برندهای کشور🎉📣
🛍 ششمین نمایشگاه و فروشگاه بزرگ 🛍
👜پوشاک، مد و لباس و حجاب و عفاف🧥
🎁 سوغات، صنایع دستی و خوراکی 🎁
نــگــــــــارا
🕑 زمان: 17 و 18 و 19 اردیبهشت ماه
ساعت 16 تا 23 شب
⛺️ مکان: کاشان – تالار مجلل قصـر ســروی
🎉🌟🎶💥به همراه اجرای مسابقات، اهدای جایزه در هر شب،
جشن های ویژه ی خانوادگی، وورکشاپ طراحی لباس جشنواره فردخت؛ افتتاحیه جشنواره فرشته شو 2 و برنامه های شاد و متنوع
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📡 باشگاه مخاطبین ملی
#جشنواره_ملی_فردخت
🔘https://eitaa.com/fardokht_roydad