*📝 #داستان_یک_تجربه
💌 گزارشی واقعی از روایتگری زنان شاخص سرزمین و حال و هوای دانشآموزان در دبیرستان دخترانه- مشهد*
✍ مریم برزویی؛ ازمحققین پروژه «زنان سرزمین من»
☄ چهار سه دو یک پرتاب!
_ ما میخوایم بریم بیرون
_ خانم ما فوق برنامه نمیخوایم
_ زنگ پیش امتحان هندسه و فیزیک داشتیم، دیگه مُخِمون به حرفهای شما نمیکشه!
•°• معلم پرورشی با تکان دادن دستهایش میپرد وسط همهمه بچه ها!
⭕️👇 #متن_کامل: پست بعدی
#روایتگری_زنان_سرزمین_من
#خانه_همبازی
#دبیرستان_دخترانه
#الگو
#هویت
🦋 همراه ما باشید
🌐 @hambazi_tv
* 📝 #داستان_یک_تجربه
💌گزارشی واقعی از روایتگری زنان شاخص سرزمین و حال و هوای دانشآموزان در دبیرستان دخترانه - مشهد *
☄چهار سه دو یک پرتاب!
_ما میخوایم بریم بیرون
_خانم ما فوق برنامه نمیخوایم
_زنگ پیش امتحان هندسه و فیزیک داشتیم، دیگه مُخِمون به حرفهای شما نمیکشه!
•°•معلم پرورشی با تکان دادن دستهایش میپرد وسط همهمه بچه ها!
_دخترای من ساکت باشید ببینید این خانمها چی میگن. اگه خوشتون نیومد، اون وقت هرچی شما بگید.
خانم مربی چادرش را تا میزند و میگذارد روی پشتی صندلی. می رود روی سن کلاس و رو به بچه ها میایستد.
_گوش کنید! گوش کنید!
بیاین یه معامله کنیم. اگه ۴۵دقیقه گوش و چشمتون رو بدین به من، ۴۵ دقیقه بعدی مال خودتون.
بعد نگاهی به ساعت میاندازد و میگوید:
«چهل و پنج دقیقه از همین الان شروع شد. دیرتر آروم بگیرید، به ضرر خودتونه.»
بچهها شروع میکنند به ساکت کردن بغلدستیهایشان.
خانم مربی، فیلمی را روی صفحه پروژکتور پخش میکند:
ایران چندمین کشور فضایی دنیاست؟
فیلم را متوقف میکند و از بچه ها کمک میگیرد.
_بیستمین؟
_دهمین؟
_ماهواره پیام محصول کدوم دانشگاه ایران است؟
_شریف؟
_امیرکبیر؟
بچه ها آمدهاند وسط گود و بلند بلند گزینهها را اعلام می کنند.
در ادامه کلیپ، مجری برنامه از افتخارش به زنهای ایرانی میگوید و با صدای بلندی یک زن روی صحنه ظاهر میشود.
چهار
سه
دو
یک
فرمان پرتاب
صدا و تصویر پرت شدن یک ماهواره به فضا میپیچد توی کلاس!
بچه ها سرجایشان میخکوب شدهاند.
زنی با لباس سفید شبیه دکترها و روسری رنگی از میان صداها بیرون میآید.
_من #وفا_صدقی هستم؛ دانش آموخته رشته مهندسی مخابرات از دانشگاه صنعتی امیرکبیر و مدیر پروژه ماهواره پیام.
خانم مربی همزمان با پخش کلیپ، واژه هایی را روی تخته مینویسد:
امید،خودباوری، کارگروهی و...
پچ پچهای دو نفره از ته کلاس بالا میگیرد.
_این که آخرش گفت ماهواره سقوط کرده، چه فایده؟!
دانشآموز میز اول سرش را میچرخاند به طرفش. «اما گفت سه دقیقه طلایی توی مدار موند. موفقیت یه چز بی عیب که نیست. مهم اینه اون مسیر رو ول نکنی.»
بغل دستیاش سرش را با خودکار توی دستش میخاراند و می گوید: «آخرش گُلی به سر خودشون زدن یا نه؟!»
دوستش فوری میپرد توی حرفش!
_آره مگه ندیدی گفت یه تیم ساختن و دوباره یه ماهواره دیگه درست کردن و عیبهای کار دراومده.
بعد از بانوی موشکی، مربی می رود سراغ #مریم_نقاشان.
