واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
*آغوش مادر*
✍ مطهره خرم
تا حالا برایتان اتفاق افتاده که جایی را برای اولین بار بخواهید بروید و چون نمیدانید واکنش میزبان چه طوریست و مانده باشید که چه طور برخورد کنید؟!
همیشه قبل از دیدارها چنین حسی دارم.
هوا تقریبا سرد بود؛ وقتی وارد خانه شدم گرمایی عجیب وجودم را فرا گرفت. راهرو را که تمام میکردم میرسیدم به سالنی کوچک که کنار بخاری یک خانم با روسری سفید که زیبایی موهای سفیدش را بیشتر میکرد دیدم؛ موهایی که از زمانه حرفها میزد.
وقتی به سمتشان رفتم، بغل باز کرد و روبوسی کردیم؛ اینجا بود که مادریاش را بیشتر حس کردم. از این آدمهایی که همان اول چنان با مهر برخورد میکنند که یادت نمیآید تا چند دقیقه پیش اینجا غریبه بودی!
از رمضانعلی برایمان میگفت، از پسری که عاشق حیوانات بود و همیشه به آنها غذا میداد. از گربهای میگفت که وقتی مُرد آن را در جایی دورتر از خانه خاک کردند و همیشه بالای خاکش بود. از گوسفندها میگفت و بازی رمضانعلی با آنها در روستا.
رمضانعلیای که قد کشید و بزرگ شد؛ کسی که برای ساخت مسجد ابوالفضلیِ محل کارگری کرده بود. مادر با شوق میگفت: با پول خودش برای مسجد پنکه سقفی خرید. پشت آن با خط خودش نوشت رمضانعلی فرخپور شهید میشود. گفته بود بعد شهادتم مرا سه بار دور مسجد بچرخانید.
از همهی اینها میگفت. از شعرهایی میگفت که رمضان روی دیوار با خط خودش مینوشته است، دیواری پر از خاطرات رمضانعلی...
دیوار را تعمیر کردند؛ مادر سواد نداشت اما تمام نوشتههای روی دیوار را در قلبش حفظ کرده بود.
از بسیجی بودنش میگفت؛ اینکه خانه به خانه با دوستش رجبعلی از لباس و هرچه که بگویی کمک جمع میکردهاند برای جبهه.
رجبعلی مسکنی که تنها یک هفته یا یک ماه بعد از رمضانعلی شهید میشود. دو دوست جدانشدنی که حتی در گلزار شهدا کنار هم دفن شدهاند.
از نوشتهها و دفتر خاطرات رمضانعلی میگفت که مبیناخانم، نوهاش، برایمان آورد و خواندیم: برای مرخصی به سبزوار میآمده است؛ به سبزوار که میرسد از رانندهای میخواهد او را به در منزلشان ببرد و هرچه بخواهد به او میدهد. ساکش را در ماشین میگذارد و راه میافتند.
از هیجان مادرش مطمئن بود. 500-600 متری به خانه مانده که میبیند مادر دارد با خالهاش جلوی در صحبت میکند. سرش را پایین میاندازد تا مادر نبیندش و از شدت شوق خودش را جلوی ماشین نیندازد.
نزدیکهای خانه میشوند که طاقت نمیآورد و سر را بالا میآورد و راننده میخواهد ماشین را نگه دارد که خاله او را میبیند و با خوشحالی فریاد میزند: رمضانعلی، رمضانعلی، رمضانعلی...
مادر با هیجان و چشمانی گریان دنبال پاره وجودش میگردد و میگوید: کو؟ کو؟ کجا؟
رمضان فرصت نمیدهد ماشین بایستد و خودش را به بغل مادر میاندازد و یک دل سیر هم را میبوسند. رمضان دست مادر را میگیرد و به خانه میآیند. مادر بود و و دلش میخواست تمام این دلتنگیها را جبران کند.
آقای راننده ساک را برمیدارد و به سمت در میآید. از دیدن این صحنهی مادر پسری گریهاش میگیرد اما رمضانعلی نمیفهمد این اشک از خوشحالی ست یا ناراحتی؟!
پشت راننده میرود تا پولش را بدهد. مادر همراه رمضانعلی میرود. و بعد یک جملهی شهید من را سوزاند: انگار مادر نمیتوانست از من دل بکند و جدا شود.
