eitaa logo
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
205 دنبال‌کننده
853 عکس
130 ویدیو
5 فایل
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار 🌱 📲 پیشنهادات و انتقادات👇 مدیر کانال: @ati95157
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از انتشارات راه یار
🔴درخشش انتشارات «راه یار» در سومین جایزه کتاب «روایت پیشرفت» ⭕️«عملیات احیا»؛ به قلم محمد حکم‌آبادی؛ اثر برگزیده در بخش حکمرانی و مدیریت ⭕️«آبی نفتی»؛ به قلم مهدی نورمحمدزاده و تحقیق مرتضی اسدزاده؛ اثر برگزیده در بخش علم‌وفناوری ⭕️«مادر ایران»؛ به نویسندگی نورالهدی ماه‌پری و با تحقیق سیدمحمد آل‌عمران و نرگس اسکندری، اثر برگزیده در بخش خانواده، کودک‌ونوجوان ⭕️«قهرمان به شکل خودم»؛ به قلم کلر ژوبرت؛ اثر شایسته تقدیر در بخش خانواده، کودک‌ونوجوان ➕اختتامیه سومین دوره جایزه کتاب «روایت پیشرفت», عصر امروز با معرفی برگزیدگان در کوشک باغ هنر تهران برگزار شد. ibna.ir/x6sQY 💠 انتشارات «راه یار»: ناشر فرهنگ، تجربه و اندیشه انقلاب اسلامی ✅ rahyarpub.ir@Rahyarpub
کامبوجا پنجاه تومن از مسجد محله آمدم بیرون. ظرف‌های آش را گذاشتم روی داشبورد ماشین. راه افتادم سمت خانه‌ی مادرم. یکی از ظرف‌ها را برداشتم و رفتم توی خانه. خانم همسایه هم بود. می‌خواست نوشیدنی کامبوجا که مادر با تخمیر چای آماده می‌کند را بخرد. مادر با شیشه‌ی کامبوجا از آشپزخانه آمد. رو به خانم همسایه گفت: «تا حالا همین‌جوری به همه کامبوجا می‌دادم اما الان این شیشه، میشه ۵۰ تومن.» مادر که چهره سوالی من را دید، گفت: «قبلا کارهایی که برای مردم می‌کردم برای آرامش دل خودم بوده؛ اما الان برای هر کاری، یک هزینه تعیین می‌کنم تا اون نفر به جبهه مقاومت کمک کنه.» راوی: خانم فاطمه رنجبر، خواهر شهید محمدرضا رنجبر طزرقی 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
جامانده| روایت ۱۳ آبان سبزوار ✍️ مجتبی طبسی در بین جمعیت دنبال سوژه می‌گشتم. دختران و پسران پلاکارد به دستی که در حال شعار دادن بودند، تبدیل به قابی تکراری شده‌اند. سوژه اصلی اما جلوی چشمانم بود. در حالی که صحبت از اجبار دانش آموزان برای حضور در راهپیمایی و پخش کیک و ساندیس داغ بود، نوجوانی را دیدم که با پایی شکسته دنبال جمعیت می‌رفت. نه کیک و ساندیس می‌توانست دوای درد پایش باشد و نه مدیری می‌توانست دانش آموز مجروح را مجبور به شرکت در مراسم کند. با آن وضع تا آخر مسیر آمد و سرپا در صف اول مراسم حاضر شد. نه صندلی برایش آوردند و نه کیک و ساندیسی دستش دادند. او برای خوشگذرانی نیامده بود، برای ۱۳ آبان، روز استکبار ستیزی آمده بود. 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
