واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
*مادرِ ١٠ فرزند*
✍️ مطهره خرم
شبیه مادربزرگم بود؛ به خصوص زمانی که عصایش را جلویش میگرفت و لبخند میزد.
مادر میشه از آقا رمضانعلی و حسن برامون بگید؟
+ رمضان که رفت جنگ، میگفت:«میخوام برم سقایی کنم مادر.» حسن هم میگفت:«میرم سیب زمینی پوست بکنم!» رمضانعلی اول چشم چپش رو از دست داد. سری بعد پاش تیر خورد، یکبار هم رفت و شیمیایی برگشت. در فاو، عملیات الفجر 8 شهید شد. 17 فروردین 65
چه قدر دقیق یادتون مونده مادر!
+ مگه میشه از دل بره؟ 16 سالش شده بود که اومد و گفت:«من زن میخوام! این همه سال زحمت کشیدم چشمم به زن و دختر مردم نیوفته. میخوام چشمم به زن خودم بیوفته.» تهران بودم، خواهرم زاچ بود و خدمتش میکردم. میگفتم:«بذار ده روزش بگذره، میام سبزوار.» میگفت:« نه! من زن میخوام. باید بیای برام زن بگیری.» دختر شهیدی رو بهش معرفی کرده بودن؛ با همون هم ازدواج کرد. 4 ماه بعد شهید شد.
وقتی خبر شهادت رو شنیدید چیکار کردید؟
+ من گریه نمیکردم چون خودش خواسته بود تا صبوری کنم. فقط وقتی توی خونه تنها میشدم به کنجی میرفتم و با خودم گریه میکردم. حتی شده بود پشت سرم میگفتند حتما بهش آمپول زدند؛ مگه میشه پسر جوونی که فقط چند ماه ازدواج کرده رو از دست بدی، گریه و بیقراری نکنی؟!
حسن آقا چه طور؟
+ موقع تشییع پیکر رمضانعلی بود؛ رفت و میکروفن رو از دست بچههای بنیاد گرفت. گفت:« بشنوید که من نمیگذارم تفنگ برادرم زمین بماند!»
مادر بهشون نمیگفتید نرو؟ راضی بودید به رفتن؟
+ نه من میگفتم و نه پدرشون. مانع رفتنشون نمیشدیم. حتی خودم و بچهها برای پشتیبانی جنگ وسیله جمع میکردیم و کلوچه میپختیم. خمیر رو خودم باز میکردم؛ اولش تنور داشتیم و بعدش میدادیم به یک قنادی توی شهربانی. رمضانعلی و فاطمه فرغون برمیداشتند و کمکها رو داخلش میذاشتند؛ بستهبندی میکردیم، از هلال احمر میومدند و میبردند. تازه حرف هم میشنیدیم که اینها نادارند و برای خودشان وسیله جمع میکنن. یکبار مردی دنبالشون کرده بود و هرچی از دهنش دراومده رو به بچهها گفته بود؛ اینها هم زیر کال قایم شده بودند.
فاطمه خانم همسن آقا رمضانعلی بودند؟
+ اول رمضانعلی بود، بعد فاطمه و سومی حسن. یک روز خواب دیدم رمضانعلی و حسن اومدن و به من گفتن:«مادر وقتی ازت میپرسن چند فرزند داری، چرا میگی 8 فرزند؟ بگو 10 فرزند چون نام ما توی تاریخ ثبت شده.» رمضانعلی 16 سال و حسن 13 سال داشت که شهید شدن. خدا بعد از رمضان و حسن به من 7 فرزند داد، دوتای اولش پسر بودند که اسم شون رو گذاشتیم رمضانعلی و حسن. الآن هرکی میگه چند فرزند دارید، میگم 10 فرزند.
کتاب «شهید آوردند» را پیشکش حضورشان کردیم، صفحات آخر کتاب را ورق میزدیم تا عکس دو شهید را پیدا کنیم و به خانم نصراللهی نشان دهیم، یکییکی به عکسهای ریز کتاب که از 3 در 4 هم کوچکتر بود نگاه میکردیم؛ لبخندی کنج صورتش نشست و با دست تصویر دو پسرش را نشانمان داد.
و چیست معنای «مادری»؟
#در_جوار_شمع
#دیدار_مادران_شهدا
#مادر_شهیدان_نصراللهی
🆔 @hhonarkh