وقتی به این جمله رسیدیم بغضم گرفت. چه طور مادری که اینطور جگرگوشهاش را دوست دارد و لحظهای تحمل فراقش را ندارد، موقع شهادت فرزندش میگوید: رمضانعلی من فدای یک تار موی علی اکبرِ امام حسین. با خودم میگفتم مگر حضرت زینب خودش را میزد؟ ام لیلا خودش را میزد؟ من هم هیچ وقت برای رمضانم خودم را نزدم، گریه کردم، داغ جوان دیده بودم ولی هیچ وقت خودم را نزدم یا کم طاقتی نکردم.
لحظات پایانی عکسی با مادر گرفتیم. موقع رفتن گفت: عکستان را برای من بیندازید. میخواهم عکستان را داشته باشم یادگاری. من که گوشی ندارم، در گوشی نوهام بیندازید.
محبتش تمامی نداشت کسی که تنها در یک ساعت، عمری برایمان مادری کرد.
#دیدار_با_مادران_شهدا
#در_جوار_شمع
🆔 @hhonarkh
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
عروسِ زیبا
✍️ زهره فرهادی
سردرگم دنبال نشانی میگشتم. پرچم سه رنگ سر درِ خانه که در باد میرقصید مُهری بود بر اینکه اینجا خانهٔ مادر است. یکی یکی همه جمع شدند. مادر عکسها و نامههای گلپسرش را آورد و دست به دست میچرخید. بوی حلوای تازه دماغم را نوازش کرد. مادر با خنده ای که به لب داشت گفت:《خودم درست کردم. آردشو کلی تفت دادم. هر کی نخوره پشیمون میشه.》
کمکم سفرهی دلش را پهن کرد وسط. همه یکی یکی از روی مبل پاشدیم و دور مادر حلقه زدیم. میخندید و گرم و صمیمی انگار که سالیان زیادیست همهی ما را میشناسد. رو کرد بهمان و گفت:《بهش گفتم بیا بریم برات زن بگیرم که همهی فامیل انگشت به دهن بمونن. خندید و گفت مامان بذار من خودم یه عروس برات بگیرم که همهی فامیل انگشت به دهن بمونن. گذشت و وقتی پیکر نازنینش رو برام اوردن تو وصیتنامهش نوشته بود: عروس من شهادت و نام فرزندم آزادی و من از همین جا فرزندم آزادی را به شما میسپارم تا از آن محافظت کنید.》
آنقدر غرق شوخیها و خاطرههای مادر بودیم که گذر زمان از دستمان در رفت. دمدمهای رفتنمان بود که مادر گفت:《اون موقع بچم تو جنگ بود. خودمم اینجا شال و کلاه میبافتم براشون که سرما نخورن. الان هم مُهر درست میکنم.》 ابروهایم بالا پرید و گفتم:《مُهر؟!》
بلند شد و رفت اتاق و با نایلونی که پر از مهر بود برگشت و گفت:《مهرهای شکستهی مسجد رو گفتم بیارن اینجا تا بازسازیشون کنم. دم ماه رمضونه. مردم میرن مسجد مهر سالم باشه نماز بخونن. هر مسجدی که برام میاره، میذارم تو آب تا نرم بشن. تربت کربلاس، وضو میگیرم و دوباره یه مهر جدید با دستام میسازم.》
مجدد به اتاق رفت و نایلون دیگری آورد و گفت:《اینا مال خودمه. هدیه به شما.》
خنده کنان رو کردم به مادر و گفتم:《بهبه نماز با تربت کربلا و عطر دستهای شما یک چیز دیگهاس.》
📎پینوشت: محمدرضا رنجبر طزرقی در تاریخ 1365/10/03 در منطقه شلمچه اروندرود در عملیات کربلای 4 به شهادت رسید.
#در_جوار_شمع
#دیدار_با_مادران_شهدا
🆔 @hhonarkh
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
*مادرِ ١٠ فرزند*
✍️ مطهره خرم
شبیه مادربزرگم بود؛ به خصوص زمانی که عصایش را جلویش میگرفت و لبخند میزد.
مادر میشه از آقا رمضانعلی و حسن برامون بگید؟
+ رمضان که رفت جنگ، میگفت:«میخوام برم سقایی کنم مادر.» حسن هم میگفت:«میرم سیب زمینی پوست بکنم!» رمضانعلی اول چشم چپش رو از دست داد. سری بعد پاش تیر خورد، یکبار هم رفت و شیمیایی برگشت. در فاو، عملیات الفجر 8 شهید شد. 17 فروردین 65
چه قدر دقیق یادتون مونده مادر!
