eitaa logo
|هیچا|
42 دنبال‌کننده
102 عکس
45 ویدیو
5 فایل
آدمِ اینجا!... ادمین: @Hich1214
مشاهده در ایتا
دانلود
پیام بالا، یکی از پیام‌های اهالی مبناست که می‌شناسیدشان. باقی را نمی‌فرستم. خودم هم دل خواندن خیلی از متن‌ها را نداشتم، شما هم ندارید یقینا... از دیشب تا همین حالا، پیام به پیام، دلم ریش‌تر می‌شود از دل عزیزانم. فقط یاد کنید از همه‌ی آدم‌هایی که این روزها سیاه می پوشند، و رفته‌هایشان. همین... هیچا~ داستان‌های مبارزه.
۵۷ ۳۱ ما آدم‌ها بهم وصلیم. بیشتر از وصل؛ به قول سعدی اصلا از همدیگریم و از هم می‌رویم و بهم می‌رسیم. این قصه هم - قصه‌ی این اتصال را می‌گویم - قصه‌ی امروز و دیروز نیست. قصه‌ی ازلی این عالم است کلا. قد سواد من، علما بهش می‌گویند وحدت وجود. یعنی یکی بودن همه و همه بودن یکی به معنای واقعی کلمه. فکرش را بکنید؟! اگر کوته‌فکری مثل این‌جانب همین یک موضوع را درست می‌فهمید، شاید تا به امروز و رسیدن به وضع کنونی، زمین و زمان و زمانه و روزگار هزاران چرخ بهتر از این چرخ‌ها خورده بود و هزاران روز بهتر از این روزها دیده بود. اگر امثال این‌جانب‌، می‌فهمیدند که خیر و شرِ یک آفریقای شمالی‌نشینِ ساکن کجائَکه‌ که می‌رود و از یک پیرزن بدبخت دزدی می‌کند به آنها هم می‌رسد و خِرشان را می‌گیرد، شاید کیفیت و ای‌بسا کمیت زندگی‌ها و حیات و ممات‌ها، بی‌نهایتْ‌چندان فرق می‌کرد و توفیر می‌داشت... و بگیر و بگیر و برو و تا قیام قیامت از این اگرها و شاید‌ها پشت هم بچین، مگر چیزی تغییر کند، که چون نمی‌کند و نکرده و نخواهد کرد، ما امروز می‌نشینیم و غم و غصه‌هامان را می‌شمریم! مگر غیر از این است که غصه می‌خوریم چون گرانی، همکار و همکلاسی و هم‌محله‌ای‌مان را عذاب می‌دهد و ما کاری جز کمک مختصری ازمان برنمی‌آید؟ مگر غیر از این است که غصه می‌خوریم چون شوهر فلانْ خانم دختر آقا فلانی، خانمش را طلاق داده چون همسرش بچه‌دار نمی‌شده و پول دوا و درمان هم نداشته؟ مگر غیر از این است که غصه می‌خوریم از خرابی کولر مدرسه‌های دولتی پایین شهر تهران؟ مگر غیر از این است که غصه می‌خوریم از بی‌مسئولیتی آدم‌های وظیفه‌نَدان؟ بیشتر از این؟ مگر غیر از این است که غصه می‌خوریم برای جوانان لائیک دنیا، که خدای ما را نمی‌شناسند و پی هیچ و پوچ، خودشان را با دنیایی از سختی و درد و عذاب، گمراه دو عالم می‌کنند؟ مگر غیر از این است که غصه می‌خوریم برای ملت‌های محروم در سراسر جهان، که زورشان و صدایشان بلند نمی‌شود حتی برای تمنایی و خواهشی، ولی همه می‌دانند خالی‌اند و چیزی ندارند؟ بگویم باز هم؟ مگر نه اینکه غصه می‌خوریم برای مردم غزه و کشت و کشتار و جنگ و درد و خون و خونریزی و حقِ حقیقی‌ای که پامال که هیچ، انگار صد سال است که مرده... و هزاران انسانی که کشته می‌شوند، شهید می‌شوند، یا به زبان خودمان، جانشان را می‌گذارند پای باورشان و حیات را به ممات واگذار می‌کنند... و مرگ... یکی از همان حقیقت‌هایی است که انسان هیچ گریزی برایش نمی‌شناسد... همان چیزی که اخیرا دوباره - ولی دورادور و فقط در قامت غم نزدیکان و عزیزان - دیدم و چشیدم برای کسی که باوری بود برای خودش! باوری هر چند بیمار، ولی به قدر کفایت کافی و البته مُعز؛ که من دیدم خیل کثیری برایشان گریه کردند و ابراز عزا داشتند. حرفم وحدت بود که به تلخ‌ترین نوعش رسیدم. مرگ هم یک وحدت است چون شامل همه می‌شود؛ و اساسا وحدت متعلق به انسان است. یگانگی خدای بی‌کرانِ کاملِ بی‌انتها که خالق ما بوده، انگار خودش را در باید های زندگی ما جا کرده. اینکه باید جای خودمان باشیم و با وجود هر کم و کاست و سخت و آسان، بمانیم، که ماندن خودش یک‌ پا کار است. حتی اگر مثل این معلم من، مریضی‌ای در میان باشد که حریف سخت میدان بودن و نبودن به حساب بیاید! دور از جان البته... وحدت و یگانگی، یعنی حرکت. یعنی «جنگ‌ جنگ تا پیروزی» کردن برای هر آنچه در این عالم، پرچم‌دار جنگ و تفرقه و دوریِ دل و فکر و ظاهر و باطن است از آن یکدیگری که گفتیم... وحدت و یگانگی، یعنی تو بشوی همه‌چیزِ مسیرِ حقیقت‌های به حقِ بی‌شمار این عالم، سر جای خودت؛ درست مثل آیینه‌کاری‌های حرم ضامن آهو (ع) که اگر هر تکه سرجای خودش نباشد، یک تکه از نور را به غلط منعکس می‌کند و نور، تمام و کمال فضا را پر نمی‌کند!.. اینها را گفتم چون با فوت خانم رحمانی - همان کسی که چند روز پیش برایشان از شما حمد شفا خواستم، ولی خواست خدایش حکمت دیگری بود که نمی‌دانم چه بود - دوباره یادشان افتادم... اینکه چرا و چطور و چگونه را رها کنیم، ولی بیایید خداوکیلی بچسبیم به تصویر وحدت و یگانگی؛ بچسبیم به بهم‌پیوستگی؛ و به هر خیر دیگری که نه یک نفر و دو نفر، که یک تمامیت انسانی باید برای محقق کردنش آستین بالا بزنند و یا علی بگویند. محبت می‌کنید اگر یک صلوات هدیه نثار کسی که این مطلب را دوباره به من یادآوری کرد، هدیه بدهید. هیچا~ داستان‌های مبارزه‌.
باز هم بابت انتشار پیام‌هایی که علت ارسالشان مبهم بود، شرمنده‌ام. بگذارید پای بی‌تجربگی:) هیچا~ داستان‌های مبارزه.
بچه بود. نهایتا پنجم دبستان. خبر نُصِیرات که از تلویزیون تمام شد، در گوشم - آرام ولی حیرت‌زده - گفت: - من با این سنم می‌فهمم این دنیا هیچی نداره، اینا نمی‌فهمن؟! اصلا معلوم هست چی می‌خوان؟... نگاهش نکردم. پاسخی نداشتم خب. خودش جواب داد: - به قول مامان‌جون، دیگه وقت امام زمانه... لبخند زد. من ولی لبخندم نیامد. قرار شده بیایید؟ تاریخش را با خدا هماهنگ کرده‌اید یا نه؟ شاید هم هنوز سر مذاکره‌اید؛ دارید راضی‌اش می‌کنید که با اینکه ما بازهم لایق شما نیستیم، ولی دنیا توان به دوش کشیدن این همه بلا را ندارد و زمین، در شرف نابودی است اگر نیایید و به داد نرسید! خودمان هم دست کمی نداریم تصدقت. دلمان آشوب می‌شود با هر خبری که مثل موج رویمان می‌ریزد از گوشه و کنار... خلاصه که می‌خواستم بگویم تاریخش معلوم شد، یک میس بندازید، بیاییم دنبالتان! ؟! :) هیچا~ داستان‌های مبارزه.
۵۸ ۳۲ اینجا، میشداغ است، پادگان میشداغ. نمی‌دانم دقیقا جایش کجای نقشه می‌شود. حتی اینکه چه وظایفی به عهده داشته در زمان جنگ، یا چه آدم‌هایی به اینجا رفت و آمد کرده‌اند را هم نمی‌دانم. ولی می‌دانم نقطه‌ی عجیبی‌ست. نقطه‌ای که حرف زدن در موردش، اقلا برای من تقریبا ممکن نیست. اینکه چرا ممکن نیست هم، به قول گفتنی: بماند... فقط یک‌چیز هست که در چنین شبی به نظرم آمد که تعریف کنم؛ آن هم از یک اتاق تاریک و دور از باقی اتاق‌های داخلی قرارگاه، که به معنی واقعی گوشه بود و ساده، آنقدر که باید دنبالش می‌گشتی تا پیدایش کنی! اتاقی بود منصوب به «صیاد». می‌گفتند آنجا نماز می‌خوانده و عبادت می‌کرده شب‌ها؛ به تنهایی... بیشتر از این چیزی نمی‌گویم. یعنی چیزی ندارم که بگویم! با امروز، حدودا هشتاد و سه روز از سفر جنوب من می‌گذرد... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل! هیچا~ داستان‌های مبارزه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قشنگ میگن بزرگوار! تعریف از خود نباشه‌ها البته؛ ولی خودمونیم، قشنگ میگن بزرگوار... هیچا~ داستان‌های مبارزه.
هر ماجرایی سرآغازی دارد. این پست، ابتدای ماجرای ماست؛ پستی که احتمالا سال‌ها بعد به آن برمی‌گردیم و می‌گوییم: یادش بخیر! سه‌شنبه، بیست و دومِ خرداد یک هزار و چهارصد و سه، ابتدای ماجرایِ @modaam_magazine
|هیچا|
هر ماجرایی سرآغازی دارد. این پست، ابتدای ماجرای ماست؛ پستی که احتمالا سال‌ها بعد به آن برمی‌گردیم و
مجله‌ی مدام رو دنبال کنید. خبرهای بسیار جذابی تو اینجا رقم می‌خوره به انشالله:) با آرزوی موفقیت زیاد برای موسسین! هیچا~ داستان‌های مبارزه.
۵۸ ۳۲ اینجا، بام تهران. شبی خاطره‌ساز کنار جمعی از نزدیک‌ترین‌ها، در یکی از طولااااانی‌ترین ماه‌های سال، یعنی خرداد عزیز://// حالا که به سه امتحان آخر رسیدیم و فتح‌الفتوح (گذراندن امتحان ریاضی بزرگوار) نزدیک است، هر بیست دقیقه، مغزم مثل زودپز‌های قدیمی سر می‌رود. انگار کلافگی‌ام از امتحان و ریاضی روی هم افتاده و دیگر کشش اضطرابِ عظما داشتن برای پیچیده‌ترین سئوالات ممکن - که از طراحان محترم هیچ بعید نیست با آنچه که گذشت - ندارد! این سررفتن هم، با حالات متعددی بروز پیدا می‌کند؛ گاهی یک آه عمیق، گاهی پلی کردن چاووشی، گاهی همایون، گاهی حتی دوپینگ می‌کنم با فیلم‌های محبوبم، گاهی با خوردن و نهایتا، وقتی خیلی غلاف می‌کنم در برابر خواب، دراز شدن در گوشه‌ای از اتاق به مثابه یک - جسارتا - میت! در چنین موقعیت‌هایی، وقتی من و مُخ عزیز در جنگیم سر حل فقط و فقط یک معادله‌ی گویای دیگر، مولوی مسیج می‌دهد که: خمش باش و بجو عصمت سفر کن جانب حضرت که نَبوَد خواب را لذت چو بانگ خیز خیز آمد! به زبان خودمان می‌فرماید: امتحان از آنچه فکر می‌کنید به شما نزدیک‌تر است! با آرزوی کوفت کردن خواب در به دری شما؛ جلال‌الدین! چه می‌گویم آخر شبی؟ این جهان چه می‌خواهد؟ به قول اون فیلمه: ریاضی مگر چیست؟ چرا دست از سر ما بر نمی‌دارد؟! رها کنیم. بی‌خیال. ببخشید مصدع اوقات شدم با این اراجیف:) خسته هم نباشید. ۵ هیچا~ داستان‌های مبارزه‌.
|هیچا|
#نگاشته ۵۸ #هیچ‌آ ۳۲ اینجا، بام تهران. شبی خاطره‌ساز کنار جمعی از نزدیک‌ترین‌ها، در یکی از طولاااا
اضافه کنم البته، که قصد توهین به ساحت منور حضرت مولوی را ندارم با این برداشت سخیف؛ سواستفاده‌ای کردم از این بیت فقط من باب شرح موقعیت:) با تشکر. هیچا~ داستان‌های مبارزه.
«منو نیگا! راه میدی یا بِکَنم درو؟!» من جای آقا ضعف کردم برایش! پ.ن: اینجوری بیایم، رامون میدی؟... پ.ن۲: التماس دعا این روزهای نزدیک عرفه؛ زیاد! هیچا~ داستان‌های مبارزه.
از امروز تا روز عید غدیر، تلاش می‌کنم هر روز در حد یک محتوا صرفا جهت تجدید یاد و گفتن از این روز قشنگ قرار بدهم؛ انشالله تعالی! پس... و... هیچا~ داستان‌های مبارزه.