هنوز یک خط حرفش روی زمین ننشسته که سوالات رگباری سرازیر می شود.
_مگه تو آلمان ما رو راه میدن؟!
_چهجوری با حجابش گذاشتن بیاد تو دادگاههای اونا؟
_من که باورم نمیشه این چیزا رو!
قصه مریم نقاشان بچهها را فکری کرده. هر بندش را که خانم مربی روایت میکند، بچه ها با چشمهای گرد شده به هم نگاه میکنند.
_همون اول باید دینش رو بذاره کنار!
_چهارتازبان بلده! بابا ما تو همین فارسیشم موندیم.
_چه سوادی داشته رفته اونا تو دادگاههاشون راهش دادن؛ من که باور نمیکنم...
حالا نوبت دو بانوی دیگر است.
همین که مربی از یک زن روستایی که چطور میتواند آدم به درد بخوری برای جامعهاش شود، حرف میزند، بچه ها میزنند زیر خنده و میگویند:
«هیچی خانم! لابد باید گاوش رو بدوشه یا تهش عضو شورایی چیزی بشه!»
مربی وسطشان میایستد و دستهایش را پشت کمر قلاب میکند.
_شاید هم بتونه یک تعاونی گنده دست و پا کنه.
اصلا تا حالا اسم تعاونی به گوشتون خورده؟
یکی از دخترها از جایش بلند میشود و میگوید:
«آدم بیپول توی روستا چجوری تعاونی بزنه؟»
مربی انگشت اشارهاش را میگیرد به طرفشان.
_تو صد تومن میذاری، من پنجاه تومن، تو ده تومن، تو.... تو... .
سرمایههای ما میاد روی هم و راه میفته.
خانم #زهرا_صادقی قصه ما هم از یه روستا شروع کرد و همین جوری شد کارآفرین نمونه کشور! تازه یک بومگردی هم راه انداخته و کلی آدم رو با روستاشون آشنا کرده.
_با چی خانم؟ مثلا چی درست میکردن توی اون روستای خشک و گرمی که میگین؟
_کره، کشک، ماست، قالی، صنایع دستی منطقه خودشون و...
قصه خانم صادقی با عکس #خیرالنساء روی پرده نمایش پیوند میخورد به جنگ.
مربی میگوید: «تازه ما زنهایی داشتیم توی همین روستاها که کامیون کامیون نون میفرستادند به جنگ؛
زنی که نه سواد داشته، نه اسم و رسم و امکاناتی، ولی شده رهبر مردم روستاش و اونها رو برای یه هدف مشترک به خط کرده.
_خانم دلت خوشهها، زمان جنگ قحطی بوده. گندم از آسمون میریخته براشون نون بپزن؟!
ما رو چی فرض کردین؟!
یکدفعه پشتسریاش میزند به پشتش ومیگوید: «دیوونه اون جنگ جهانی بود. جنگ عراق رو میگه!»
دخترها چنددقیقهای نشستهاند توی موقعیتهای مختلفی که آدمهایش به آب و آتش زدهاند تا به قول خانم مربی «بهترین خودشان باشند»
#روایتگری_زنان_سرزمین_من
#خانه_همبازی
#الگو
✍ مریم برزویی؛ ازمحققین پروژه «زنان سرزمین من»
🌐 @hambazi_tv
📝 #داستان_یک_تجربه
💌 گزارشی واقعی از روایتگری زنان شاخص سرزمین من
✍ زهرا معراجی؛ مسئول خانه همبازی سبزوار| ۱۴۰۲/۱۱/۱۸
☄ اخراج، تعقیب، نخبه
_خب دخترا روی تخته یک سری کلمه نوشتم. کلمه ها رو بخونید و هر چی به ذهنتون میرسه بگین!
شروع میکنند به خواندن کلمات:
_اخراج ،تعقیب، نخبه، فرانسه، سزارین هشتم؟ میخوانند و میزنند زیر خنده.
_خب ...بگین؟
هر کدام چیزی میگویند:
_خانم اینا به هم مربوطه؟
_خانم درباره ی یک زنه؟
_نه درباره ی یک نفره که اخراج شده
_از دانشگاه ؟ شایدم جای دیگه؟!
_خانم میشه چند تا ازین کلمات به هم وصل بشن؟
_بله میشه!
شروع میکنند داستان بافی. هرکدام یک قسمت از زندگی بانو لباف را روایت میکنند.
_افرین دخترا ولی ...اینا همش مربوط به زندگی یک نفره!
چهره هایشان دیدنیست. متعجب و پر از سوال!
پارچه را از روی عکس بانو لباف برمیدارم و خلاصه ای از زندگی بانو لباف رو برایشان میگویم.
_خب حالا بگین به نظرتون چه خصلتی داشته خانم لباف که تونسته اینطوری زندگی کنه؟
_ایمان
_پشتکار
_اراده
_توکل...
افرین همه ی اینا درسته ولی به نظرتون چه طوری میتونه یک زن هم مادر ۶ تا فرزند باشه و هم پزشک و استاد دانشگاه؟؟ اصلا میشه؟؟
_بله خانم حتما میشه که یکی تونسته!
_خب من امروز یک خلاصه از زندگی خانم لباف براتون گفتم. خودتون میتونید برید و بیشتر بخونید. مستند زندگی شون هم ساخته شده؛ مستند «زن بودن»
مربی شان میگوید:
_اگه دوست داشته باشید میتونیم دوباره بیایم همینجا و مستند رو ببینیم.
#روایتگری_زنان_سرزمین_من
#خانه_همبازی_سبزوار
#الگو
🚩 به کانال #واحد_خواهران_حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
🆔 @hhonarkh
📝 #داستان_یک_تجربه
💌 گزارشی واقعی از روایتگری زنان شاخص سرزمین من در حاشیه نمازجمعه سبزوار| ۱۴۰۲/۱۱/۲۰
✍ زهرا معراجی؛ مسئول خانه همبازی سبزوار
🇮🇷 بانوی ورزشکار
رفته بودم توی نخ پسرک. ایستاده بود پای شاسی بانوی ورزشکار هاشمیه متقیان. متن را کامل خواند و دوید سمت خانمی که آن طرف تر بود و صدا زد: خاله! خاله! بیا اینو بخون!
خاله اش مشغول خواندن بقیه شاسی ها بود ولی پسرک دستش را کشید و بردش پای شاسی بانوی ورزشکار.
خیلی دوست داشتم بدانم از چه چیزی توی زندگی این بانو خوشش آمده که اینطور پاپیچ اش شده؛ ثبت رکوردهایش یا از پا ننشستن هایش!
#روایتگری_زنان_سرزمین_من
#خانه_همبازی_سبزوار
#الگو
#هویت
🚩 به کانال #واحد_خواهران_حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
🆔 @hhonarkh
📝 #داستان_یک_تجربه
💌 گزارشی واقعی از روایتگری زنان شاخص سرزمین من
🇮🇷 خیرالنسای امروز
مستند خیرالنساء پخش شد. بعدِ مستند رو به جمعیت گفتم:
_این روزا ایام دهه فجره. میدونید یکی از بزرگترین دستاوردهای انقلاب برای زن ها چی بود؟ اینکه زن رو از حاشیه به متن جامعه آورد. انقلابی که تفکرش باعث شد یک زن روستایی مثل خیرالنساء که اون زمان نزدیک ۶۰ سالش بوده به واسطه اخلاص و دغدغه ای که داشت یک اثر گذاری بزرگ داشته باشه. اونقدر بزرگ که رهبرش ازش اسم ببره و بگه: «زنده نگه داشتن یاد آن بانوی صدخروی جهاده» خیرالنسا اون زمان فهمید بحران کشور جنگه و اومد توی میدون و برای کشورش مادری کرد و نزدیک هشت سال خونه اش رو کرد پایگاه کمک های پشتیبانی جنگ. حالا به نظرتون اگه امروز خیرالنساء بود چیکار میکرد؟
با دقت به من نگاه میکردند. فرصت نبود. حرف آخرم را زدم و آمدم کنار. گفتم:
_به نظر من امروز که انتخابات مسئله مهم کشوره خیرالنساء میومد توی میدون. میومد و میشد مادرمیدان جمهوری!
#روایتگری_زنان_سرزمین_من
#خانه_همبازی_سبزوار
#الگو
#هویت
🚩 به کانال #واحد_خواهران_حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
🆔 @hhonarkh
📝 #داستان_یک_تجربه
💌 گزارشی واقعی از روایتگری زنان شاخص سرزمین من در حاشیه نمازجمعه سبزوار| ۱۴۰۲/۱۱/۲۰
✍️ مطهره خرم
🇮🇷 ماشاالله به خیرالنساء
شاسی خیرالنساء نظرش را جلب کرده بود. وقتی رسید نزدیک، به عکس خیرالنساء لبخندی زد و ایستاد. گفتم:
_حاج خانوم دوست دارید با هم در مورد خیرالنساء صحبت کنیم؟
خندید و گفت:
_از سبزوار خودمونم هست!
به متن اشاره کردم که توضیح زندگی خیرالنساء است. از من خواست متن را با صدای بلند برایش بخوانم، من هم از خدا خواسته، شروع کردم به خواندن. با هر جمله یک ماشاءالله، خدا خیرش بدهد میگفت. پرسید:
_یعنی کل جنگ برای جبهه نون و کلوچه میپخته؟ گفتم:
_آره! تازه موقع جنگ سوریه هم با اینکه نزدیک هشتاد نودسالش بوده گفته اگه کمک میخواستن من میتونستم. چون هم جاش رو داشتم، هم آدمش رو!
متن که تمام شد، تشکر کرد و گفت:
_خوش به حالش مادر. هرکسی نمیتونه اینطوری زندگی کنه!
#روایتگری_زنان_سرزمین_من
#خانه_همبازی_سبزوار
#الگو
#هویت
🚩 به کانال #واحد_خواهران_حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
🆔 @hhonarkh
📝 #داستان_یک_تجربه
💌 گزارشی واقعی از روایتگری زنان شاخص سرزمین من در حاشیه مراسم رحلت امام| ۱۴۰۳/۰۳/۱۵
✍ زهرا معراجی؛ مسئول خانه همبازی سبزوار
📖 فارسی را پاس بداریم
تمام غرفه را با هم دور زدیم. یکی یکی قصۀ زنان سرزمینمان را برایشان گفتم. یکیشان عجله داشت انگار، ولی آن یکی مشتاق شنیدن بود. با هر جملهای که میگفتم چشمانش از ذوق برق میزد. وقتی رسیدیم به بانو حقیرالسادات گفتم:
_بچهها این خانم یک دانشمند بزرگه، ایشون مقالههای علمی زیادی نوشته و خیلیهاش رو به زبون فارسی نوشته به نظرتون چرا؟
_برای اینکه کار خارجیا رو راحت نکنه؟
_اووووم! شاید ولی یک دلیل مهم داره. اینکه همۀ دانشمندان دنیا بدونن که ایران هم توی علم حرفی برای گفتن داره و مقالات مهمی به زبان فارسی هستن که انگلیسیش نیست!
#روایتگری_زنان_سرزمین_من
#خانه_همبازی_سبزوار
#الگو
#هویت
🚩 به کانال #واحد_خواهران_حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
🆔 @hhonarkh
📝 #داستان_یک_تجربه
💌 گزارشی واقعی از روایتگری زنان شاخص سرزمین من در حاشیه مراسم رحلت امام| ۱۴۰۳/۰۳/۱۵
✍ زهرا معراجی؛ مسئول خانه همبازی سبزوار
😷 مهد بی مهد
از یک گوشه غرفه شروع کردم و یکی یکی قصۀ زنان سرزمینم را برایشان گفتم. پوسترهایی که روی پایه گذاشته بودیم تمام شد ولی هنوز میخواستند بشنوند. با چشم غرفه را برانداز کردند و پوستری که کنار دیوار روی زمین بود را نشان دادند و با هم گفتند: «اون چی؟» نشستم کنار پوستر و برایشان متن رویش را خواندم:
_بچهها شما کرونا رو یادتونه؟
_اره خاله خیلی بد بود من دیگه نتونستم برم مهد کودک و خونه موندم!
_چرا خونه موندی؟
_چون مریض نشیم. آخه خیلی خطرناک بود!
_ولی بچهها میدونید وقتی ما تو خونمون بودیم که سالم بمونیم خیلی آدما داشتن تلاش میکردن تا کرونا از بین بره؟
به پوستر اشاره کردم و گفتم: «مثل همین خانم طاهره غفوری!»
#روایتگری_زنان_سرزمین_من
#خانه_همبازی_سبزوار
#الگو
#هویت
🚩 به کانال #واحد_خواهران_حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
🆔 @hhonarkh