+ مگه میشه از دل بره؟ 16 سالش شده بود که اومد و گفت:«من زن میخوام! این همه سال زحمت کشیدم چشمم به زن و دختر مردم نیوفته. میخوام چشمم به زن خودم بیوفته.» تهران بودم، خواهرم زاچ بود و خدمتش میکردم. میگفتم:«بذار ده روزش بگذره، میام سبزوار.» میگفت:« نه! من زن میخوام. باید بیای برام زن بگیری.» دختر شهیدی رو بهش معرفی کرده بودن؛ با همون هم ازدواج کرد. 4 ماه بعد شهید شد.
وقتی خبر شهادت رو شنیدید چیکار کردید؟
+ من گریه نمیکردم چون خودش خواسته بود تا صبوری کنم. فقط وقتی توی خونه تنها میشدم به کنجی میرفتم و با خودم گریه میکردم. حتی شده بود پشت سرم میگفتند حتما بهش آمپول زدند؛ مگه میشه پسر جوونی که فقط چند ماه ازدواج کرده رو از دست بدی، گریه و بیقراری نکنی؟!
حسن آقا چه طور؟
+ موقع تشییع پیکر رمضانعلی بود؛ رفت و میکروفن رو از دست بچههای بنیاد گرفت. گفت:« بشنوید که من نمیگذارم تفنگ برادرم زمین بماند!»
مادر بهشون نمیگفتید نرو؟ راضی بودید به رفتن؟
+ نه من میگفتم و نه پدرشون. مانع رفتنشون نمیشدیم. حتی خودم و بچهها برای پشتیبانی جنگ وسیله جمع میکردیم و کلوچه میپختیم. خمیر رو خودم باز میکردم؛ اولش تنور داشتیم و بعدش میدادیم به یک قنادی توی شهربانی. رمضانعلی و فاطمه فرغون برمیداشتند و کمکها رو داخلش میذاشتند؛ بستهبندی میکردیم، از هلال احمر میومدند و میبردند. تازه حرف هم میشنیدیم که اینها نادارند و برای خودشان وسیله جمع میکنن. یکبار مردی دنبالشون کرده بود و هرچی از دهنش دراومده رو به بچهها گفته بود؛ اینها هم زیر کال قایم شده بودند.
فاطمه خانم همسن آقا رمضانعلی بودند؟
+ اول رمضانعلی بود، بعد فاطمه و سومی حسن. یک روز خواب دیدم رمضانعلی و حسن اومدن و به من گفتن:«مادر وقتی ازت میپرسن چند فرزند داری، چرا میگی 8 فرزند؟ بگو 10 فرزند چون نام ما توی تاریخ ثبت شده.» رمضانعلی 16 سال و حسن 13 سال داشت که شهید شدن. خدا بعد از رمضان و حسن به من 7 فرزند داد، دوتای اولش پسر بودند که اسم شون رو گذاشتیم رمضانعلی و حسن. الآن هرکی میگه چند فرزند دارید، میگم 10 فرزند.
کتاب «شهید آوردند» را پیشکش حضورشان کردیم، صفحات آخر کتاب را ورق میزدیم تا عکس دو شهید را پیدا کنیم و به خانم نصراللهی نشان دهیم، یکییکی به عکسهای ریز کتاب که از 3 در 4 هم کوچکتر بود نگاه میکردیم؛ لبخندی کنج صورتش نشست و با دست تصویر دو پسرش را نشانمان داد.
و چیست معنای «مادری»؟
#در_جوار_شمع
#دیدار_مادران_شهدا
#مادر_شهیدان_نصراللهی
🆔 @hhonarkh
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
خوش خُلق
✍ مریم لاهوتی راد
▪️به دیدار دفعه پیش نرسیده بودم. برای دیدن مادر شهید ابراهیمی عارفی شوق داشتم. جلوی در خانه ایستادیم تا سر جمع شویم. کتاب "به خون کشیده شد خیابان" در دستم بود؛ قرار شد به همراه کتاب "خیرالنسا" و "شهید آوردند" تقدیم خانواده شهید شود. از شدت ذوق به کل یادم رفت که باید از لحظه ورودمان برای کلیپ فیلم بگیرم.
▫️وارد خانه شدیم؛ چند نفر زودتر رسیده بودند.کتاب را روی دو کتاب دیگر گذاشتم و به سمت مادر شهید رفتم. دستان نرم و پر مهرش را که در دستم گرفتم تازه متوجه شدم؛ داخل خانه و رو به روی مادر، روی یک زانو نشسته ام و به چشمان گیرایش نگاه میکنم. بعد از سلام و احوال پرسی دور تا دور حال نشستیم و بساط پذیرایی را آوردند.
▪️خانم فرهادی کمی به سمت مادر شهید مایل شد و سکوت را شکست: «خب مادر، بچه ها میگن قبل از اینکه ما بیایم یه چیزایی از پسرتون تعریف کردید.» مادر شهید گفت: «اول شیرینی تون رو بخورید تا من شروع کنم» یکی از حاضرین گفت: «میترسید قندمون بیافته؟» و صدای خنده بلند شد.
چند دقیقه گذشت و آخرین نفر به جمعمان اضافه شد؛ سلام کرد و نشست.
▫️مادر، دختر بزرگترش را صدا زد؛ به خانمی که تازه رسیده بود اشاره کرد و آرام گفت :«تازه اومده؛ پذیرایی نشده» یکی از خانم ها گفت: «حاج خانم حواستون خوب جَمعه » ما که چشم از مادر شهید برنمیداشتیم؛ کل ماجرا را دیده بودیم و زدیم زیر خنده. همین که میدید سکوت کرده ایم شعری که به خاطرش میآمد؛ میخواند:
▪️«رفتوم رفتوم به رضای هَمَتا، چادر سروم به زیر پای هَمَتا، هر وقت که موره یاد کنید باگایه خُلق خوشِش بِه از وفای هَمَتا» از پسر شهیدش که پرسیدیم؛ گفت:«شب ها درس میخوند و صبح ها قالی میبافت تا خرجی خونه رو در بیاره. یک روز اومد گفت: «مادر اگر من شهید شدم؛ منو میارن جلوی در حَولی. تو برام کفن آماده کنی.» گفتم: «ننه جان، پسر جان، تو باید مارو توجه کنی؛ برای من کفن بیاری.» گفت: «من برای تو نیستم؛ میرم که برم. اومدنم با خداست»
📍پ ن: شهید حجی محمد ابراهیمی عارفی در سن ۱۸ سالگی در عملیات کربلای ۲ در منطقه حاج عمران به شهادت رسید.
#در_جوار_شمع
#دیدار_با_مادران_شهدا
#مادر_شهید_ابراهیمی_عارفی
🚩 به کانال #واحد_خواهران_حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
🆔 @hhonarkh
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
که مهرت از دِلوم بیرون نمیشه
✍فائزه ده نبی
بعد از کلی این پا و آن پا کردن و بالا پایین کردن برنامه ها، بالاخره خودم را به منزل مادر شهید میرسانم. آسانسور را اشتباهی میزنم و یک طبقه بالاتر میروم. از همان بالا صدای پر نشاطش را میشنوم. نمیتوانم معطل آسانسور شوم، سریع دخترم را بغل میکنم و پله ها را دو تا یکی میکنم، تا زودتر خودم را به آن صدای مهربان برسانم. به طبقه و واحد مورد نظر میرسم. در نیمه باز است.
تا صدای پای ما و صحبت های من و دخترم را میشنود، صدایش را بلند میکند: «بِفرمایه ننه جان!»
اجازه میگیرم و داخل میشویم. بغل باز میکند. انگار نه انگار مهمان هفت پشت غریبه اش را میبیند. انقدر صمیمی در آغوش، میگیردم که دلم نمیخواهد بیرون بیایم. همین که روی مبل جا میگیرم شروع میکند به خنده و خاطره گویی و خوش و بش. انگار نمیخواهد یک ثانیه را برای انتقال حال خوب از دست بدهد. محو لبخند شیرینش میشوم و میگویم: «حاج خانوم ماشاءالله چقدر سرزنده اید!» با لهجه شیرین سبزواری میگوید: «نِه بابا ،مو دِگَه پیر رفته یوم نَنَه!»
رفقا یکی یکی میرسند و دور عصمت خانوم حلقه میزنیم. بدون هیچ سوالی شروع میکند یکی یکی از بچههایش میگوید. از این که همۀ پسرانش را فرستاده خط مقدم. میگویم: «ماشاءالله حاج خانوم چطوری مادری کردین که بچه هاتون یکی از یکی بهتر شدن؟» میگوید: «هیچی نه نه! نَموخوم ریا روه. مو همیشۀ خدا روزه مِگرفتوم. مفرستیومشا به جبهه، خادموم روزه مگرفتوم که به سلامتی ورگردن!»
از همسرش میپرسم، از پدر احمد آقای شهید میگوید که او تمام وقت کتاب دستش بود و کتاب میخواند، از بس کتاب میخواند, همه چیز را میدانست. بعضی حرف هایش را با شعر میگوید
مثلاً وقتی از احمد شهیدش می پرسیم، همۀ دلتنگی هایش را جمع میکند توی این چهار بیتی:
«احمد آقای گلم
بیا از در درآی مثل همیشه
که مهرت از دلوم بیرون نمیشه
که مهرت در دلوم گشته درختی
برخته شاخ و بال، وا کرده ریشه
بیا از در در آی تا شاد گردوم
نه نه جو قربون قد و بالات گردوم
به قربون قد و بالات نه چندو
به قربون مهربونیات گردوم»
حرفهایش که گل میکند و میرسد به شهادت احمدآقایش، خیلی زود برای اینکه لبخند و نشاط رفقا جمع نشود، بحث را عوض میکند و میگوید: «انگور براتا آماده کردیوم، بیاره باخره ننه...» از باغ انگور پسرش میگوید که چقدر با برکت است و دوباره برمیگردد به ایام قدیم. ایامی که از مال دنیا یک زمین کوچک کشاورزی داشتند، زمین کوچکی که حسابی برکت داشت. از همسر کتابخوانش میگوید: «بهش گُفتُم بیا بِرِم چند قوره دگه زمین بخرم، پسنداز کنم»
حج آقا گفت: «زمین چر منم؟! الکی بارم سنگین کنم؟! دارایی مو بیچه هامن...» و چه خوب دارایی هایی بودند. بچه هایی که خیر دنیا و آخرت را برای پدر و مادرشان خریدند!
#در_جوار_شمع
#دیدار_با_مادران_شهدا
#مادر_شهید_احمد_معلمی
🚩 به کانال #واحد_خواهران_حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
🆔 @hhonarkh
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
بدون خداحافظی
✍️خانم سحر میری
▫️راهی خانهی شهید شدیم تا چند ساعتی، همراه مادر شهید علی اکبر شویم. مادرش از دلتنگیهای سی و هفت سال بدون علی اکبرش برایمان گفت. یکی از خانمها رو کرد به مادر شهید و گفت:
- اولین اعزامشون کی بود؟ موقع رفتن چیزی نگفت؟
چند ثانیه سکوت شد. چشمهایمان به صورت مادر قفل شد.
- روزی که میخواست بره جبهه، من و حاجی داورزن بودیم. قرار بود ساعت ۱ برگردیم و علی اکبر رو ببریم پایگاه میدون فلکهی زند. موقعی که رسیدیم ساعت از ۱ رد شده بود. علیاکبر خونه نبود. خودمون رو به پایگاه رسوندیم. ولی اتوبوسی نبود. علی اکبرم بدون خداحافظی رفته بود.
ناخواسته همه زمزمه کردیم:
-آخی، الهی.
◽️خواستم جو را عوض کنم. لبخندی زدم و گفتم: "عیبی نداره حاجخانم. دوباره کی برگشتن باز؟"
فضا از قبل هم سنگینتر شد. چیزی نگفتیم تا لبهای مادر جنبید.
- دیگه برنگشت. علی اکبرم مثل کبوتر پرواز کرد. یکباره. یکدفعه. انگار که علی اکبری نداشتم. پر زد و از دستم رفت. مثل یه خواب.
◽️قلبم فشرده شد. با ناراحتی گفتم: "چرا؟"
_ ۷ روز بعد رفتنش، خبر شهادتش رو اوردن.
عملیاتشون توی کوههای کردستان بوده. بینشون نفوذی بوده. خبر میده به دشمن و آتیش میریزن روی سر بچهها و همه شهید میشن. وقتی که رفتن برای پیدا کردنشون، برف اومد. همهشون زیر برفا موندن. بعد ۱۳ ماه پیکر علیاکبر ۱۵ سالهمو برام اوردن. تیر خورده بود به رون پاش. چفیهش دور استخون پاش سالم مونده بود. سفت توی بغلم گرفتمش و بالاخره باهاش خداحافظی کردم.
🔆 شهید علی اکبر داورزنی در تاریخ 1365/2/30 در منطقه حاج عمران و در درگیری با دشمن بعثی به فیض شهادت نایل آمد.
#در_جوار_شمع
#دیدار_با_مادران_شهدا
#مادر_شهید_علی_اکبر_داورزنی
🚩 به کانال #واحد_خواهران_حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
🆔 @hhonarkh
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
شهادت برای دخترها
✍️ مهناز کوشکی
🔹صبح که از خواب پاشدم، توی برنامهام دیدار مادر شهید نبود. بدو بدو خودم را سر جلسه امتحان رساندم. ولی هرچه عقربهها به ساعت ده نزدیکتر شدند، اشتیاقم بیشتر شد و همراه بقیهی بچهها رفتم. در که باز شد، مهمان یک لبخند شدم. وسعت این لبخند همان اول، یخ درونم را ذوب کرد. به رسم ادب رو کردم به مادر شهید و گفتم: «ما اومدیم خودتون رو ببینیم. اصلا راضی به زحمت نیستیم. اگه کاری هست در خدمتم.» دوباره جوابم، لبخند شد. بدون معطلی پاشدم و دست به کار شدم. شدم دختر خانه که سینی چایی میآورد و میبرد و میشوید.
🔸️کم کم از بالای خانه فرار کردم و به پایین مجلس آمدم. کنار مادر نشستم. هر بار که اسم مجتبی میآمد، مادر بعد از لحظهای مکث، بغضش را قورت میداد و ما فقط خندهاش را میدیدیم. از پسرش که بچهی اول بود و دردانهی خانه گفت تا زمانی که سختترین سِمت را با اشتیاق انتخاب کرده است. چایی تازه دم و خرمای کربلا تشنگیمان را برطرف کرده بود اما ما هنوز تشنهی شنیدن بودیم. پر از پرسشهایی بودم که پاسخ همهی آنها گریه بود. میدانستم اگر مادر گریهاش بگیرد من از او بیشتر گریه خواهم کرد. بیخیال پرسشهایم شدم و گاه و بیگاه خودم را توی آشپزخانه مشغول میکردم تا حتی شاهد بغضها هم نباشم.
🔹مادر خاطرهای از پسرش گفته بود که بچهها خاطره را گوشهی ذهنشان نگه داشته بودند و موقع خداحافظی گفتند: «مادرجان میشه همونطور که برای مجتبی توی بچگی که گوشهی چادرت رو محکم کشید و ناخواسته دعا کردی که برو ان شاالله شهید بشی، برای ما هم دعا کنی؟» یک نگاه مادرانه به جمع کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت: «شما جوونید. حرف رفتن، نزنید. دعا میکنم مثل حبیب بن مظاهر، به اسلام خدمت کنید و توی پیری، شهادت نصیبتون بشه.» دعای مادر بدجور به دلم نشست. این دعا جوابی بود برای سوالهایی که ذهنم را درگیر کرده بود. با اعتراض بچهها، مادر دوباره همان دعا را تکرار کرد و راضی نشد دعای پسر را در حق دخترهایش بکند.
الحق که مادری را در حق همه تمام کرد.
#در_جوار_شمع
#دیدار_با_مادران_شهدا
#مادر_شهید_مجتبی_بیدی
🚩 به کانال #واحد_خواهران_حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
🆔 @hhonarkh
🔅در روز مادر دستبوس #مادران_شهدا بودیم
📝 فرازی از وصیت نامه شهید حاج قاسم سلیمانی:
شهدا، محور عزّت و کرامت همه ما هستند؛ نه برای امروز، بلکه همیشه اینها به دریای واسعه خداوند سبحان اتصال یافته اند. آنها را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید، همانگونه که هستند. فرزندانتان را با نام آنها و تصاویر آنها آشنا کنید
به فرزندان شهدا که یتیمان همه شما هستند، به چشم ادب و احترام بنگرید. به همسران و پدران و مادران آنان احترام کنید، همانگونه که از فرزندان خود با اغماض میگذرید، آنها را در نبود پدران، مادران، همسران و فرزندان خود توجه خاص کنید.
#روز_مادر
#در_جوار_شمع
#به_یاد_حاج_قاسم
#سبحه_الاقصی 🇵🇸
#غزه
🚩 به کانال #واحد_خواهران_حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
🆔 @hhonarkh
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
📷 گزارش تصویری| دیدار با مادران شهدا در #سبزوار به مناسبت ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها و عرض تبری
بهشت روی طاقچه
✍️ زهره فرهادی
دستهای لرزانش را قفل کرده بود روی دستهایم. همینطور که تعارف رد و بدل میشد، گفت: «چقدر برام آشنایید. انگار دلم براتون تنگ بوده.» لبخند عمیقتری تحویلش دادم و گفتم: «ما هم دلمون تنگ شده بود. راستش چند سال پیش اومدیم پیشتون. دیگه نشد بیایم. الانم اومدیم روزتونو تبریک بگیم. روزتون مبارک مادر مهربون.» گلهای نرگس توی دستم را گرفتم سمتش. گرفت و بویید. پردهی نازک اشک، روی مروارید چشمهایش را گرفت.
لبخندش، سد اشکش شد و گفت: «خیلی خوشحالم که دوباره میبینمتون.» دستش را محکم فشردم. گل توی دستش را گذاشت توی لیوان اب. چشم انداختم دور اتاق و گفتم: «گل و بذارم این بالا؟» کمی مکث کرد و گفت: «میخوام بذارم بغل گوشم.» لیوان را از دستم گرفت و گذاشت کنار طاقچه، بغل تختش. انگار این گل و هدیه و ما را از پسرش میدانست.
#در_جوار_شمع
#به_مناسبت_روز_مادر
#دیدار_با_مادران_شهدا
#مادر_شهید_حسن_صادقی
🚩 به کانال #واحد_خواهران_حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
🆔 @hhonarkh
عصای دستِ بابا
✍️ زهرا معراجی
ساعت ۱۰ بود که رسیدم در منزل مادر شهید. زود رسیده بودم، قرارمان ساعت ۱۰:۳۰ بود. کمی خودم را سرگرم کردم تا زمان قرار نزدیکتر بشود. هوا گرم بود، دیگر توان ایستادن در این هوا را نداشتم. تصمیم گرفتم زنگ را بزنم. چند باری زنگ را زدم ولی کسی جواب نداد. خانمی آمد به سمت در، با چشمانی پر از سوال آمد به سمتم و کلیدهایش را از کیفش درآورد. گفتم: «منزل شهید سرائی؟» گفت: «بله» گفتم: «برای دیدار با مادر شهید هماهنگ کرده بودیم.» گفت: «شما بودید؟ بفرمائید!»
منزل ساده و بی آلایش مادر پر از آرامش بود. جلو رفتم و سلام کردم. ولی مادر خوب نمیشنید. کمی که گذشت دوستانم آمدند و نشستیم پای صحبتهای خواهر شهید:
_برادرم خیلی مهربون بود. کار بابا خیلی سخت بود ولی علیرضا همیشه بهش کمک میکرد و کنار دستش بود. وقتی رفت جبهه سرباز بود و مختصر حقوقی داشت ولی تمام حقوقش رو نگه میداشت. وقتی میومد سبزوار ما ۴ تا خواهر و برادر رو میبرد برد بازار برامون خرید میکرد. آخرین بار که رفت جبهه خدمتش تموم میشد ولی توی عملیات آزادسازی خرمشهر شهید شد.»
ولی مادر انگار نمیدانست ما چرا آمدهایم. خواهر شهید گفت مادرش کمی کسالت دارد و بعد از فوت پسر دومش خیلی شکسته شده. وقت رفتن از خواهر شهید عکس شهید را خواستیم و دور مادر جمع شدیم تا عکس یادگاری بگیریم. مادر که عکس را توی دستهای ما دید تازه متوجه موضوع شد و با سوز دل گفت: «علیرضا خیلی جوان بود!»
#در_جوار_شمع
#دیدار_با_مادران_شهدا
#مادر_شهید_علیرضا_سرائی
🚩 به کانال #واحد_خواهران_حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
🆔 @hhonarkh
صندلی خالی
نشست روی صندلیِ کنار شومینه. کنارش یک صندلی خالی بود. دوست داشتم بشینم روی آن تا نزدیک همسر شهید باشم ولی گفتم: «ولش کن. هر سوالی داشتی از همینجا میپرسی.» هنوز نگاهم روی صندلی بود که یکی از بچهها نشست رویش. تا خواستم احساس ناراحتی کنم، بلند شد. خندهام گرفت. توی دلم گفتم: «اونجا جای منه. نشستن نداره.»
بچهها شروع کردند به سوال پرسیدن. همسر شهید گفت: «من که حس نمیکنم نباشه. همیشه بوده؛ از همون روزهای اول. چندین بار هم خواب دیدم توی خونه کنارمونه. اولین بار پونزدهمیش بود که اومد توی خوابم. گفت ببین من هنوز هستم. خب چیکار کنم شما من رو نمیبینید، ولی من هستم. یک بار هم خواب دیدم کنارم روی مبل نشسته.» از حرفش تنم لرزید. چشمم افتاد به صندلی خالی کنار همسر شهید. با خودم گفتم: «اونجا جای تو نیست، جای خودشونه.»
#در_جوار_شمع
#دیدار_با_خانواده_شهدا
#شهید_مهدی_موحدنیا
🚩 به کانال #واحد_خواهران_حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
🆔 @hhonarkh
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
که مهرت از دِلوم بیرون نمیشه
✍فائزه ده نبی
بعد از کلی این پا و آن پا کردن و بالا پایین کردن برنامه ها، بالاخره خودم را به منزل مادر شهید میرسانم. آسانسور را اشتباهی میزنم و یک طبقه بالاتر میروم. از همان بالا صدای پر نشاطش را میشنوم. نمیتوانم معطل آسانسور شوم، سریع دخترم را بغل میکنم و پله ها را دو تا یکی میکنم، تا زودتر خودم را به آن صدای مهربان برسانم. به طبقه و واحد مورد نظر میرسم. در نیمه باز است.
تا صدای پای ما و صحبت های من و دخترم را میشنود، صدایش را بلند میکند: «بِفرمایه ننه جان!»
اجازه میگیرم و داخل میشویم. بغل باز میکند. انگار نه انگار مهمان هفت پشت غریبه اش را میبیند. انقدر صمیمی در آغوش، میگیردم که دلم نمیخواهد بیرون بیایم. همین که روی مبل جا میگیرم شروع میکند به خنده و خاطره گویی و خوش و بش. انگار نمیخواهد یک ثانیه را برای انتقال حال خوب از دست بدهد. محو لبخند شیرینش میشوم و میگویم: «حاج خانوم ماشاءالله چقدر سرزنده اید!» با لهجه شیرین سبزواری میگوید: «نِه بابا ،مو دِگَه پیر رفته یوم نَنَه!»
رفقا یکی یکی میرسند و دور عصمت خانوم حلقه میزنیم. بدون هیچ سوالی شروع میکند یکی یکی از بچههایش میگوید. از این که همۀ پسرانش را فرستاده خط مقدم. میگویم: «ماشاءالله حاج خانوم چطوری مادری کردین که بچه هاتون یکی از یکی بهتر شدن؟» میگوید: «هیچی نه نه! نَموخوم ریا روه. مو همیشۀ خدا روزه مِگرفتوم. مفرستیومشا به جبهه، خادموم روزه مگرفتوم که به سلامتی ورگردن!»
از همسرش میپرسم، از پدر احمد آقای شهید میگوید که او تمام وقت کتاب دستش بود و کتاب میخواند، از بس کتاب میخواند, همه چیز را میدانست. بعضی حرف هایش را با شعر میگوید
مثلاً وقتی از احمد شهیدش می پرسیم، همۀ دلتنگی هایش را جمع میکند توی این چهار بیتی:
«احمد آقای گلم
بیا از در درآی مثل همیشه
که مهرت از دلوم بیرون نمیشه
که مهرت در دلوم گشته درختی
برخته شاخ و بال، وا کرده ریشه
بیا از در در آی تا شاد گردوم
نه نه جو قربون قد و بالات گردوم
به قربون قد و بالات نه چندو
به قربون مهربونیات گردوم»
حرفهایش که گل میکند و میرسد به شهادت احمدآقایش، خیلی زود برای اینکه لبخند و نشاط رفقا جمع نشود، بحث را عوض میکند و میگوید: «انگور براتا آماده کردیوم، بیاره باخره ننه...» از باغ انگور پسرش میگوید که چقدر با برکت است و دوباره برمیگردد به ایام قدیم. ایامی که از مال دنیا یک زمین کوچک کشاورزی داشتند، زمین کوچکی که حسابی برکت داشت. از همسر کتابخوانش میگوید: «بهش گُفتُم بیا بِرِم چند قوره دگه زمین بخرم، پسنداز کنم»
حج آقا گفت: «زمین چر منم؟! الکی بارم سنگین کنم؟! دارایی مو بیچه هامن...» و چه خوب دارایی هایی بودند. بچه هایی که خیر دنیا و آخرت را برای پدر و مادرشان خریدند!
#در_جوار_شمع
#دیدار_با_مادران_شهدا
#مادر_شهید_احمد_معلمی
🚩 به کانال #واحد_خواهران_حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
🆔 @hhonarkh