نبین قدم کوچیکه!| روایت سیزده آبان سبزوار ✍️ هادی سیاوش‌کیا از ساعت هشت و نیم آمدن‌ها آغاز می‌شود. دانش‌آموزان گروه‌گروه از مدارس می‌رسند. با پرچم ایران، پوستر سیدحسن نصرالله و کاردستی‌هایی در دست. همراه دوسه معلّم و معاون. با بنر معرفی مدرسه در جلویشان. تا ساعت نُه و نیم، تقریباً، مسجد جامع تا نزدیکی مسجد پامنار پر شده و وقت راهپیمایی است. سرودِ «خیبر خیبر یا صهیون!» را گذاشته‌اند. بعضی پرچم فلسطین به دست دارند. زن جوان مانتویی با شال نیمه‌باز پسرش را بین دو پرچم ایران و فلسطین نگه می‌دارد و گوشۀ دو پرچم را به دستان پسر می‌دهد و با موبایل از او عکس می‌اندازد. دانش‌آموزان با تیپ‌های مختلفی‌اند. بعضی با لباس فرم و بعضی با لباس شخصی. بعضی با پیراهن ساده و شلوار پارچه‌ای. بعضی با تیشرت و هودی و شلوار قد نود و زاپ‌دار و لی. بعضی لباس بسیجی به تن. دختران امّا همگی لباس فرم دارند. بعضی چادری، بعضی مانتویی. مانتویی‌ها، بعضی با مقنعه عقب رفته و شلوار‌های کوتاه. گروهی از دختران مانتوییِ دبیرستانی، روی دوش، چفیه انداخته‌اند. چشمم به دانش‌آموزان راهنمایی مدرسه‌ای می‌افتد که دارند جنازه‌ای پلاستیکی با پرچم آمریکا را حمل می‌کنند. دست دانش‌آموزی دیگر، کاردستیِ مقواییِ «نتانیاهو»یِ گریانی است. دست دیگری، «جرج واشنگتن»ِ گریان. شعار‌ها شروع می‌شود. بچّه‌ها از تهِ دل و بلند و بانشاط «مرگ بر اسرائیل» و «مرگ بر آمریکا» می‌گویند. سعی می‌کنم دوران مدرسه‌ام را یادآوری کنم که آیا شرکت در راهپیمایی برایمان اجباری بود یا نه؟ چیزی یادم نمی‌آید. تصمیم می‌گیرم از معاون‌ها و دانش‌آموزان بپرسم. آشنایی می‌بینم و سلام و علیکی می‌کنم. - همۀ بچه‌های مدرسه‌تون رو اوردین؟ - نه. همه‌شون رو نمی‌تونستیم. هزینۀ ماشین زیاد می‌شد. بعضی‌ها رو اوردیم. - کسی نخواست که نیاد؟ می‌تونست نیاد؟ - نه نبود کسی. اتّفاقا جلوی مدرسه، سرِ اومدن، دعوا شد. ما چون مدرسۀ حاشیۀ شهریم دیگه نتونستیم همه رو بیاریم. تشکری می‌کنم و دوباره دنبال می‌گردم. نگاهم به یک روحانی جوان می‌افتد. جلو می‌روم و از او می‌پرسم. - انتخابی بود. همه رو نمی‌تونستیم بیاریم. والدین هم باید رضایت‌نامه امضا می‌کردن. از او که جدا می‌شوم دنبال اسم مدرسه‌شان می‌گردم. روی لباس فرم‌شان، پیدایش می‌کنم؛ «صدرا»؛ مدرسۀ مذهبی شهر. جلوی پایگاه شهید شجیعی ایستگاه صلواتی است. رد می‌شوم. فکر می‌کنم چای می‌دهند. به آشنای دیگری می‌رسم و دوباره از او می‌پرسم. - اجباری نبود. ما هفتاد نفر سهمیه داشتیم که بیاریم. رضایت‌نامه هم از والدین می‌گرفتیم. نه. هرکی می‌خواست می‌اومد. اسم مدرسه‌اش را می‌پرسم. - امام حسین مدرسۀ غیرانتفاعی وابسته به سپاه. جمعیت حدود ده و نیم به مقصد، میدان زند، می‌رسد. وسط میدان سِن درست کرده‌اند. مجری تشکر می‌کند و از یک نوجوان دعوت می‌کند تا مقاله‌اش را بخواند. نوجوانِ خوش‌تیپ، خوش‌سخن است. خودمانی حرف می‌زند امّا بر سخن مسلّط است. تا جایی که بعد از تمام شدن حرف‌هایش «آیت‌الله مغیسه»، امام جمعه، می‌رود و پیشانی‌اش را می‌بوسد و پشت میکروفن می‌گوید: - این نوجوان واقعاً جزو رویش‌های انقلاب است. ماشاءالله. و یک سفر کربلا به او وعده می‌دهد. بعد، دانش‌آموز دیگری رجز می‌خواند.
