( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_شصت_و_یکم
همۀ دوستانش، وصف نماز و حالش هنگام نماز را میگویند. یعنی نمیتوانند نگویند، مهدی حالی داشته که بقیه یا نداشتهاند یا ندیده بودند کسی داشته باشد. متفاوت از همه! پس وقتی از مهدی خاطره میگویند، نمیتوانند از نمازش نگویند. مثل من و شاهرخ که وقت نماز که میشود، نمیتوانیم یاد نماز مهدی نکنیم.
حالش وقتی میایستاد پای نماز، مثل حال کسی بود که میایستد مقابل معشوقش. دیگر فقط معشوق را میبیند. دیگر هر چیزی جز روی او، جز بوی او، جز طلوع نگاه او، جز کلمات روحبخش او... نه میشنود، نه میبیند، نه میخواند، نه میداند.
خدا میشود محبوب، مهدی محب. شاید هم گاهی مهدی محبوب بوده برای خدا. خدا میخواهد مهدی را، خیلی هم میخواهد! این را از شدت علاقۀ دوستانش میگویم؛ خدا شیفتۀ یکی بشود، شیفتگانش را زیاد میکند. ولی باز هم مهدی خودش کشتۀ خدا بوده است. یکطوری نماز میخوانده، قرآن زمزمه میکرده که فقط کسی که یکی را تا حد جان بخواهد اینطور او را میخواند.
به رابطۀ خدای قادر و مهدی مقهور خدا، غبطه میخورم.
وارد مشهد شدهایم و خیابانها را یکی یکی پیش میرویم به سمت امام؛ خیابان امام رضا و گنبدی که چشمۀ چشم را میجوشاند و رد اشکهای شاهرخی که سر بر شانۀ من گذاشته و میبارد!
از دیشب شکسته است این جوان صدونود سانتیِ صدکیلویی! طوری که نه اشکش بند میآید و نه بدون تکیه بر من راه میرود.
- السلام علیک یا علیبنموسیالرضا!
میدانید آقا! مهدی مغفوری ما را فرستاده تا برای خودمان عزت بخریم! همین!
⏳ادامه دارد... ⏳
_______
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_یکم
درستکار – نه .
چون می دونم یا داره امتحانم می کنه که ببینه تو سختی ها چه جوریم ! نا فرمانی می کنم ؟
کفر می گم ؟
حواسم هست که همه چی تو فرمان خودشه !
ایمانم محکمه یا نه ؟ ... یا ممکنه تاوان یکی از گناهانم باشه که باید شکرش رو به جا بیارم که بدتر از این رو
برام نخواسته ... یا می خواد با این سختی بهم
درجه ي بالاتري بده .
مثل کربنی که وقتی قراره بشه الماس باید
فشار و گرماي خیلی زیادي رو تحمل کنه .
براي همین ناراضی نیستم .
پوزخندي زدم .
من – معلوم نیست تا فردا زنده بمونیم یا نه اونوقت چه تعبیري
داري از این سقوط پر دردسر !
نگاهی به آسمون انداخت ...
درستکار – اگه بهش ایمان داشته باشین این تعبیر عجیب به نظر نمیاد .
با حالت تمسخر گفتم .
من – ایمان چه ربطی داره به این چیزا؟
درستکار – ایمان یعنی اعتقاد قلبی .
یعنی اعتماد داشتن بهش که
هیچوقت بد بنده ش رو نمی خواد .
من – وقتی طعمه ي گرگا شدیم می بینیم این ایمان به چه دردي
می خوره !
سرش رو چرخوند به سمتم و در حالی که جایی تو تاریکی رو نگاه
می کرد گفت .
درستکار – وقتی نماز نمی خونین یعنی ایمانتون به قدري نیست
که بخواین بهش اعتماد کنین دیگه !
با تندي گفتم .
من – من دلم نمی خواد نماز بخونم .
چه اجباریه که شما دائم بهم
می گین !
با طمأنینه گفت .
درستکار – نماز یعنی حرف زدن با خدا .
شما اگه کسی رو
دوست داشته باشین دلتون نمی خواد باهاش حرف
بزنین ؟
من – خوب چرا !
ولی می شه معمولی هم با خدا حرف زد .
این نماز خوندن خیلی خنده داره .
روزي چندبار باید
دولا راست بشی که چی بشه ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_یکم
درستکار – نه .
چون می دونم یا داره امتحانم می کنه که ببینه تو سختی ها چه جوریم ! نا فرمانی می کنم ؟
کفر می گم ؟
حواسم هست که همه چی تو فرمان خودشه !
ایمانم محکمه یا نه ؟ ... یا ممکنه تاوان یکی از گناهانم باشه که باید شکرش رو به جا بیارم که بدتر از این رو
برام نخواسته ... یا می خواد با این سختی بهم
درجه ي بالاتري بده .
مثل کربنی که وقتی قراره بشه الماس باید
فشار و گرماي خیلی زیادي رو تحمل کنه .
براي همین ناراضی نیستم .
پوزخندي زدم .
من – معلوم نیست تا فردا زنده بمونیم یا نه اونوقت چه تعبیري
داري از این سقوط پر دردسر !
نگاهی به آسمون انداخت ...
درستکار – اگه بهش ایمان داشته باشین این تعبیر عجیب به نظر نمیاد .
با حالت تمسخر گفتم .
من – ایمان چه ربطی داره به این چیزا؟
درستکار – ایمان یعنی اعتقاد قلبی .
یعنی اعتماد داشتن بهش که
هیچوقت بد بنده ش رو نمی خواد .
من – وقتی طعمه ي گرگا شدیم می بینیم این ایمان به چه دردي
می خوره !
سرش رو چرخوند به سمتم و در حالی که جایی تو تاریکی رو نگاه
می کرد گفت .
درستکار – وقتی نماز نمی خونین یعنی ایمانتون به قدري نیست
که بخواین بهش اعتماد کنین دیگه !
با تندي گفتم .
من – من دلم نمی خواد نماز بخونم .
چه اجباریه که شما دائم بهم
می گین !
با طمأنینه گفت .
درستکار – نماز یعنی حرف زدن با خدا .
شما اگه کسی رو
دوست داشته باشین دلتون نمی خواد باهاش حرف
بزنین ؟
من – خوب چرا !
ولی می شه معمولی هم با خدا حرف زد .
این نماز خوندن خیلی خنده داره .
روزي چندبار باید
دولا راست بشی که چی بشه ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_یکم
هر چي بود باعث شد
مثل قبل واکنش نشون بده.
انگشت های مشت شده اش از هم باز شد و دستش به سمت مخالف چرخید . لرز به شونه هام رسید و اونا رو به
تكون واداشت.
مي خواست با پشت دست تو دهنم بكوبه و من فقط خیره شدم به دستش تا لحظه به لحظه ی فرودش رو تو ذهنم
ثبت کنم.
انگار قصد خودآزاری داشتم .
مي خواستم ببینم له شدن
مارال امیرمهدی رو!
امیرمهدی من کجا بود ؟
کجا بود که ببینه روی زنش دست
بلند مي شه برای بار دوم . و هر بار مصر تر!
صاف ایستادم و منتظر شدم با فرود دستش ، گونه م فوران کنه از احساس سوزش . و قلبم از تلاطم بایسته وحرکت نكنه .
انگار با فرود اون دست قرار بود دنیا به آخر
برسه!
دستش که شروع کرد به حرکت ناگاه صدایي مانع شد تا بقیه ی راه رو طي کنه.
-آقای درستكار ! آقای درستكار!
صدای مرد ، محكم و پر جذبه به گوشمون رسید و همین باعث شد تا خان عمو با همون دست خشك شده بین راه
به عقب برگرده.
دکتر پورمند با قدم های سریع به سمتمون مي اومد
بدون اینكه نگاهم کنه به خان عمو لبخندی زد ؛ و در حالي
که کمي نفس نفس مي زد و من حدس زدم به خاطر تند اومدن به سمتمون باشه ؛ گفت:
-یه موضوع رو یادمون رفت بهتون بگیم که من ناچار شدم خودم رو سریع بهتون برسونم !
رو به روی خان عمو قرار گرفت و من رو ندیده انگاشت.
کناره های روپوش سفیدش رو کنار زد ، دستش رو داخل
جیب شلوارش کرد و لبخند دیگه ای تحویل چهره ی در هم و مبهوت خان عمو داد:
_راستش دکتر به بخش سپردن که دیگه کسي خارج از وقت ملاقات نیاد برای دیدن مریضتون . به دختر خانومتون هم بگین فقط تو وقت ملاقات برای عیادت بیان .
مات چهره ی دکتر پورمند موندم.
کي این قانون جدید گذاشته شده بود که من خبر نداشتم ؟ چرا کسي حرفي به من نزده بود پس اومدنم بي فایده بود !
یه لحظه دلم قد تموم دنیا گرفت !
یعني دیگه حق نداشتم امیرمهدی رو روزی سه بار ببینم ؟
من بدون این دیدن ها قطعاً برای ادامه ی حیات ، نفس کم مي آوردم.
مي خواستم بهش اعتراض کنم !
که چرا چنین قانوني گذاشتین ؟
مگه دکتر نمي دونه من نمي تونم بدون دیدن
امیرمهدی روزم رو به شب برسونم ؟
که حس کردم نوع لبخندش کمي فرق داره.
لبخندش یه لبخند دوستانه نبود یه جور لبخند پیروزی بود.
یه جور برگه ی آس.
یه جور کیش و مات.
خیره به لبخندش ، مردد موندم بین اعتراض کردن و ساکت موندن !
خان عمو هنوز مبهوت نگاهش مي کرد و من حدس زدم به خاطر اینه که دکتر پورمند با لفظ "دخترتون "به ملیكا اشاره کرد!
اون روز هم که درباره ی ملیكا حرف زد و خان عمو رو پدرش خطاب کرد من از اشتباه بیرون نیوردمش .
چون حس مي کردم نیازی نیست بخوام نسبت اون رو براش
مشخص کنم .
مطمئناً هر حرفي باعث ایجاد بحث های
بعدی مي شد و من این رو نمي خواستم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem