eitaa logo
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
203 دنبال‌کننده
797 عکس
119 ویدیو
5 فایل
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار 🌱 📲 پیشنهادات و انتقادات👇 مدیر کانال: @ati95157
مشاهده در ایتا
دانلود
در جوارِ ننه عفت دلنوشته ای برای مادر شهید محمد گوداسیایی ✍️ سمانه آتیه دوست ننه عفت هشتاد سالگی را هم رد کرده بود. به سختی می‌شد با او حرف زد. نه اینکه نخواهد، سنگینی گوش‌هایش مانع می‌شد. نشستن برایش سخت بود اما هر مهمانی که تازه به جمع مان اضافه می‌شد، ننه به احترامش می‌نشست و دست‌های گرم و لرزانش را جلو می‌آورد تا خوش آمدی بگوید. ننه عفت چهل سال بیشتر نداشته که خبر شهادت اولین پسرش را به او می‌رسانند. محمد 20 ساله که داوطلبانه برای سربازی اش می‌رود کردستان. نمی‌دانم یک مادر چه حالی پیدا می‌کند وقتی پیکر جوان رشیدش را برایش می‌آورند و او شاید می‌خواهد دستی به صورت جوان اش بکشد اما ردِ تیرِ تک تیراندازِ ضدانقلاب را روی پیشانی دلبندش لمس می‌کند. نمی‌دانم یک مادر چه حالی پیدا می‌کند وقتی تمام آرزوهایی که برای پسر جوانش داشته را زیر خاک می‌کند، از آرزوی دیدن رخت دامادی اش گرفته تا پختن آش دندانی برای نوه اش. اینها را نمی‌دانم اما خوب می‌دانم که اگر امروز ننه عفت گوش هایش سنگین شده و صدای ما اهل دنیا را خوب نمی‌شنود ولی در خلوت خودش وقتی روی تخت دراز می‌کشد و دست هایش را زیر سر می‌گذارد و به یک نقطه خیره می‌شود شاید صدای محمد‌ش مرهم این روزهایش می‌شود. 📎محمد گوداسیایی سال 1361 در منطقه سقز کردستان و در درگیری با گروههای ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به جمجمه اش به شهادت می‌رسد. 🆔 @hhonarkh
🔅قابِ نقاشی🔅 ✍ زهره فرهادی چهره‌اش یک قاب نقاشی بود. گویی نقاش، قلمِ رنگیِ مهربانی را پاشیده بود روی صورتش. خوش‌بیان بود و شروع کرد به صحبت از بچه‌هایش. یکی یکی گفت تا رسید به ته‌تغاری‌اش. بغض کرد اما ادامه داد: «این بچه اصلا عجیب مهربون بود. با همه عقد مهربونی بسته بود.» پریدم وسط حرفش و گفتم: «به خودتون رفته مادر.» لبخندی زد و گفت: «ولش می‌کردی در حال کمک به این و اون بود. تا اجازه دادن بره جبهه، بال در اورد و رفت. ترکشِ نامرد خورده بود پشت سرش. با کله‌ی باندپیچی و بخیه خورده، چشمم به دیدنش روشن شد. اما دلش بند سبزوار نشد. هر چی گفتم بذار مرخصیت تموم بشه و زخم سرت بهتر، گوشش بدهکار نبود. می‌گفت من باید برم، شهید شم. آخر سر هم رفت.» گوله‌ای اشک در چشمانش می‌رقصید. پلک‌هایش را روی هم فشرد و گولهٔ اشک‌ سُر خورد روی گونه‌اش و گفت: «خواب دیدم رمضانم افتاده روی زمین. پریدم و بغلم گرفتمش. از پشت سرش خون می‌ریخت. از خواب پریدم. به دلم برات شد که رمضانم شهید شده. صبح جنازه‌شو اوردن. وقتی رفتم بالا سرش دیدم ترکش دوباره صاف همونجای قبلی نشسته و پس سرش رو برده اما صورت ماهش بود و تا تونستم بوسیدمش. مراسم تشییع‌ش میکروفن رو به دستم گرفتم‌ و گفتم که رمضان‌علی من فدای یک تار موی حضرت علی‌اکبر و امام حسین.» پی‌نوشت: رمضان‌علی فرخ پور سال 61 در حالی که 19 سال بیشتر نداشت در عملیات فتح المبین به شهادت رسید. 🆔 @hhonarkh
*مادرِ ١٠ فرزند* ✍️ مطهره خرم شبیه مادربزرگم بود؛ به خصوص زمانی که عصایش را جلویش می‌گرفت و لبخند می‌زد. مادر میشه از آقا رمضانعلی و حسن برامون بگید؟ + رمضان که رفت جنگ، می‌گفت:«می‌خوام برم سقایی کنم مادر.» حسن هم می‌گفت:«می‌رم سیب زمینی پوست بکنم!» رمضانعلی اول چشم چپش رو از دست داد. سری بعد پاش تیر خورد، یکبار هم رفت و شیمیایی برگشت. در فاو، عملیات الفجر 8 شهید شد. 17 فروردین 65 چه قدر دقیق یادتون مونده مادر! + مگه میشه از دل بره؟ 16 سالش شده بود که اومد و گفت:«من زن می‌خوام! این همه سال زحمت کشیدم چشمم به زن و دختر مردم نیوفته. می‌خوام چشمم به زن خودم بیوفته.» تهران بودم، خواهرم زاچ بود و خدمتش می‌کردم. می‌گفتم:«بذار ده روزش بگذره، میام سبزوار.» می‌گفت:« نه! من زن می‌خوام. باید بیای برام زن بگیری.» دختر شهیدی رو بهش معرفی کرده بودن؛ با همون هم ازدواج کرد. 4 ماه بعد شهید شد. وقتی خبر شهادت رو شنیدید چیکار کردید؟ + من گریه نمی‌کردم چون خودش خواسته بود تا صبوری کنم. فقط وقتی توی خونه تنها می‌شدم به کنجی می‌رفتم و با خودم گریه می‌کردم. حتی شده بود پشت سرم می‌گفتند حتما بهش آمپول زدند؛ مگه میشه پسر جوونی که فقط چند ماه ازدواج کرده رو از دست بدی، گریه و بی‌قراری نکنی؟! حسن آقا چه طور؟ + موقع تشییع پیکر رمضانعلی بود؛ رفت و میکروفن رو از دست بچه‌های بنیاد گرفت. گفت:« بشنوید که من نمی‌گذارم تفنگ برادرم زمین بماند!» مادر بهشون نمی‌گفتید نرو؟ راضی بودید به رفتن؟ + نه من می‌گفتم و نه پدرشون. مانع رفتن‌شون نمی‌شدیم. حتی خودم و بچه‌ها برای پشتیبانی جنگ وسیله جمع می‌کردیم و کلوچه می‌پختیم. خمیر رو خودم باز می‌کردم؛ اولش تنور داشتیم و بعدش می‌دادیم به یک قنادی توی شهربانی. رمضانعلی و فاطمه فرغون برمی‌داشتند و کمک‌ها رو داخلش می‌ذاشتند؛ بسته‌بندی می‌کردیم، از هلال احمر میومدند و می‌بردند. تازه حرف هم می‌شنیدیم که این‌ها نادارند و برای خودشان وسیله جمع می‌کنن. یکبار مردی دنبال‌شون کرده بود و هرچی از دهنش دراومده رو به بچه‌ها گفته بود؛ این‌ها هم زیر کال قایم شده بودند. فاطمه خانم هم‌سن آقا رمضانعلی بودند؟ + اول رمضانعلی بود، بعد فاطمه و سومی حسن. یک روز خواب دیدم رمضانعلی و حسن اومدن و به من گفتن:«مادر وقتی ازت می‌پرسن چند فرزند داری، چرا میگی 8 فرزند؟ بگو 10 فرزند چون نام ما توی تاریخ ثبت شده.» رمضانعلی 16 سال و حسن 13 سال داشت که شهید شدن. خدا بعد از رمضان و حسن به من 7 فرزند داد، دوتای اولش پسر بودند که اسم شون رو گذاشتیم رمضانعلی و حسن. الآن هرکی می‌گه چند فرزند دارید، میگم 10 فرزند. کتاب «شهید آوردند» را پیشکش حضورشان کردیم، صفحات آخر کتاب را ورق می‌زدیم تا عکس دو شهید را پیدا کنیم و به خانم نصراللهی نشان دهیم، یکی‌یکی به عکس‌های ریز کتاب که از 3 در 4 هم کوچکتر بود نگاه می‌کردیم؛ لبخندی کنج صورتش نشست و با دست تصویر دو پسرش را نشانمان داد. و چیست معنای «مادری»؟ 🆔 @hhonarkh