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
نبین قدم کوچیکه!| روایت سیزده آبان سبزوار ✍️ هادی سیاوش‌کیا از ساعت هشت و نیم آمدن‌ها آغاز می‌شود.
نزدیک پسری با تیپ لاتی-اسپرت می‌شوم و از او می‌پرسم که از کدام مدرسه است؟ «شهید ایزدی». - همۀ مدرسه‌تون اومده؟ - نه. بعضی‌ها اومدن. - انتخابی بود یا برنامۀ مدرسه بود و اجباری؟ - نه اجباری نبود. کسایی که نمی‌خواستن نمیومدن. دوباره جنازۀ آمریکا را روی زمین، درحالی که پسرکی دارد به آن لگد می‌زند، می‌بینم. با آقاحسن کی‌قبادی، نویسندۀ خوب شهرمان، سلام و علیکی می‌کنم و دوباره در میدان می‌گردم. پدرخانمم را که فرهنگی بازنشسته است می‌بینم و از او هم می‌پرسم. - نه بابا. همه از خداشونه بیان و کلاسشون تعطیل شه. ولی برا این‌که مدرسه‌ها دایر باشه از هر پایه مثلاً یه کلاس رو میارن یا از هر کلاس چند نفر رو. اگر کسی نخواد هم نمیاد. دانش‌آموزی باعجله از جلویم رد می‌شود که گیرش می‌اندازم. - از کدوم مدرسه‌ای؟ - داوزنی. می‌دونین کجان؟ - نه. همه‌تون اومدین؟ یا بعضی‌هاتون؟ - نه بعضی‌ها. آقای... (درست نمی‌شنوم.) هم اومده؟ - نمی‌دونم. اجباری بود اومدن یا می‌تونستین نیاین؟ - نه اجباری نبود. و باز باعجله دنبال گروه مدرسه‌اش می‌گردد. پشت میکروفن آقای محبی، نمایندۀ شهر، سخنرانی می‌کند. پسرکی کوله به دوش روی جدولِ کنار چمن نشسته است. می‌روم کنارش می‌نشینم. نزدیک می‌شوم. - از کدوم مدرسه‌این؟ - هنرستان. - کدوم هنرستان؟ - هنرستان علم و صنعت. - همه‌تون اومدین؟ - نه. بیشتری‌ها. - اجباری بود یا اختیاری؟ - اجباری! خشکم می‌زند. اجباری است یعنی؟ پس دیگران چه می‌گفتند؟ پس چرا همه‌شان نیامده‌اند؟ بیشتری‌ها آمده‌اند. می‌پرسم: - پس چرا بعضی‌‌هاتون نیومدن؟ - خب نخواستن! - یعنی هرکی نمی‌خواست بیاد، نیومد؟ - آره. - خب این می‌شه اختیاری که. - آره اختیاری. اجباری نبود! تشکری می‌کنم. فرق اجباری و اختیاری را نمی‌دانست یعنی! به دانش‌آموز آشنای دیگری می‌رسم. از «نمونه» است. او هم می‌گوید: «اختیاری بود». روی سِن دانش‌آموزان دبستان شهید بهشتی سرودی می‌خوانند: «یا صهیون! خیبر خیبر» پسرکی، روی دوش، ماکت مقوایی موشک خیبر را که از قدش بزرگتر است حمل می‌کند. چند دانش‌آموز دیگر دنبالش راه افتاده‌اند. با پایانِ سرود، مراسم تمام می‌شود. دانش‌آموزان هنوز گُله به گُله ایستاده‌اند تا بروند با بنر سِن عکس دسته‌جمعی بگیرند. بلندگو‌ها «سلام فرمانده» پخش می‌کنند. بچّه‌ها زیر لب می‌خوانند: «نبین قدم کوچیکه»... 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
قدم­‌های کوچک ✍️ مهناز کوشکی صدیقه با شروع انقلاب، با فرمان امام خمینی «ره» وارد بسیج می­‌شود. یکی از فرمان­‌های امام، محقق شدن ارتش بیست میلیونی است. فرمان را می­‌شنود و اندازه سهم خودش قدم برمی­دارد. یک نفر تا ارتش بیست میلیونی، مثل یک قطره در برابر دریاست. اما فرمان را گوش می­‌دهد و جا خالی نمی­‌کند. هفته­‌ای دو سه بار با مینی­‌بوس از گوداسیا به شهر می­‌آید و خودش را به بسیج می­‌رساند. در مسیر با کنایه­‌های اهالی دمخور هست اما فقط با خنده جواب می­‌دهد: «خب تو هم بیا بسیج تا به تو هم قند و روغن بدن.» کار صدیقه، قدم کوچکی است و اصلا هم به چشم نمی­‌آید اما تمام مدت سعی دارد فرمان امام را به گوش همه برساند. هر روزی که از بسیج می­‌آید، سریع خودش را به جمع­‌های زنانه می­‌رساند و از روزی که بر او گذشته، صحبت می­‌کند. هر آموزش نظامی که دیده و یا سخنران هر چه گفته را بیان می­کند تا مشوقی شود برای باقی اهالی. بالاخره این گفتن­‌ها نتیجه می­‌دهد و چند نفر از اهالی را به بسیج سبزوار می­‌برد و با خودش همراه و همسو می­کند. رفته رفته بسیج را به روستا می­‌آورد و کل آبادی، بسیجی می­‌شوند. حالا بعد از چهل و اندی سال، دوباره ولی فقیه دستوری شبیه ارتش بیست میلیونی داده است؛ «بر همه‌ی مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب‌الله سرافراز بایستند». صدیقه باشیم و قدم‌های کوچک‌مان را برداریم. قطعا خدا بزرگ می‌بیند. 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
موکب برپاست خبر شهادت سید رسمی شد. شبانه به مدرسه آمدیم و تشکیل جلسه دادیم. باید کاری می‌کردیم که در شان سید باشد. تصمیمات را گرفتیم و قرار شد صفر تا صد کارها با دانش آموزان باشد. پسران مسئول امور اجرایی شدند و دختران در پشت جبهه مسئول امور پشتیبانی. درست مانند دفاع مقدس! حلواهایی که دختران پختند به همراه چای و خوراکی توسط پسران پخش می‌شد. کوچکترها هم کف خیابان پوستر پخش می‌کردند. بچه‌ها خیابان را بستند و هر کدام مشغول کاری شدند. حالا دانش آموزانی که همیشه برای تعطیلی مدارس ثانیه شماری می‌کردند، چند ساعت بعد زنگ آخر هم خانه نرفتند و سه روز موکب را سرپا نگه داشتند. راوی: آقای نامنی معاون مدرسه پسرانه صدرا ✍️ سید مجتبی طبسی 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
حَیف رفت! بچه‌ها لابه لای ماشین‌ها در رفت و آمد بودند. چای و حلوا و پوسترهای سید را پخش می‌کردند. خیابان‌ها شلوغ بود و صدای بوق به راه. ماشین‌ها سخت در حال گذر بودند. یک نیسان راه را بسته بود. صدای بوق‌ ماشین ها بیشتر شد. بچه‌ها دور نیسان را گرفته بودند. همزمان که یکی از بچه‌ها پوستر سید را پشت وانت می‌چسباند، نزدیک رفتم تا راه را باز کنم و سر و گوشی آب بدهم. از عقب‌تر شنیدم راننده وانت با لهجه غلیظ سبزواری گفت: «حَیف رفت، حَیف رفت، شهید رفت؛ آدمِ خوبه بی!» راوی: آقای نامنی معاون مدرسه پسرانه صدرا ✍️ سید مجتبی طبسی 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh